پلک های بسته ی من ...

سایه های وجودم را می نگرم ،

ریشه های خاکستری گذشته ام را می جویم ،

سر آغاز هایم را جستجو می کنم

که چون زمان ، بی آغاز

و چون خواب ، بی نشان است

از خط سرگذشتم

تنها تو را

و نگاهِ تو را به خاطر دارم و

دست های بخشنده و پاک و مهربانت را

و اینکه یادم نمی آید

کجا وکِی ، از افسانه ی چشم های تو باز مانده ام !!

و عجیب آن که

در جلگه ی غریب و غم آلودِ سرنوشت ،

زمان و راهِ بازگشت به سوی تو را هم گم کرده ام !!

من هنوز هم نمی دانم کجایم !!

انگار که با پلک های بسته می نگرم !!

با اینهمه در ذهنم مرور می کنم که :

چشم هایت هنوز هم کتاب روشنایی ست و

رخسار زلالت هنوز هم ایینه ی زندگی ست


تولدانه  ۲۹بهمن

مهربان تر از تپش ِ غنچه های ناز است

و بی ریاتر از نفس ِ پاک ِ یاس ها

دلِ بارانی من

دیرزمانی است که

به رگبار ِ آرامشش خو گرفته است

با اینکه

روزها

شب ها

سال ها

سپری می شوند

اما او

هنوز همان خوبِ دیروز است




یا بسوزانم یانجاتم بده ...

الهی

روزها در گذرند و

سایه ی افسوس بر اندیشه ام نقش بسته و

تاریکی ، آیه هایش را مدام بر روح و روانم نقش می زند

الهی

وجودم پناهگاهی از پوچی و گم گشتگی ،

و آرامگاهی از هراس شده

ومن چون چراغی تاریک و جنازه ای سرگشته

مرزهای میان ِ هستی و نیستی را مرور می کنم

الهی

من از این جاده ی بی تو

از این همه سیاهی

از این همه تاریکی

از این همه پوچی و سرگشتگی

از این همه بی عشق بودن می ترسم

الهی

نمی دانم از نفرین ِ تردید بود یا از تقدیر ِ یقین ،

که کاروانِ جوانی ام رفت و

من در خواب ماندم و

در خوابی پر از کابوس

توهم را با حقیقت اشتباه گرفتم

بارالها

با این همه خسران و گناه و ناسپاسی

من برگشته ام و

در خلوتِ خود نور تو را می جویم

الهی

در آستانِ دری بسته

در کوچه های غربت و تنهایی

چشم به راهِ توام

یا بسوزانم و ققنوس وار

دوباره برخیزانم

یا ازمیانِ فصل ِ دردو غم به دوشم بگیر و

بمیران


تولدانه  تولد تو آب را ... شکوه و آیینه را ... جلا بخشید

          با آمدنت انگاری از کویر خدا به دریایش میانبری زده اند

          یک دنیا شکوفه ی زیبا و پاکِ یاس تقدیم به تو باد

اندوه ِ چشم های من ...

چشم هایم اندوهبارند

در چشم هایم پرنده ای را دیدم که در او شور ِ مردن بود

در چشم هایم شکوفه ای را دیدم که در او شور ِ ریختن بود

در چشم های اشکبارم مرگِ پروانه را دیدم و غم های بنفشه را

در چشم هایم ساعت هایی را دیدم که بی عقربه اند و روز و شب هایی را که دیگر هیچ مفهومی ندارند

در چشم هایم عشق هایی را دیدم که زنده به گورند و در تپش ِ ثانیه ها ، از آنها بوی طلاق ِ عاطفی می آید

در چشم هایم آرزوهایی را دیدم که بر باد رفته بودند و رویاهایی را که طعم ِ محال داشتند

در چشم هایم انسانی را دیدم که در او اندوه و گم گشتگی و غم ِ نان بود

در چشم هایم دخترکی را دیدم که بسته های کبریت و دسته های گل می فروخت و پسری را که در زباله دان ها و بر فراز ِ زباله ها شُکوه را می جست

در چشم های اندوهبارم دیدم که خیلی ها بر خرِ مراد سوارند و به تاخت می روند اما کمی آن سو تر ،

مادری با اندوه و غم

در پارک های خاکستری شهر

غرق ِ در سایه و سکون

و به رغم ِ چهره ی رنگ پریده و بیمارش

تبسم می فروخت

تا خنده را برلبِ فرزندش بنشاند

در چشم هایم پدری را دیدم

که در سرمای ِ زمستان درد می کشید

تا شاید لقمه ای نان را به خواب ببیند !!!

در چشم هایم امروز ِ انسان ها را بی فردا دیدم


پی نوشت :گاهی وقت ها لازم است که از دردها گفت و از تلخی ها

واقعیت ها را گریزی نیست ...

مهم نوشت :کوچه ی دلم با حضور مقداد عزیز زیبا و بهاری شد مقداد همانی بود که در ذهنم ساخته بودم

شاپرکی صادق و دوست داشتنی ...

پنج سکانس از یک دیدار ...

1

من مانده بودم

مثل ِ عابری که

حضور ِ ناگهانیِ خورشید

از رفتننش باز می دارد

2

باران را در لحظه ی بارش

هرگز چنین بارور ندیده بودم

من همیشه باران را

بعد از بارش حس می کردم

3

راستی چشمانت را از چه انباشته بودی که مرا به گریستن واداشتی !؟

4

سنگین و خاموش بودم من

چون درد !!

چون نبودن !!

اما من این زخم را عزیز می دارم

که زخم ِ مهربانی ِ دریاست

5

بغض ِ مرا متون آرامش نمی دهند

می مانم از کلام

این جنونِ دریا

با من که خاکی ام

الفتی جاودان دارد


پی نوشت : راستی سلام ای آهِ آیینه ، سلام ای ناله ی بارون ، سلام ای بغض ِ توو سینه ...