-
بگو رفیق من کجاست
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 15:03
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ... ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم ... حجازی بزرگ بود و از قبیله ی عشق ... باور ندارم رفتنش را ...
-
آقا من حالم بده ... خیلی بده ...
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 01:23
درک بعضی حقیقت ها و لمس برخی اندیشه ها دارای شوری عمیق و جاذبه ای نیرومند است ، در راه درک حقیقت ها ،گاهی روح گرم می شود و در احساس نوشین و لذیذ فرو می رود ولیکن ناگهان همه چیز دگرگون می گردد و کاخ آن فکرت ها در هم می ریزد و روح انسان سخت تنها می ماند ، گزیده می شود ، به خود می نگرد و تنهائی حقیقی را که بزرگان گفته...
-
اسطوره ی من ... بمان ...
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 20:28
نگاه کن ، ببین آن مرد بزرگ و آن اسطوره را هنوز هم می شناسی ، او که نیمی از زندگی اش را چون صخره ای در قاموس آیی این سرزمین ایستاد ونیمه ی دیگر زندگی اش را چون کوهی استوار در برابر ناملایمی ها و نامردمی ها گذراند ... اسطوره همیشه ی دنیا بخاطر آنکه بر خلاف خیلی ها به صدای هیچ پائی پلک نزد و در مقابل هیچ بنده ای سر فرو...
-
اشکامو به من ببخش ، چاره کن بیتابیمو ...
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 00:35
نسیم امید بر چهره ام می وزد و من غرق در شکر و اشک ،در انتظار آنم که از تو (( پر )) شوم من بی تابم و آنچه در من می جوشد تویی که بی قرارم کرده ای ، توئی که شمع شب تارم شدی و با اشک آتشزاد خویش سوزستان سینه ی عاشم را تسکین دادی و سیاهی دیوانه ی شب دردمندم را به هراس انداختی ، توئی که پروانه ام شدی و نقد ناچیز هستی را در...
-
دوتا اسم ، دو خاطره ،دو نقطه چین ...
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 02:43
دوتااسم : آهو ، کسی بود که زیبا می نگریست ، زیبا می فهمید و زیبا حس می کرد و همچون نیلوفری زیبا می زیست و همچون شبنم می چکید و رفیق ، تشنه و بی تاب زمین را می گشت و می تاخت و در جستجوی چهره ای بود که در آن خطی از آشنایی بخواند و برقی از آشنایی ببیند و سخنی از آشنایی استشمام کند ... خاطره اول: روزی از روزها که غبار...
-
بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده ...
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 14:42
حرف هایم و نوشته هایم از مرز تو گذشته اند و برایت نامحرم شده اند ، از مرز تویی که در قاب جانم، خویشاوند ، آشنا و هم نژاد و محرم بودی ودر ضمیر قلبم با قابی از طلا جا گرفته بودی ... یادت هست !!؟ آن هنگام را که روحت بر روح من می افتاد و محو می شد ومن می شدم تو وتو می شدی من ، یادت هست ، حتی آن هنگام را که رفتی واما از...
-
کاشکی که دل رها از این قفس بود ...
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 02:43
خسته و مایوس در کام دره ای تاریک و خفقان آور ، با دیواره های بلند و قطور و برج هایی سیاه و عبوس افتاده ام ... این جا هوایش بنفش است ، نی زارها در ابهام فرو رفته اند ، درخت ها در بستر سکوت آرمیده اند و دشت ها در نجوای شبانه خویش غرق می شوند ... چه پریشانی گیج و مبهوت و هول آوری در درونم به پا شده است !؟ انگار نیش های...
-
من این روزا یه حال دیگه ای دارم ...
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 15:54
اینک با بال های تواضع به بارگاه الهی بازگشته ام و پیشانی خشوع وتواضع خویش بر درگاه قدرتش نهاده ام و بی گمان من اولین عصیانگرش نیستم که مرا بخشید ودر سایه ی ابر احسانش بر من بارید ... من این روزها حال دیگری دارم ، حس می کنم خدا با تمام قدرتش به سویم چشم گشوده و با ابر بردباریش از بیکران دشت گناهانم گذشته است ... پیش از...
-
یه حسی تو دلم میگه ...
