همه ی دنیای مجازیِ من ...

این جا اثری از تنش نیست ، این جا می توان زیستن بدون اضطراب را بی هیچ توانی برای بازگفتن تجربه کرد ... 

این جا پایانی است بر تمامِ دغدغه های دنیای حقیقی که مدفن آرزوهای بی پایان است ... 

با آن که در دنیای حقیقی اندیشه ها را باید زیر خروارها خاک مدفون ساخت اما در این جا ( دنیای مجازی ) می توان عشق های دفن شده را با تراوشِ احساسی داغ از دوست داشتنِ به خاطرِ تو و یا دوست داشتنِ بدون ِ تو به نظاره نشست ... 

دنیای مجازی دنیای پیوندی تردید ناپذیر و سرنوشتی عمیق و مشترک بین ما و هر آن که می شناسیم و هر آن که نمی شناسیم شده است  

دنیای مجازی قطع ِ یک تسلسل و باور ِ آغاز حیاتی تازه و ناشناخته است  

این جا همواره کسانی هستند که خیره و با لبخندی بزرگ به بی کرانگی ِ دنیایشان چشم در چشم تو می گشایند تا دنیا همچنان برای زیستن قابلِ تحمل باشد  

این جا می توان در پس ِ هاله هایی از مویه که در ارتعاش تارهای سینه هاینان به نوحه های حزین بدل شده اند واژه هایی که شاید در یک لحظه ی طوفانی به ذهن آمده و بار ِ درد و اندوه و مهر و عاطفه دارند را بر صفحه هایی از یادها کلیشه کرد  

این جا ، جایی است که دختر مردابی از عمق خواب آلوده ی مرداب میانبری به دریا زده است و از مرگ مهربانی نگران است او قصه ی تلخ فرزندان قابیل  که  ساکن شهر سیمانی شده اند را برای دختر گلفروش روایت می کند و می گوید که شاید فردا روز او باشد  

این جا سهبا همان ستاره ی درخشان از دب اکبر دل کنده و آمده است تا با زمزمه های گاه گاهش برایمان سایه سار زندگی باشد او به دنبال علاجی است بر التهاب دلش و آن را در نگاهِ یگانه و نیایشش جستجو می کند  

فریناز می گوید :دنیای مجازی جایی است که در اوج تنهایی احساس می کنی که در جمعی و دنیای حقیقی جوری است که انگار در اوج جمعیت تنهایی !! 

او با دلِ بارانی و با قلبِ شیشه ای اش رگباری از آرامش را برایمان به ارمغان آورده است  

این جا استادی دارد به نام کورش که در بیابان ِ تنهایی ، باغی با درختانی از شعر می کارد ، با این که این روزها او بر روی ستاره ها راه می رود اما با اینهمه گاهی چون باران بر زمینِ دلهایمان می بارد  

این جا مهدیه گرفتار سکوتی است که گویا قبل از هر فریادی لازم است او عادت دارد هر روز  یک فنجان سکوت بنوشد 

این جا یک نفر یادگاری های بی قراری هایش را ذوب می کند تا تندیسی از آسمان بسازد  

این جا من بانویی را می شناسم که در پی شناخت کوی به کوی آواره شده است  

فاطمه می گوید سنگ صبورم خداست و هوالغریب سرداده است  

این جا یکی هم میلِ گم شدن در او پیدا شده و فکر رهاشدن او را رها نمی کند ، او با باران ها سفر می کند و روی دریاها چادر زده است  

از او که می پرسی به چه چیزی مشغول است ، می گوید : ستایش  

چه رعنا دختری است او که به جهان می ماند دلش ، او می گوید جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد  

من این جا دختری (مریم ) را دیده ام که خدا برایش کافی است  

این جا دختری دارد مثل باران که برایش مهم نیست دریایی وسیع باشد یا برکه ای کوچک ، از بس که زلال است و نازنین آسمان در قلبش هویداست  

این جا که می آیی ، خواهی دید که مقداد شاپرکی را به پرواز در آورده که صدای پرزدنش انگار که تیک تاکِ گذر ثانیه ها در فراز و نشیبِ روزگار ِ بی همتاست  

این جا اگر چه می توانی شکوفایی گل های امید را در رویاها ببینی  

اما اگر گل ِ مریم نباشد به اندازه ی یک عمر دلتنگش می شوی  

اگر باورت بشود یا که باورت نشود این جا فاطمه نفسش می گیرد در هوایی که نفس های او نیست  

