آقا من حالم بده ... خیلی بده ...

درک بعضی حقیقت ها و لمس برخی اندیشه ها دارای شوری عمیق و جاذبه ای نیرومند است ، در راه درک حقیقت ها ،گاهی روح گرم می شود و در احساس نوشین و لذیذ فرو می رود ولیکن ناگهان همه چیز دگرگون می گردد و کاخ آن فکرت ها در هم می ریزد و روح انسان سخت تنها می ماند ، گزیده می شود ، به خود می نگرد و تنهائی حقیقی را که بزرگان گفته اند - انسان در آتیه هایش بدان سخت دچار می شود -کمی احساس می کند ... همه ی پدیده هائی که در تماس های این جهانی با روح ما روبرو هستند از قبیل اندیشه ها ، آرزوها ، امید ها ، عشق ها ، شکست ها ، تلاش ها و پیروزی ها در دو کلمه ی مرگ و زندگی خلاصه می شود و از این روست که گاهی حقیقت های تلخ ، از نهان ، ناگهان به دایره ی ادراک می جهند و حالت بدی می گیرند و چشم اندیشه را به افق های بنفش گونه ارواح و سپس پرده های مرموز این بیکران صحنه ی هیاهو بار خیره می سازند . به راستی در این گونه موارد چه باید کرد ؟  معرفت نفس ، آیینه ی تمام نمای حقایق عالم و کلید هماهنگی با جهان هستی است و دستیابی به آن و رسیدن به پاسخ این سوال که ((من واقعا چه کسی هستم ))می تواند انسان را از تنهائی که بدان دچار گشته رها سازد ومنجر به شناخت خود و دیگران که از مولفه های مهم ضریب هوشی و هیجانی و عاطفی است گردد و اورا به موفقیت های اجتماعی و فردی رهنمون سازد ... راههای رسیدن به معرفت نفس چیست ؟کارل گوستاو بونگ روانشناس و متفکر سوئیسی و بنیانگذار روان شناسی تحلیلی می گوید (( هر انسانی دوست دارد خود را حاکم روان خویش بداند اما مادام که از تسلط بر خلقیات و هیجانات خود عاجز باشد یا نتواند بر شیوه های گوناگون، رخنه یابی عناصر ناخود آگاه در نقشه ها و تصمیماتش معرفت و وقوف یابد قطعا مالک و صاحب اختیار نفس خود نخواهد شد )) بنابر این آگاهی نسبت به حقایق درونی و شناخت ظرفیت های پنهان ذهنی ، عامل اصلی و گام اول در رشد و تعالی محسوب می شود ، پس از این شناخت است که فرد به شکل آگاهانه تلاش می کند تا تغییرات مناسبی را در خود و زندگی اش به وجود بیاورد وگوهر درونی خویش را هویدا نماید ، گوهر ارزنده ای که شاید سالهای سال از آن غافل بود وناگهان به وجود با ارزش او واقف می شود به قول حافظ شیرین سخن :سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد  آن چه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد ... گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود   طلب از گمشدگان لب دریا می کرد ... زیر بنای باورها و شخصیت هر انسانی را اعتماد به نفس او تشکیل می دهد و پایه و لازمه ی موفقیت و سعادت هر انسانی عزت نفس اوست که در خود اتکائی و محترم دانستن خود متبلور می شود ... و اما میزان آرامش ذهنی و کارائی هر فرد به توانائی های او برای زیستن در لحظه ی (( حال )) بستگی دارد ، هیچگاه مشکلات گذشته و نگرانی های آینده ی خود را نباید در زمان حال متمرکز کنیم بلکه با دلپذیر ساختن لحظه های جاری زندگی ، زنده بودن واقعی را تجربه نمائیم و هنگام مواجهه با مشکلات کنونی نیز به جای دلسرد شدن و اندیشیدن به خود مشکلات با اطمینان خاطر به دنبال راه حل مناسبی برای آنها باشیم و بدانیم که نقطه ی عطف بسیاری از موفقیت ها ی انسان ، از لحظات بحرانی زندگی اش آغاز خواهد شد  ... راستی دوست عزیز ، شما راجع به خودتان چطور فکر می کنید ؟ چه احساسی نسبت به خودتان دارید ؟ آیا برای خود ارزش قائل هستید ؟ نوع پاسخ شما به چنین سوالاتی میزان احترام شما به خودتان را نشان می دهد ...

اسطوره ی من ... بمان ...

نگاه کن ، ببین آن مرد بزرگ و آن اسطوره را هنوز هم می شناسی ، او  که نیمی از زندگی اش را چون صخره ای در قاموس آیی این سرزمین ایستاد ونیمه ی دیگر زندگی اش را چون کوهی استوار در برابر ناملایمی ها و نامردمی ها گذراند ... اسطوره همیشه ی دنیا بخاطر آنکه بر خلاف خیلی ها به صدای هیچ پائی پلک نزد و در مقابل هیچ بنده ای سر فرو نیاورد ، هوای دل من شده است و دم زدن از او و هواداری اش ، عشق و رنگ حیات و زندگی من شده است ... 

 

 

  

 

 

اکنون او همچون پرنده ای مجروح و بال و پر بسته شده است ، اما با این همه هنوز هم پر پرواز من است برای پرواز در آسمان آبی ... بیائید و به اندازه ای که نیاز و التماس به خداوند در لحن صدایمان ، رنگ چهره مان و تمام وجودمان موج می زند برای سلامتی دوباره ی سلطان قلب ها ی آبی ناصر حجازی همیشه ماندگار دعا کنیم ... (( امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو ... ))

اشکامو به من ببخش ، چاره کن بیتابیمو ...

