قاصدک های آواره در باد ...

سالیان پر هیاهوی عمر می گذرد و من همچنان سر به زیر بال خویش فرو برده و با آسمانی ترین نغمه ها و زیباترین صداها و شورانگیزترین آوازها و ملتهب ترین پیام ها و در شور انگیزترین لحظه هایم به او که هرگز نمی آید می اندیشم ... دیر زمانی است که من ، تنها به نظاره ی قاصدک های آواره در باد می نشینم ، بی آنکه در انتظار شنیدن پیغامی از او باشم ... بگذار فاش بگویم : من از آن روز که او رفت تصویرش را در عمق فرو بسته و پاک خویشتنم در قابی از خود خودم ، از عزیزترین و خوب ترین تکه های جانم گرفته و به یادگار آن ایام نگاهش داشته ام و من رنج تنهایی و غربت و بیگانگی را در درون خویش فراموش کرده ام ... و در بیرون سکوت است و غروب است و بیگانگی و نا آشنایی و در درون تصویری ماندگار از او و این چنین است که (( من از هر دستی که ، حتی به مهر ، می کوشد تا مرا از اندرون به در آورد بیزارم و از هر که مرا رها کند و به خود واگذارد ، ممنون )) ... آری من وفای او را عهد بسته ام وبا هیچ فریبی !! بر آن نیستم که آن را بشکنم ... حتی اگر هرگز نیاید ... حتی اگر هرگز نباشد ...

نظرات 22 + ارسال نظر
دختر مردابی یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 http://dokhtaremordabi.blogsky.com

آن روز که ایستادی و رفتنش را بسان تصویری درعمق فروبسته خود نگاه داشتی و دانستی که بازگشتی در این رفتن نیست، باید باور می کردی حتی قاصدک ها هم از مسافر بی بازگشتت خبر نخواهند آورد.
انتظار بیهوده است، یادش را به بادها بده و خود را از این خاطره وهم آلود رها کن. برای او که رفته فریب و وفا تفاوتی ندارد...

سلام
زیبا بود و دلنشین...

یاد هایی را که در روشنایی ریشه می بندند ودر زیر نور سبز می شوند را نمی توان به باد سپرد وخاطره هایی که زاده ی صداقت راستین و صمیمی و بی انتها و مطلق اند را نیز نمی توان وهم آلود پنداشت - من به این یادها و به این خاطره ها ایمان دارم - اما کم کم دارد باورم می شود که آن خاطره ها از جنس این عالم نبودند ... اما با این همه آنها برایم یک ابدیت بی مرز هستند ... سلام ُافتخاری بود برایم ُ آمدنت ُ و از این که زیبا و دلنشین می خوانی ُ مسرورم ُ

سهبا یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

من از آن روز که دربند توام آزادم .....

سلام.

زندان دوست جاذبه ایست در دوست ُکه دوست را به دوست می برد ... سلام - از اینکه قدم رنجه فرمودید به خود می بالم ...

جواد یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:09

قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، امّا ، امّا
گِرد بام و درِ من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیادی نه زدّ یا ردیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک !
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گویند
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک ! هان ، ولی .... آخر .... ای وای !
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آری ... !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر ، گرمی ، جائی ؟
در اجاقی ، طمع شعله نمی بندم ، خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک ! ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .



تقدیم به عموی گلم

سلام ـ کم کم دارم عادت می کنم که مطالبمو تو کامل کنی ... اصلا تو نیمه ی پنهان عقل منی ... سپاس از همراهیهایت ...

جواد یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:03

تنهاییم عالمی داره..به خصوص وقتی که همه دورتن اما باز تو تنهایی...

چقد جالبه که ما آدما از همه کسای که درو و برمونن چشم امیدمون فقط به چند نفر یا شایدم یه نفره...

چند نفر(یا نفری)که بودنشون واسه ما مثل داشتن همه دنیاست و نبودنشون پایان زندگی و همه آرزوها...

با این وضع واقعا تنهایی یعنی چی؟؟ به چی مگن تنهایی و به کی میگن تنها؟؟؟

ما که هیچ کدوم تنها نیستیم و همیشه اطرافمون شلوغه اما همیشه تو دلمون تنهایم...

توی درونمون دنبال کی و چی هستیم که با وجود حضور خیلی ها باز احساس تنهایی میکنیم؟؟

مطلب این قدر گویا بود که من فقط سکوت می کنم ...

بهرام گور دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:28

دیگه خستم با تو نمی مونم

بیخودی زور نکن دیگه نمی تونم ...

همه چیزا را که می شد آسون ببریم

داریم آسون می بازیم

ما با هم نمی سازیم !