این جا و در همین حوالی که باشی نقش و نگار سپید روزگار  که نگین برایت کشیده است را خواهی دید  

راستی این جا درختان نیز با تو حرف می زنند و گنجشکان نیز گاهی ماهور می خوانند این را سایه در خط دوم نامه اش  برای باد نوشته بود  

این جا یک نفر ( جلال ) به من گفت که تنها بنائی که هرچه بیشتر بلرزد محکم تر می شود دل ِ آدمی است و محمد که مانده بود از کجا بگوید و به کی بگوید به من گفت که یادت باشد تنها عشق است که باقی خواهد ماند  

این جا از سخن روز ِ فرزان که آرزو دارد کاش دروغ رنگ داشت و گناه وزن ، نبوغ و قدرت سِحر آمیزی متساعد می گردد و دیانا همه اش به این فکر می کند که در دیاری دیگر ، دلِ گمراهمان با نیازی که رنگ می گیرد و با بهاری که از راه می رسد چه خواهد کرد  

به بلندای خیالِ دنیای مجازی که برسی آزیتا به تو خواهد گفت که عشق را تجربه کرده ای  

آری در این جا هر خط و هر دلنوشته ای با تو به توالی و بی شتاب سخن می گوید ، شعر ها و واژه ها ی این جا هر یک از معنایی خاص حکایت می کند ، اما ردٍ حسرت ، حسرتی سمج بر سینه ها نمایان است ، ردی از بی وفایی روزگار و حوضچه ای کوچک از آبِ باران در وسطِ آن ... 

این جا همه پشت به روشنایی محوی که انگار بی سایه است در سنگینی ِ خاطراتشان فرورفته اند و بخار ِ اشک های مبهمشان انگار ما را به چیزی می خواند که از آن بیزاریم ... 

در خطوطی که نظمی خشک را تداعی می کند به صف شده ایم ، حتی آنهایی نیز که در طولِ زندگی شان هرگز در هیچ خطی قرار نگرفته اند و در هیچ صفی نبوده اند اکنون به اجبار نظم گرفته اند و در این صف ایستاده اند 

این جا انگار با حس ِ مشترکی که برایمان قابل درک نیست تمامی ما را با رشته های نامرئی به هم مرتبط کرده اند ... 

این جا همه انگار شاهدند ، شاهدی بی خیانت ، شاهدی همیشگی برای پذیرش دردِ مشترک ... 

این جا خلوتِ گل و نور با هیچ هجمه ای کنار نمی رود ...

بگذار بگویم ...

بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل دریا آبی و آرام و بی پایانی  

بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل آسمان مهربان و آبی و شفافی  

بگذار بگویم هنوز هم مثل دنیای من ، بی انتها و ساکت و سرشاری 

بگذار بگویم هنوز هم مثل احساس من ، قشنگ و دور و نامعلومی  

ومن هیچ گاه فراموش نمی کنم که این تو بودی که قابی از عاطفه برای قلبِ خسته ی من ساختی  

ومن هیچ گاه فراموش نمی کنم که این تو بودی که به احترامِ قصه ی عشق و به قدرِ قطره ای شبنم ، مجنونم شدی  

ومن هیچ گاه فراموش نمی کنم که این تو بودی که در لحظه های بی قراری ام قرار ِ لحظه های من شدی  

پس بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل باران لطیف و پاک و زلالی  

پس بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل آفتاب مغرور و گرم و سوزانی  

پس بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل یک رویا پاک و صادق و ناتمامی 

پس بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل یک شب مهربان و صبور و نازنینی  

ومن هرگز فراموش نخواهم کرد که این تو بودی که کنار پنجره ی تنهایی و بی تابیِ من ، طلوع ِ آرزوهایم شدی  

ومن هرگز فراموش نخواهم کرد که این تو بودی که  همچون قطره های باران به روی حجمِ احساسِ من باریدی  

ومن هرگز فراموش نخواهم کرد که این تو بودی که از روی محبت و مهربانی به قلبم پا گذاشتی و مرهمی بر آلامِ دلِ خسته ام شدی  

آری تو هنوز هم دریا و آسمان و دنیا و احساس و باران و آفتاب و شب ها و رویای منی ...