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 03:49
تو نزدیکی که ماهی ها * به سمت خونه برگشتن * به عشقت راه دریا رو * بازم وارونه برگشتن * تو این دنیا یه آدم هست * که دنیاشو تو می بینه * کسی که پای هفت سینت * یه عمره سیب می چینه * کنار سبزه وسکه * کنار آب و آیینه * تموم لحظه های شب * سکوتت هفتمین سینه * تو هم درگیر تشویشی * مثه حالی که من دارم * برای دیدنت امشب * تموم...
-
ایران بانو مادر من ...
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 01:27
ایران بانو مادر من دل انگیزترین معنی عشق و پاکترین معنی آن است ، نفسش رایحه ی ریحان و سایه اش سایه ی لطف خداست ، او مروه و حج و صفای من است ، او مدار روح انگیز ترین گلواژه ها در زیباترین نوشته هایم است ، آه ... چه می گویم ، او بزرگ تر از آنی است که قلم شکسته ی چون منی یارای صعود به بارگاه آسمانی اش را داشته باشد ... و...
-
روزگار غریبی است دخترم ...
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 12:24
روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! ... این چه دنیایی است که خدا هم در آن تنها و مجهول مانده و این چه روزگاری است که خداوند هم برای حرف هایش مخاطبی ندارد ـ هیچ کس او را نمی شناسد و هیچ کس سعی نمی کند با او انس بگیرد روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! این چه دنیایی است که در آن چهره های سنگ و...
-
آهوی یاد ...
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 15:46
یک بار چشمانش غروب کرد و دوباره همچون دو خورشید نیرومند و مهربان در دل های سیاه و سرد طلوع کرد ... در نگاهش که خیره می شدی ـ لبخند و مهربانی و دلسوزی و اطمینان ـ در آن موج می زد ... بیایید و به اندازه ای که نیاز و التماس به خداوند در لحن صدایمان ـ رنگ چهره مان ـ و تمام وجودمان موج می زند برای سلامتی دوباره اش دعا کنیم...
-
تردید ...
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 02:52
دست (( قضا )) مرا بسوی تو کشانده بود و زنجیر ((قدر )) مرا به تو بسته بود ، ناگهان لبخند خفیفی بر لب های تو نشست ،نگاهت را در عمق ذاتم گرم تر و روشن تر یافتم و چشمانت همچون دو خورشید نیرومند و مهربان در دل سیاه و سرد من طلوع کرد، دستهایت را که از روح مهربانی سرشته بودند و انگشتانت که هر یک الهه ی هنری خدایی بودند را...
-
قاصدک های آواره در باد ...
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 11:41
سالیان پر هیاهوی عمر می گذرد و من همچنان سر به زیر بال خویش فرو برده و با آسمانی ترین نغمه ها و زیباترین صداها و شورانگیزترین آوازها و ملتهب ترین پیام ها و در شور انگیزترین لحظه هایم به او که هرگز نمی آید می اندیشم ... دیر زمانی است که من ، تنها به نظاره ی قاصدک های آواره در باد می نشینم ، بی آنکه در انتظار شنیدن...
-
تراژدی ...
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 12:52
می خواهم پناه ببرم به حرمی ، مسجدی تا به بهانه ی دعا و زیارت عقده دلم را بگشایم ... می خواهم به خویشاوندی و یا دوستی رو کنم و شب غمگین و گریان زمانه را تا دل شب با او بنشینم و از روزمره گی ها و هراس غربت برایش بگویم ... می خواهم به خلوت خویش بگریزم و حرف هایی را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارد با خود بگویم ......
-
آدم های کوکی شماطه دار ...
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 12:29
آدم های کوکی شماطه دار از میان بی شمار رنگ های فریب این دنیا چشم به هیچ رنگی جز خاکستری ندوخته اند ... آدم های کوکی شماطه دار همه ی قهرمانان ، اندیشمندان و جهان هر چه داشت و زمان هر چه ساخت و تاریخ هر چه یافت را ، همه را دیده اند و نسنجیده اند و نشناخته اند و رد شده اند ... آدم های کوکی شماطه دار مغرور و بی نیاز ، اما...
-
سر آغاز
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 11:48
بر آن بودم تا زمستان و سکوت دلم را پایان دهم ... دیر زمانی بود که پاره های ابر غم از دو سوی آسمان دلم به راه می افتاد و گویی شلاق ناپیدای گذر زمان آنان را به سوی هم می کشاند ... یکی تیره وگرفته و عبوس و بی قرار و نالان از سختی های زندگی ، آن هم در هزاره ی سوم میلادی و بدون درهمی یارانه ی احساس و دیگری همچون کبوتری...