من ِ بی سایه ...

روزهایم آواره ی معنا شده اند

و درختانِ زرد و غبارآلوده ی شهر ، هم

مهلتی برای اندیشیدن

و فرصتی برای نکاه کردن

نمی دهند

و من چون یک کولیِ آواره

پناهگاهی از پوچی و سرگشتگی

و آرامگاهی از هراس

برای خود ساخته ام

آه که من ، چقدر

از این من ِ بی سایه

دلخسته و دلگیرم

باید که رها شوم از این حجاب و از دامن ِ رویاها به حادثه تبعید شوم

باید که رها شوم از این ظلمت و شمع ِ دیدگانم را بر افروزم و در محرابِ عشق پروانگی کنم

باید که رها شوم از این پیله و با بوی پیرهنت پلی به کهکشان ها بزنم و از دست های نجیبت کلیدِ رویاهای ناب را بگیرم

حجابِ چهره ی جان می شود غبارِ ِ تنم         خوشا دمی که از این چهره ، پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چومن خوش الحانیست   روم به گلشن رضوان که مرغ ِ این چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم                    دریغ و درد که غافل زکار ِ خویشتنم

چگونه طواف کنم در فضای عالم قدس             که در سراچه ی ترکیب تخته بندِ تنم

اگر زخونِ دلم بوی شوق می آید                    عجب مدار که همدردِ نافه ی ختنم

ترازِ ِ پیرهن ِ زرکشم مبین چون شمع              که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم

بیا و هستی ِ حافظ ز پیش ِ او بردار                 که با وجودِ تو کس نشنود ز من که منم



نامه ای از شیطان ...

آهای انسان !!

تو زاده ی یک وهمی

تو خشتی از یک دیواری

تو عشق را نمی فهمی

تو ساکتی و خاموش

و هر روز در پی یک آغوشی

آهای انسان !!

تو جلوه ای از ننگی

تو هر روز به یک رنگی

تو شادیِ غمناکی

تو آتش ِ نمناکی

من چگونه به تو تعظیم کنم !؟

آهای انسان !!

تو برای خورشید هم لباس ِ مشکی دوخته ای

و روزِ خدا را به شب هایش فروخته ای

روی ِ بوم ِ نقاشی هایت هم چشم ِ عدالت را کور می کشی !!

من چگونه به تو تعظیم کنم !؟

تویی که بودنت را به خاطر روزِ مبادا نابود می کنی

آهای انسان !!

تو که گاه قابیلی و گاه چنگیز

و گاه هیتلر و گاه نرون

و از جنازه و جمجمه ی هم قطاران ِ خود هم تحفه فراهم می کنی

تویی که روزهایت رنگِ جنازه به خود گرفته است

و تیرهای آتشینت ، راهِ خود را در میانِ تاریکی گم کرده اند

من چگونه تو را سجده کنم !؟

تویی که از شوقِ انتقام و قدرت ، سرمستی

و جنازه های همنوع ات را در زرهی از پولادِ تاریخ ،

نمادِ زندگی کرده ای !!

و یقین را با طنینِ سوره ی خون

و چهره ی آینده را با تیرهای آتشین بر صفحه ی هستی نقش کرده ای

من چگونه به تو سجده کنم !؟

تویی که نه ، بیداری و نه ، خفته

و زمان انگار برایت

نه ، می گذرد و نه ، ایستاده است

آهای انسان !!

من چگونه به تو سجده کنم !؟

تویی که میانِ انتظار و گم گشتگی رندانی شده ای

زندانی ِ تردید

زندانی ِ گناه و پشیمانی

زندانی ِ الفتِ جسم وجان و زندانی ِ زمان و مکان

زندانی ِ سخنان بی صدا و بی معنا

و زندانی ِتنهایی و خیال های خویش

آهای انسان !!

من چگونه به تو سجده کنم !؟

به تویی که سرنوشتت همیشه انتظار بوده است

و روزهایت غربت و پوچی

و شب هایت حسرت و پشیمانی

تویی که نمی توانی

معنایی به هستی ات ببخشی

و نام ونشانی به رویاها و آرزوهایت بدهی

به تویی که گفتارت به گونه ایی است

و پندارت به گونه ای و

کردارت به گونه ای دیگر

آری من چگونه به تو تعظیم کنم !!