باجناقم شد فامیل ؟

[ جنوب خوش گذشتیه ؟ ] یا الله بگیو ..... !؟

و چه خوب ... و چه رندانه زندانم را از یاد بردم با یاد خویشاوندانم اگر چه این خویشاوند باجناق نیز باشد ... آقا جان فرض کن من ماشین ژیانم بهتر از پیاده گز کردنه ... جنوب هم خوب بود ... جای شما خالی ... قلیه ماهی ... شاه میگو و ...

سیمین سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:05

من از هر دستی که حتی به مهر میکوشد تا مرا از اندرون به در آورد بیزارم و از هر که مرا رها کند و به خود واگذارد ممنون

فوق العاده بود...مرسی

سلام ،من بت خویشتن شکستم تا از این لجن زار روز مره گی به در آیم ... در سینه ام پیغام های بسیاری برای گفتن بیتابی می کنند ،اندیشه ی پاک و گوش های حقیقت یاب دوستانی چون تو دوای درد من است ... سلام ، آمدن هایت ره توشه ی راه من است ...

جواد سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:25

گیر میدیا
این مطلب اخری تو دلم موند

دختر مردابی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:14

سلام ر ف ی ق عزیز
ممنون از اینکه در خانه خیالی ات مرا جا دادی و اجازه دادی تا اندکی آرام بگیرم...
شاید باز هم بیایم
اما کاش آنگونه که گفتی آمدنم اینبار دریایی باشد کاش به دل دریا زده باشم و اینبار اگر آمدم کسی سراغ مرداب با آن مفهوم کهنگی و ماندگی را از من نگیرد.
به حرمت این همه لطف فقط سپاسگزاری می کنم ...

سلام ، دنیای من بزرک و کوچک و پر حرف و ساکت و متواضع و مغرور و پر بها و ارزان قیمت است ، تو که باشی بزرگ و متواضع و پربهاست اما وقتی نیستی کوچک و ارزان قیمت است ... یقین دارم که باز می گردی ،دریادل ... تا آن هنگام برایت در صفحه ی دختر مردابی می نویسم ...

مذاب ها سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:35 http://mozabha.blogsky.com

قاصدک ها گاهی آواره می شوند.....
باد آنها را به دوست نمی برد.....
آنها سفیران دلند....
برای دلی که از عشق بیخبر است.....
برای چشمی که براه پیامی دوخته شده.....
اما .... وای بر لحظه ایی که هیچ چشمی منتظر و دوخته بر راه قاصدک نباشد.... و هیچ دلی بی تاب آمدنش نگردد.....
اینجاست که قاصدک آوره میشود.... آواره در باد......

سلام دوست عزیز.....
نکند قاصدکت ..... آواره در باد شود.............

دل من از عشق بی خبر نیست وشاید ضعف تمام دنیای من عاشقی پیشه کردن باشد ، اما با این همه من به درجه ی بالا تری از عشق رسیده ام که همانا دوست داشتن است ، و آن جاذبه ای است که دوست را به دوست می برد ... سپهر عزیز حالا دیگر معنی عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن ، عشق غذا خوردن یک گرسنه است و دوست داشتن (( همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن )) ... رفیق من ، اعتقادم بر این است که دوست داشتن در پیام قاصدک ها نمی گنجد بلکه در تشنگی محو شدن در دوست متجلی می شود ...

ساحل... سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:46

نمیدونم چرا خیلی وقتا حرفی را که میخوایم بزنیم نمیزنیم و به جاش یه چیز کاملا متفاوت! میگیم...
شریعتی میگه دلیل تنهایی آدما اینه که کسی که دوسشون داره رو دوست ندارند و به جاش کسی رو دوست دارند که دوسشون نداره...
تو دوره زمونه ای که آدما با وجود فاصله ای در حدود چند متر!، حرفاشون رو اس ام اس میکنن، فقط باید منتظر یه معجزه بود تا آدما با خوشحالی! از تنهایی در بیان...
موافقم با این حرفت که گفتی "من از هر دستی که ، حتی به مهر ، می کوشد تا مرا از اندرون به در آورد بیزارم و از هر که مرا رها کند و به خود واگذارد ، ممنون "

باز ما ماندیم و شهر بی تپش وانچه کفتار است و گرگ و روبه است ... گاه می گویم فغانی برکشم باز می بینم صدایم کوته است ... بگذریم ... راستی بوی آشنایی می دهی ... نشانی ، اشاره ای و یا ردی بگذار تا بیشتر اندیشه ات را دریابم ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:43

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
پریزاد عشقا مهسا کشیدی
خدا را به شوق تماشا کشیدی

سلام مجید جان ، تو که این قدر با احساس می آیی چرا بی نام تشریف می آری ... بگذزیم تو این زمینه ها که صحبتش شد زبونم قاصره البته پیش تو دوست عزیزم... چاکرتیم ...

