تو نیستی که ببینی ...

تو نیستی که ببینی

چگونه در سکوتِ سینه ام دانه ی اندوه کاشته اند و

چگونه روحم از سرمای تنهایی به خود می لرزد و

چگونه نگاهِ بی فروغ و بی زبانم به روی زندگانی می گرید

تو نیستی که ببینی

هنوز از شاخه ها صدای سیب می آید و

پروانه ها لایِ شب بوها خوابند و

مترسک هنوز به نگهبانی مزرعه مشغول است و

دخترک گل فروش گل های پلاسیده را با لبخندی که از اعماقِ وجودش بیرون می کشد به دیگران می فروشد و

من ماه را معنا می کنم

به تو

که در بستر آرمیده ای

تو نیستی که ببینی

چگونه روزگارم که رنگِ شادی داشت زنگار ِ غم گرفته است و دردِ نبودنت نشاطِ زندگی را از کفِ من ربوده است و

من چگونه خاطراتمان ( همان خاطراتی که لای صندوق ها خاک می خورند و وقتِ گلِ سنجد ، زیر درختِ بید چالش کردیم ) را با بیم و امید صیقل می زنم

تو نیستی که ببینی

هنوز هم شب ها ، اندوهم را از کوه بالا می کشم و فرهادوار کوهها را می تراشم بی آن که در این فکر باشم که :

(( خنده ای کو که به دل انگیزم ؟ ))

((قطره ای کو که به دریا ریزم ؟ ))

((صخره ای کو که بدان آویزم ؟ ))




عسل ِ تلخ ...

من از سرزمینی می آیم که مردمش عادت ندارند چشمان خود را هر روز صبح عوض کنند  

من از سرزمینی می آیم که مردمش نه خنجر را دوست دارند نه گل را  

من از سرزمینی می آیم که مردمش از خیس شدن می ترسند  

با این همه من چون تافته ای جدا بافته ،کلامم را می رانم تا آن دریای بی پایان  

به خاطر آن پرنده ای که زیر چکمه های هوس له شد  

چشمانم را به لاله و رز می بندم  

به همه ی عشقی که از لاله و رز  

و نجواهای عاشقانه شان به دل دارم  

و کینه ها به زنبور عسل  

که برای شکم ورم کرده  

شیره ی لاله ها و رزها را می مکد  

با عشق  

در مردابی روشن  

مهرها و کینه ها را می سنجم  

و خدا می داند  

روزی کندوهایی که گور زنبورهاست ویران می شود   

مهم نوشت :  دنیای غریبی است ، برای گفتن دو کلمه حرف حساب هم باید همیشه کج رفت و قیقاج ، و لقمه را ، هربار صدبار پشت گردن چرخاند  

کاش ...