داستان روزهای گذشته ...

من حالا در میانه های راه هستم 

نه شبیه آن جوانی که همه را در آیینه می بیند 

و نه مثل آن پیر عارفی که دنیا را 

در خشت خام می بیند و پختگی از سر و رویش می بارد 

من حالا نه راه پیش دارم که تجربه بیندوزم و 

نه را پس که پند پذیر باشم !!!

من امروز به چهل و چهارمین سال زندگی ام پا می گذارم .

اوایل دوست داشتم پشت کوه ها سرک بکشم و خانه ی خورشید را از نزدیک ببینم !!!

برای آسمان که دلش گرفته بود دعا کنم و آرزویم این بود که کاش قدم می رسید و اشک های آسمان را پاک می کردم !!!

همه اش به این فکر می کردم که قایم باشک بازی ماه و ستاره ها در کوچه پس کوچه های پشت ابرها تا کی ادامه پیدا می کند !!!

عجب روزهایی بود و گذشت ...

بزرگ تر که شدم ،سبیل هایم که در آمد ،

به سروهایی دل بستم که ایستاده بودند و از بیدهایی که در مقابل  همه خضوع می کردند گریزان شدم!!!

دنبال این بودم که سرچشمه ی کرشمه کجاست !؟

و عشق از کجا پا می گیرد !؟

سرچشمه را یافتم ،عشق را پیدا کردم ،اما زمانه ی ما به عشق ورزی بها نمی داد که نمی داد !!!

عجب روزهایی بود و گذشت ...

باز هم بزرگ تر شدم 

ودیدم که چقدر لالایی آلاله ها از مضمون غربت آکنده است !!!

چقدر غم نان نمی گذارد سرو باشیم !!!

چقدر بی وفایی ها مرا مثل بید می لرزاند !!!

و این روزها هم دارند می گذرند ...

ومن بزرگ تر خواهم شد 

به دلتنگی هایم یورش خواهم برد 

بغضم را خواهم شکست 

و در سیلاب اشک هایی که 

بهانه ی روان شدنش تو هستی !!

غرق خواهم شد ...