نسیم امید بر چهره ام می وزد و من غرق در شکر و اشک ،در انتظار آنم که از تو (( پر )) شوم   من بی تابم و آنچه در من می جوشد تویی که بی قرارم کرده ای ، توئی که شمع شب تارم شدی و با اشک آتشزاد خویش سوزستان سینه ی عاشم را تسکین دادی و سیاهی دیوانه ی شب دردمندم را به هراس انداختی ، توئی که پروانه ام شدی و نقد ناچیز هستی را در آستانه ی شکوه و روشنایی افکندی ، توئی که غم شدی و بر دل از جان عزیزترم نشستی و توئی که افق شدی و کویر تشنه ی نگاهم را سیراب کردی و افسونگر امید ناامیدم شدی و توئی که جویبار بودی و تنها گوش خستگی ناپذیر از زمزمه هایم شدی و توئی که صبح بودی و بطلانگر جادوی تاریکی و سیل پرتو و امیدم شدی ...بی تابی و تلاطم بر جانم پنجه افکنده بود و بی رحمانه درونم را در خود می فشرد ، امواج ملتهب و تازه نفس طوفان فراق چنان بر دروازه ی رگ های قلبم و روحم می زد که صدای شکستن خودم را در اندرونم می شنیدم و تنها تو بودی که مرا از چنگ این کلمات بی دردی که مرا نمی فهمیدند و رنجم را حس نمی کردند ، نجات دادی ... مهربان من ، از آن روزی که تو به درونم پا گذاشتی و از آن روزی که اشک هایم را دوباره به من بخشیدی و از آن روزی که بی تابی هایم را چاره شدی ، مهتاب را و غرور کوهها و صفای نغمه ها را ، همه را و همه را در تو می بینم وتو طلایه دار روح آواره ی من شده ای ...

دوتا اسم ، دو خاطره ،دو نقطه چین ...

دوتااسم : آهو ، کسی بود که زیبا می نگریست ، زیبا می فهمید و زیبا حس می کرد و همچون نیلوفری زیبا می زیست و همچون شبنم می چکید و رفیق ، تشنه و بی تاب زمین را می گشت و می تاخت و در جستجوی چهره ای بود که در آن خطی از آشنایی بخواند و برقی از آشنایی ببیند و سخنی از آشنایی استشمام کند ... خاطره اول: روزی از روزها که غبار زمین دل آهو را گرفته بود و موج های مرموز غیبی همچون قاصدکی او را از میان شاخ و برگ درختان جنگلی که در آن زندگی می کرد به این طرف و آن طرف می برد ، ناگهان رفیق را دید که در کنار رودخانه ای نشسته است و در دیار تنهایی خود و در سرزمین غربت به دنبال هم میهنی می گشت تا هنگامی که جهان از قیل و قال های زشت و روزمره اش لب فرو می بندد ، ناله های گریه آلودش را بشنود و سرود غمگینی اش را ، و از آن هنگام به بعد آهو و رفیقش همیشه در کنار صخره ای که در آن با مهتاب وعده ی دیدار داشتند ، همدیگر را می دیدند و شده بودند دو همسفر مسیر زندگی ، دو عزیز و دو همدم همیشگی ، آن ها با هم از غروب و سایه رد شدند و قصه های عاشقی را مرور کردند و فکر می کردند که آخر قصه شان همین است ... خاطره دوم :سایه ی آهوی دیگری ازپشت درختان جنگل پیدا شد ، اما این بار رفیق و آهو از دو دریچه به اونگاه کردند ، رفیق سر در گریبان خیالات رنج آلود و اندیشه های دردناک و عمیقش فرو برد ، نالید و بی قراری کرد که مبادا گرد و غبار زمین دوباره دل آهو را بگیرد و آهو که همزادش را دیده بود ، طنین صدایش جوهری مرموز گرفته بود ودر کنار همزادش که همراهش هم شده بود چهره ی تازه ای از خودش را می دید ، او دیگر بی تاب شده بود ... و حالا آهو و رفیق در غربت غریبه ها گم شده اند در حالی که زمانی دل های بزرگ و احساس های بلندشان عشقی زیبا و پر شکوه آفرید ، مگر نه آن است که عشق، بی تابی شور انگیز دلهاست در جستجوی گم کرده ی خویش ؟ مگر نه این بود که رفیق ،در جستجوی چهره ای بود که در آن خطی از آشنایی بخواند ، مگر آهو با دیدن رفیق غبار زمین از دل نزدود ؟ آنها فصل اول عاشقی را خوب مرور کردند ، چون خدا خواست و این چنین شد اما فصل دوم عشقشان که برهمه پوشیده ماند و باز هم قابل احترام ، این بود که آن ها عشقشان (( بزرگ )) بود نه ((شدید)) ، عشقشان از آن قبیل عشقهایی بود که روح را از اشتغال کور روز مره ی آب و نان و نام و ننگهای حقیری که تنها ارزششان آن است که همه ارج می نهند و فهمیدن را تنگ و تاریک می کنندبه در می کشد و از لذت های رنگارنگ نشخواری و تلاش های مورچه وار تکراری که زندگی کردن و به سر بردن را می سازند معاف می کند ، خوب که بنگری می فهمی اوج عشقشان آن جا بود که رفیق تنها می خواست گرد و غبار زمبن دوباره دل آهو را نگیرد و آهو در حضور رفیق رنگ صدایش جوهر مرموزی گرفته بود ...                                                                                 پی نوشت :بسیاری از آنچه بر رفیق و آهو گذشته است در هیاهوی نقطه چین ها گم شده است ... تشابه نام رفیق قصه و ر ف ی ق خونه ی خیالی اتفاقی است ...