تراژدی ...

می خواهم پناه ببرم به حرمی ، مسجدی تا به بهانه ی دعا و زیارت عقده دلم را بگشایم ... می خواهم به خویشاوندی و یا دوستی رو کنم و شب غمگین و گریان زمانه را تا دل شب با او بنشینم و از روزمره گی ها و هراس غربت برایش بگویم ... می خواهم به خلوت خویش بگریزم و حرف هایی را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارد با خود بگویم ... می خواهم از زمانه ای بگویم که در آن تیرهای آرزو بر تخته سنگ های نا کامی می شکند و جوی های باریک امید بر زمین تفتیده اش می خشکد  ... می خواهم از دنیای خود ساخته ای بگویم که در آن نگاهمان به هر سو که می رود دام بلایی در پیش پای خود _ کنده _می بیند و به بیابانی می ماند که قاصد چشم از همه جا پیغام سراب بر ای مان می آورد ... می خواهم از روزگارمان بگویم که به طعام آلوده ای می ماند که مرگ را برایمان تدارک دیده و به آب متعفنی شبیه است که جگر تشنه مان را می سوزاند ... و من مانده ام که چرا باید (( بودن )) مان را همواره به خاطر روز (( مبادا )) نابود کنیم ... تراژدی عمیقی است این دردهایی که همچون خوره روحم را می خورد و دیواره های احساسم را می تراشد ...

آدم های کوکی شماطه دار ...

آدم های کوکی شماطه دار از میان بی شمار رنگ های فریب این دنیا چشم به هیچ رنگی جز خاکستری ندوخته اند  ... آدم های کوکی شماطه دار همه ی قهرمانان ، اندیشمندان و جهان هر چه داشت و زمان هر چه ساخت و تاریخ هر چه یافت را ، همه را دیده اند و نسنجیده اند و نشناخته اند و رد شده اند ... آدم های کوکی شماطه دار مغرور و بی نیاز ، اما نه از دلیری ، غرور و استغنا ، که از (( خواستن های زیاد )) به دنیا می اندیشند و غم های دیگران برایشان کوچک تر از آن است که آن ها را برنجاند و دلشان را بلرزاند ... آدم های کوکی شماطه دار ، تمام هستی شان را برای به دست آوردن کمی بیشتر زبون می سازند و در کابوس (( از دست دادنش )) جان می دهند  ... و من نیز چونان آدم های کوکی شماطه دار حالتی دارم که در وهم نمی گنجد -نمی دانم چگونه ام - هراس و شک و شگفتی و لذت و اضطراب و کنجکاوی و حیرت و انتظار و اشتیاق وبسیار حالت های غریبی که دل های نفرین شدگان زمین و زندانیان آشفته ی زمانه      می شنا سند در من همه به هم آمیخته اند و مرا در سینه گدازان این آفتاب فرو می برند و من گرم لذتی سرشار همچون آدم های کوکی شماطه دار خود را تسلیم این موج ناپیدایی کرده ام که شتابان به دور دست این مرداب می رود ... و چه آزار دهنده و ترس آور است لحظه ای باز ماندن از معراج های اهورایی زمان کودکی ام ... خدایا ، به من قدرتی عطا کن که بار دیگر کاشف اقلیم خود باشم و از آدم های کوکی شماطه دار درس خوشبختی نیاموزم ... اگر این چنین شد ، بی گمان دوباره پر شکوه ترین سرودهای عالم را در ستایشت خواهم سرود ...

سر آغاز

بر آن بودم تا زمستان و سکوت دلم را پایان دهم ... دیر زمانی بود که پاره های ابر غم از دو سوی آسمان دلم به راه می افتاد و گویی شلاق ناپیدای گذر زمان آنان را به سوی هم می کشاند ... یکی تیره وگرفته و عبوس و بی قرار و نالان از سختی های زندگی ، آن هم در هزاره ی سوم میلادی و بدون درهمی یارانه ی احساس و دیگری همچون کبوتری سپید و سبکبال و لطیف به لطاقت خیال طفلی معصوم در بستر ناز که سیمای جهان را در رویای شیرین خود همچون نخستین بامداد خلقت پاک و بی ریا می دید ... در پس این غرش ها و در حیرت از این تضاد درون بدان می اندیشم که تجربه ی بارش تند بارانی تندر آسا بر کشتزاری تشنه ، زرد و خشک که در کویری سوخته و ساکت ،عمری در انتظار باران سر به آسمان برداشته ، چه حادثه ای است ... و حالاحس می کنم زمستان و سکوت دلم به بهار نشسته است این را گفتم تا بگویم سلام دوست من ... آری ر ف ی ق تو بر ویرانه های این حادثه  خانه ی خیالی بنا کرده است تا در آن از هر دلی که از یادی تپیده است و از آن ترانه ای روییده است میزبانی کند و با او از شوری سخن بگوید که حلاج را بر سر دار بی قرار کرد ...و  ر ف ی ق تو با خانه ی خیالی آمده است که فراموش نکند ، فراموش نشود ، با شب خو نکند ، از آفتاب بگوید ، دیروزش را از یاد نبرد ، فردا را به یاد بیاورد ، تسلیم نشود ، نومید نگردد و از انتظار چشم نپوشد ... و تو ای دوست خوبم یادت نرود که به خاطر آن دل دریاییت ، چشم بر راه تو هستم ، که تو کی می آیی ... بر سر شاخه ی سر سبز امید دل من ... که تو کی می خوانی ...