بی تار و پود ...

سلام ای همه ی احساس ِ من

احساس می کنم که در کوچه های تنگِ غربت

دلم چون موجی گرفتار ، اسیر ِ دستِ طوفان شده است

و میانِ تک تکِ لبخندهایم غمی عمیق نهفته است ،

تار و پودِ احساسم از هم گسیخته است و

من در این شبِ تنها و بی فانوس

که در آن نغمه ی مهتاب و مرغانِ سفر کرده هم ، دیگر به گوش نمی رسد ،

به انتظار ِ حادثه ی بهاریِ چشم هایت نشسته ام ،

تا سایه ی ارغوانی ِ مژگانت

روح ِ غریبِ مرا

دوباره همسفر ِ احساس کند

و دلم را تا باغی پر از ستاره

و تا کوچه ی آبی ِ قصه ها ،

تا آن جا که

صدای امواج ِ قشنگِ شهر ِ دزیا به گوش می رسد ،

ببرد

من در این لحظه های بی قراری ام

که در آن نسیم ِ قاصدک ها و بالِ شاپرک ها هم ،

دیگر گونه ام را نوازش نمی کنند

به انتظار ِ آمدن لحظه ای هستم که ،

تو دوباره مثل ِ بارانی تازه بر من بباری


پی نوشت :دلم مسافر ِ شهر ِ صداقت است ، دلی می خواهم به وسعتِ دریا  ...

بهار آمد اما ...

سلام ای بی ریا تر از نفس ِ پاکِ یاس ها

سلام ای مهربان تر از تپش ِ غنچه های ناز

بهار آمد

بی آن که تو معنایی به هستی و نام و نشانی به رویاها و سپیده ها بدهی

بهار آمد

بی آن که تو با آمدنت مرا از دهلیز حسرت و تنهایی رهایی بخشی

بهار آمد

و من ناگزیر از نبودنت ، رویا هایم را به دریا و بلم عشق را به ساحل سپردم

بهار آمد

و من بی حضور تو ، تمام ِ احساسم را با دنیایی از انتظار و انتظار داد و ستد کردم

بهار آمد

اما گل های سرزمین آرزو ((بی حضور ِ تو )) قصد شکفتن ندارند و آیه های عشق دیگر ، نه به حقیقت ، که به افسانه می مانند

بهار آمد

و من هنوز هم چشم به راهِ باران ِ بهاری حضورت نشسته ام تا گرد و غبار ِ زمستانِ رفتنت رااز اندیشه ام بشوید

بهار آمد

و من هنور هم به انتظار آمدنت نشسته ام تا بیایی و دوباره با اندیشه ات ، افتخاراتِ غبار گرفته ی ایل و عشیره مان را بر افق ، بر تن ِ شفق ، نقش بزنی


پی نوشت : بهار آمد اما مگر می توان عشق را همچون جامه های کهنه تعویض کرد