و عشق ...


اولین بار عشق را 

به وقت چیدن باران 

ودر تاریک روشن

 کوچه های خاکیآبادی دیدم !

درست همانجا 

زیر کرسی آسمان و 

کنار منقل ستاره ها 


و عشق همیشه با خودش

 کوله باری از بغض عمیق داشت و 

دلتنگی تنفس می کرد !! 

لحظه هایش زنبقی بود و 

اول و آخر قصه هایش ،

 همان جمله ی معروف بود 

" یکی بود یکی نبود ... "