مهندس چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:43

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

و به قول دختر مردابی (( من فقط سکوت می کنم )) ...

احمد چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:53



مراقب حاضر جوابی بچه ها باشید!!!

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم
معلم گفت: اگر حضرت یونس به بهشت نرفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید



یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده



عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده


بچه‌ها درناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست

............... جالب بود ....... ممنون

ساحل... چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:59

راست می گویی
غریبه نیستم ، از همین دیارم...
اندیشه ام را دریافته ای به خوبی؛
به گمانم در خانه ی خیالی ، نامی خیالی برازنده تر است

یک سبد شادی برایت آرزو میکنم...
پاینده باشی

و شوق آفرین و تکان دهنده و شیرین است در زیر سایه ی لطف تو بودن ... باز هم لطفت را دریغ مکن...

... چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:54

این مهندس همیشه چیزایی که مینویسه منو به فکر فرو میبره...
خیییلللیییی راست میگه خصوصا آخرشو

قابل توجه مهندس ...

مریم خانوم چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:59

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده میکوشی بمانی مهربان ای دوست


چه خوب که بالاخره برگشتی به خونه ی خیالی

چه آرامش هیجان انگیزی می بخشد حضور تو در خونه ی خیالی ، خواهر زاده ی عزیزم ...

جلال ال رضا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:05

نان پاره زمن بستان ، جان ، پاره نخواهد شد

آواره ی عشق مـــــــــــــــا آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقــه ، عریان نشود هرگـــــــز

وانرا که منم چـــــــــاره ، بیچاره نخواهد شد

آنرا که منم منصــــــب ، معـــــزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر ، او خاره نخواهد شــد

آن قبله ی مشتاقان ویران نشود هرگـــــــــز

وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده ی من ، لیکن

بی نرگس مخمورش خمـــــــاره نخواهد شد

بیمـــــــــار شود عاشـــــق ، اما بنمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استــاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشــــــو آخر

آن نفس که شد عاشق امـــاره نخواهد شد

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد ... من با ÷وست وخونم این مصرع را حس کرده ام ... زودتر از این ها منتظرت بودم ...

saba پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:12

delam barayat tang ast anghadar ke mikhaham,soktam ra dar galo beshkanam,va ba tamamiye sokot faryad zanam ey dir yafte bi to mimiram.....

باغچه ی دل را جز با فریاد نمی توان وجین کرد ، فریاد در گلو را بشکن و درونمان را در کوره ی مهر خود خالص گردان ... سلام پروانه ی ملتهب ف خوش آمدی ...

پائیــز شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 http://paeez77.blogfa.com/

نمی‌دانستم که برای دوست‌داشتن دانایی
باید رو به دعای آینه یا امید آب
آهسته از تشنگیِ این تنگ شکسته سخن گفت:
فقط می‌دانم
یک جای خیلی دور
دریا داغدارِ مرغانِ مهاجری‌ست
که همین نزدیکی‌ها
رو به امید آب و دعای آینه رفتند
و دیگر باز نیامدند...
----------------------------------
سلام ر ف ی ق عزیز
یک عذرخواهی بدهکارم که این بار دیر خدمت رسیدم،ببخش
بازهم مثل همیشه خوب و زیبا گفته ای،درود

و از در یا نسیم یاد مرغان مهاجر بر دلهای ما می وزد ... ای ر ف ی ق شفیق یاد کردن من از لطف توست ، حضورت در دلم مستدام است تنها امید آن دارم که از باران احساست بر من بباری و مرا نیز در نظر آری ... باز هم مثل همیشه خوب و زیبا شنیدی ...

بهرام گور شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:24

می رم تا تو آروم شب ها چشمات بسته شه ...


دیوار اتاقت از عکسم خسته شه ....

می رم تا بارون منا یاده تو نندازه .....


می رم ............................... یه جای تاره .


+++ می رم با چشمای خیس و قلبی بی گناه +++


استاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
می فرمودیه !؟




باجناق تو خودت نمره ی بیستی !

ژیان چیه بابا .... تو خودت یه پا پیکانی


سلام باجناق ... از وقتی که رفتی خواب از چشمام پریده !!! بی وفایی نکن و بر گرد ...

مهندس یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:56

مرسی اقا مجید

قابل توجه آقا مجید ...

fateme چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:53

bebakhshid adres webam eshtebahi shod

avaloakhar3galbam.blogfa.com
fateme/faseleha

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد