یه حسی تو دلم میگه ...

تو نزدیکی که ماهی ها  * به سمت خونه برگشتن  * به عشقت راه دریا رو  *  بازم وارونه برگشتن  *  تو این دنیا یه آدم هست  * که دنیاشو تو می بینه *  کسی که پای هفت سینت * یه عمره سیب می چینه *  کنار سبزه وسکه *  کنار آب و آیینه  * تموم لحظه های شب  * سکوتت هفتمین سینه *  تو هم درگیر تشویشی  * مثه حالی که من دارم  * برای دیدنت امشب  * تموم سال بیدارم  * هوای خونه برگشته * تموم جاده بارونه  * یه حسی تو دلم می گه *  تو نزدیکی به این خونه ...                      شکوه  شکفتن شکوفه ها بر شما مبارک باد

ایران بانو مادر من ...

ایران بانو مادر من دل انگیزترین معنی عشق و پاکترین معنی آن است ، نفسش رایحه ی ریحان و سایه اش سایه ی لطف خداست ، او مروه و حج و صفای من است ، او مدار روح انگیز ترین گلواژه ها در زیباترین نوشته هایم است ، آه ... چه می گویم ، او بزرگ تر از آنی است که قلم شکسته ی چون منی یارای صعود به بارگاه آسمانی اش را داشته باشد ... و من نه به خاطر نسلی که زاده ی اوست ، نه به خاطر مهر ورزی اش ، نه به خاطر قلب پاک بازش ، نه به خاطر نازکی خیالش ، نه به خاطر تردی روح دل نوازش و نه به خاطر چشمان اشک بارش ، بلکه به خاطر بهشتی که زیر پای اوست او را می ستایم ... بگذار بگویم که از الطاف ایران بانوست که بهار آرزوهایم به کرم حضورش گل افشان می شود و رزق و روزی ام از برکت دعای خلوتش رونق می گیرد و چشمان خسته و به خاکستر نشسته ی من ، تنها به دیدار او روشنی می یابد و غنچه ی آرزوی دلم تنها به آفتاب وصل اوست که می خندد ، قلبم تنها به عشق او می طپد و خون ، تنها به اشتیاق اوست که در رگ هایم می دود و نیلوفر وجودم با تکیه بر درخت او رشد می کند و بالا می رود  ... چه می گویم ؟ که او این است ، او آن است ، چنین است ، چنان است ، هر آن را که در وصف نیاید او برتر از آن است ... سلام می کنم به او ، به این امید که هیچ گاه دستم از دامن پر مهرش کوتاه نگردد ... مادر سلام ، ما همگی ناخلف شده ایم !!  در قحط سال عاطفه هامان تلف شده ایم !!    مادر سلام ، طفل تو دیگر بزرگ شده است !! اما دریغ ، کودک ناز تو گرگ شده است !!   مادر ، اسیر وحشت جادو شدیم ما !! چشمی گزید و یکسره بد خو شدیم ما !! مادر، ما پلنگ شدیم و تو سوختی !!   ما صاحب سری شدیم و تو سو ختی !!  از تو نشان سرخ محبت مانده است و هیچ !! از ما فقط شکسته سری مانده است و هیچ !!

روزگار غریبی است دخترم ...

روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! ... این چه دنیایی است که خدا هم در آن تنها و مجهول مانده و این چه روزگاری است که خداوند هم برای حرف هایش مخاطبی ندارد ـ هیچ کس او را نمی شناسد و هیچ کس سعی نمی کند با او انس بگیرد روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! این چه دنیایی است که در آن چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشند ـ کسی عشق نمی ورزد ـ کسی درد ندارد ـ کسی نمی خواهد ـ کسی نمی بیند  ـ این چه روزگار غریبی است که شیطان رجیم هم اگر نگاهش را به این فرزندان قابیل بیندازد دیگر سرش را بالا نمی گیرد و سینه اش را جلو نمی دهد و از کردار آنان شرم سار است !! این چه دنیایی است که در آن مردمانش از جنون ـ طغیان ـ قساوت ـ دلهره و فریاد بستوه نیامده اند و وحشت بی قرارشان نکرده است . این چه روزگاری است که بجای عشق و بجای جوانمردی ـ هرویین ـ کراک ـ شیشه ـ تریاک ـ فراموشی و مستی قرار بی قرارانش شده است روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! این چه دنیایی است که نمی دانیم حکیمانش به چه می اندیشند و به کجا می اندیشند ؟ شاعرانش به چه زبانی و به شوق کجا شعر می گویند !! نقاشانش می کوشند تا چه بیافرینند ؟ چرا از دل سیم های یک گیتار و از سر انگشتان نرم و اعجاز انگیز یک پیانو و از حلقوم افسون ساز یک نی تنها صداهایی به گوش می رسد که اندیشه مان را جز تا اشیا نمی برد و دیگر خیالمان را از مرز هستی فراتر نمی برد . این چه روزگار ناشناخته ای است که به آن رسیده ایم !! می پندارم پیش از این در اقلیم دیگری می زیسته ایم و هرگز اینجا را ندیده ایم روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! روزگار و دنیای غریبی که در آن حلاج هایی را می مانیم که کسی نمی داند زبانمان چیست ـ دردمان چیست ـ عشقمان چیست ـ زندگیمان چیست ـ جنونمان چیست و فغانمان چیست ... روزگار غریبی است ...

آهوی یاد ...

یک بار چشمانش غروب کرد و دوباره همچون دو خورشید نیرومند و مهربان در دل های سیاه و سرد طلوع کرد ... در نگاهش که خیره می شدی ـ لبخند و مهربانی و دلسوزی و اطمینان ـ در آن موج می زد ... بیایید و به اندازه ای که نیاز و التماس به خداوند در لحن صدایمان ـ رنگ چهره مان ـ و تمام وجودمان موج می زند برای سلامتی دوباره اش دعا کنیم ...

تردید ...

 دست (( قضا )) مرا بسوی تو کشانده بود و زنجیر ((قدر )) مرا به تو بسته بود ، ناگهان لبخند خفیفی بر لب های تو نشست ،نگاهت را در عمق ذاتم گرم تر و روشن تر یافتم و چشمانت همچون دو خورشید نیرومند و مهربان در دل سیاه و سرد من طلوع کرد، دستهایت را که از روح مهربانی سرشته بودند و انگشتانت که هر یک الهه ی هنری خدایی بودند را گرفتم و در نگاهت خیره شدم ، لبخند و مهربانی و دلسوزی و نوازش و اطمینان در آن موج می زد ... و در خلوتی سرشار و معطر و در پروازی بر فراز افق های بیرنگ و در زیر فشار محبتی اینهمه سنگین ، ناگهان وحشتی مرا از جا پراند و کابوسی مرا پریشان کرد ، واز آن هنگام تا کنون روح بی قرار و تشنه ی من در جایی آرام ندارد و تشنگی سوزان کویرهای داغ را حس می کند و چونان شعله ی شمعی در رهگذر بادهای وحشی بیقراری می کند ... آه ای مهراوه ی من :تن من در این سرمای سوزان کویر، لباس نازک بدبینی را تاب ندارد،اما تردید دارم که تو شولای گرم امیدت را بر کتف های لرزانم بیفکنی و از گرمای خویش جرعه ای به جگر سرمازده ام بنوشانی ... پرنده ی کوچک وجودم گرد آسمان بزرگ وجود تو پرواز می کند و پاهای خرد و خسته ام جاده های بی انتهای وصال تو را می پوید ، اما تردید دارم که تو بال پرنده ی امیدم را با تیر یاس نشکنی و در کوچه ی اشتیاق ، پاهای خسته ام را به زنجیر نومیدی نکشی ... من گردنبند ناگسستنی عشقت را بر گردنم آویخته ام و حلقه های زیبای ناگسستنی مهرت را در گوشم کرده ام اما تردید دارم که تو مرا به جام های پیاپی از شراب عشقت و مهرت مهمان کنی ... ومن یقین دارم که عاقبت این تردیدها ، رشته ای که مرا به تو بسته است را خواهند گسست ...

قاصدک های آواره در باد ...

سالیان پر هیاهوی عمر می گذرد و من همچنان سر به زیر بال خویش فرو برده و با آسمانی ترین نغمه ها و زیباترین صداها و شورانگیزترین آوازها و ملتهب ترین پیام ها و در شور انگیزترین لحظه هایم به او که هرگز نمی آید می اندیشم ... دیر زمانی است که من ، تنها به نظاره ی قاصدک های آواره در باد می نشینم ، بی آنکه در انتظار شنیدن پیغامی از او باشم ... بگذار فاش بگویم : من از آن روز که او رفت تصویرش را در عمق فرو بسته و پاک خویشتنم در قابی از خود خودم ، از عزیزترین و خوب ترین تکه های جانم گرفته و به یادگار آن ایام نگاهش داشته ام و من رنج تنهایی و غربت و بیگانگی را در درون خویش فراموش کرده ام ... و در بیرون سکوت است و غروب است و بیگانگی و نا آشنایی و در درون تصویری ماندگار از او و این چنین است که (( من از هر دستی که ، حتی به مهر ، می کوشد تا مرا از اندرون به در آورد بیزارم و از هر که مرا رها کند و به خود واگذارد ، ممنون )) ... آری من وفای او را عهد بسته ام وبا هیچ فریبی !! بر آن نیستم که آن را بشکنم ... حتی اگر هرگز نیاید ... حتی اگر هرگز نباشد ...