پی نوشت : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

مهم نوشت :حضور در کلاس ِ انشای سهبا ( نرجس ) عزیز و همنوایی با دوستان عزیز که امروز را با عنوان پیشنهادی ایشان قلم زده اند برایم افتخاری است ...


گسل ِ دل ...

اول راهِ عشق بود و ما بی خبر از دنیایی که پیش ِ رو داریم

چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهرِِ مقصود  ندانستم که این دریا ، چه موج خون فشان دارد

عجب دنیایی دارد این عاشقی ،

فقط عاشق که باشی می فهمی که عشق چه دنیایی دارد

و بعد دنیاهایی و آهسته آهسته می روی و دیگر باز نمی آیی ،

مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد       نقش ِ هر پرده که زد راه به جایی دارد

بزرگتر هایمان ، تنمان را می دیدند و به خیالشان که ما همین دور و برها هستیم ، اما ما رفته بودیم ،

ما رفته بودیم و اگر هم از این سفر بر می گشتیم ، دیگر آن که رفته بودیم ، نخواهیم بود و عجیب است که هنوز هم نمی دانند و نمی خواهند بدانند که :

حریم ِ عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است   کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

عشق کلیدِ درهای بسته شده بود و ما در اتاق ِ فرمان ( دل ) بودیم و دکمه های شور و نشاط را به شیطنت و کنجکاوی می فشردیم و خیال می کردیم که بازی و دلمشغولی است ، غافل از این که دکمه های ایجاد گسل بودند و ما با هر فرمان که داده بودیم ، شکافِ بین خودمان و گذشته هامان را بیشتر کرده بودیم ،

از سر ِ کشته ی خود می گذری همچون باد     چه توان کرد که عمرست و شتابی دارد

گاهی وقت ها به سرمان می زد که از اتاق ِ فرمان ( دل ) بیرون بیاییم ، اما دیگر دیر شده بود و از گسلی که در این میان بود ، نه می شد پرید و نه می شد حتی پل زد ،

اشکِ خونین بنمودم به طبیبان گفتند             دردِ عشق است و جگرسوز دوائی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهبِ عشق        هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

و حالا ما میانِ این گسل ها ، مانده ایم و دل هایمان ، دل هایی که پیش از عاشق شدن ، شاید سالی فقط یکبار برای احراز هویت و حول حالنا شدن مصرف می شدند ...

و ما انگاری در این روزهایی که در پس ِ عاشقی مان می آیند ، مجبوریم که بیشتر از آنکه از عقلمان کار بکشیم ، شرحه شرحه ی دلمان را به کار بگیریم و کاش دلهایمان روزی به زبان بیایند و گواهِ عشق های پنهان در سراچه ی قلبمان باشند

(( لِم شهدتم علینا ...))

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی       آری آری سخن عشق نشانی دارد

خمِ ابروی تو در صنعتِ تیر اندازی                 برده از دست ِ هر آن کس که کمانی دارد

در رهِ عشق نشد کس به یقین محرم راز      هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان زکرامات ملاف                 هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ ِ زیرک نزند در چمنش پرده درای             هر بهاری که به دنبال خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش           کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد

دل های بارانی ...

چهل جمعه ی انتظارت هم به پایان رسید  

اما یادت هست !؟ 

انگشتان خود را که بر قلم گره می کردی  

دلت پَر می گرفت  

واشکت سرازیر می شد  

وآرامش می یافتی  

و بدون آنکه بخواهی شروع می کردی به دردِ دل کردن  

و سرت را رو به آسمان می کردی  

و بغضت می ترکید  

و برایش می گفتی  

رازهایت را ، نیازهایت را و آرزوهایت را  

و او مهربانانه گوش می کرد  

(( ای آقای خوبی ها ... )) را  

و تو پاک می شدی و سبک می شدی و نماز شکرت را در حریمش بذرقه می کردی ... 

ای کاش که جمعه های انتظار به پایان می رسید  

اما جمعه های انتظارت ، نه  

 

پی نوشت : چه عادت خوبی شده بود برایم خواندن جمعه های انتظار در رگبار آرامش و همراه شدن با فریناز عزیز در انتظار آقای خوبی ها ...