اولین بار عشق را
به وقت چیدن باران
ودر تاریک روشن
کوچه های خاکیآبادی دیدم !
درست همانجا
زیر کرسی آسمان و
کنار منقل ستاره ها
و عشق همیشه با خودش
کوله باری از بغض عمیق داشت و
دلتنگی تنفس می کرد !!
لحظه هایش زنبقی بود و
اول و آخر قصه هایش ،
همان جمله ی معروف بود
" یکی بود یکی نبود ... "