روو دلم جای هزارتا خنجره ...

وجودم تنها (( رفیق )) بود و زیستنم هم تنها سخن گفتن از (( رفیق )) و رفاقت ... واحساسم این بود که با این واژه ، نه تنها ، حال ،که زندگی می کنم .  در بغض ِ چشمانم که از سردی روزگار ، رنگ خاکستری به خود گرفته بود ، توتیائی از خاک قدمش ریخته بودم و دردی را که ذره ذره مرا می تکید و قطره قطره مرا می چکید ، درمان می نمودم ... فصل ِ سرد قصه ی من باحضورش ظهر تابستان شده بود و یقین ِ عشقش سراچه ی دفتر خاطراتم ، بگذار با تمام وجودم بگویم که آئینه ی دلنوشته هایم شکل باور او را به خود گرفته بود ... آه ...از آن چه می نویسم دلم خوش نیست و یقین هم ندارم که نوشتن آن از نانوشتنش بهتر باشد ، اما می نویسم ... می نویسم که من از خوش باوری هایم به ویرانی رسیدم و سهم من از رفیق ، چکه چکه آب شدن بود و ذره ذره تکیدن و گر گرفتن تن خسته ام ... می نویسم که من از رفیق و رفاقتم ، نه به فردا که به دیروز رسیدم ... و حالا من دوباره در به در شهر غم شده ام و در باغچه ی دلم غنچه هائی از گل ِ غم باز شده وبر دلم که روزی جایگاه عشق بود و مرهم دوست ، جای هزار خنجر به یادگار مانده از اوست و برق ناباوری ِ این حادثه چشمانم را نیز به هم کشیده است ... ومن در این اندیشه ام که چرا زندگی ها زندان سرد کینه ها شده و شب های مهتابی رفاقت ها از تمام شب های بدون ماه سیاه تر شده اند!!؟ چرا در جائی که تنها خداست که باید تنها باشد این (( انسان ))  اشرف مخلوقات است که تنها مانده است                پی نوشت :دلم پر از شکایت است اما قلم نیز یاری ام نمی کند ، نکند او هم رفیق ِ نیمه راه شده است ...

با تو دریا ، پر از دیدن بود ...

بگذار که خیال کنم هنوز هم دلنوشته هایم را می خوانی و هنوز هم هوای مرا داری ... بگذار که خیال کنم هنوز هم پر از تب و تاب منی و روزها را به فکر دیدن و شب ها را پر از خواب منی ... بگذار که خیال کنم هنوز هم در دلتنگی هایت ودر غروب های دلگیر این شهر غریب به یاد منی ... بگذار که خیال کنم هنوز هم در تنهائی ات ، دلت پر می شود از خاطراتم ... بگذار که خیال کنم  هنوز هم با تو تا دل قصه ها و تا عرش خدا می روم ... بگذار که خیال کنم هنوز هم با تو زندگی ام رنگ و بوی دیگری دارد و شب های سرد و غمگین غربت برایم رنگ سحر دارد ... بگذار که خیال کنم هنوز هم مرغک بال و پر شکسته ی دلم با تو پر و بال دارد ... بگذار که خیال کنم هنوز هم با تو ، دریا ، برایم پر از دیدن است و قایقم بی تو به گِل نمی نشیند ... بگذار که خیال کنم که هنوز هم با تو و عشق تو زنده ام و بهترین شعرهای هستی را برای تو می سرایم ...

آسمونا ، بی تو خط خطی کردم ...

وبعد ... چه بگویم ؟ از خودم که می خواستم پروانه باشم و برایت از عشق بسوزم ... از خودم که می خواستم لباسی از برگ گل برایت بدوزم ... از خودم که می خواستم بجوشم و آبی ِآئینه ها را از تو لاجرعه بنوشم ... و یا از تو که تا حرف می زدی ، باغ بی برگی ام گل می کرد و دریائی از جوانه می شد... و یا از تو که وقتی می آمدی موج های غریب و دور از هم و تنهای احساسم لهجه ی دریا به خود می گرفتند ... ویا از تو که هق هق شب ترانه هایت مثل جاری ِ آب زلال ،  آفریننده ی عشقی ناممکن از نهایت محال می شد  و بعد ... از کجا بگویم ؟ از روز های سخت نبودنت ، که با تمام وجودم ، خلا امید را تجربه کردم  ... ویا از داغ دلی که بی تو تازه می شد ... و یا از آن سایه ی سردی که در نبودنت همنفسم شده بود ... ویا از سکوت قلبت بگویم که یاد آور روزهای سخت نبودنت بود  و بعد ... چرا بگویم ؟ برای تو که از بالای ابرها ، سرسری از من گذشتی و عشقم ، که تنها دار و ندار دلم بود را به تاراج بردی  و بعد ... بگذار بگویم : که مسیر اشتباهت را هر چند که اشتباه ، اما بی همسفر و تنها نرو  ... که مبادا پاهایت را غبار بی کسی بپوشاند ... که مبادا از اول جاده ، دوراهی را نشانت بدهند ... که مبادا در لحظه ی جدائی ، فقط دست هایشان را برایت تکان دهند ... که مبادا در آخر خط و آخر راهی دیگر ، تو بمانی و سایه ات که از تنهائی بغض کرده و یک بیراهه ... بیا برگردیم به آن روزهائی که همدیگر را داشتیم و تنم از وجودت جان می گرفت ...

منم و یه بغض خیس ...

من مانده ام و آرزوئی پر از نبودن ، که همیشه بودنش در نفس هایم به شماره می افتد ... من مانده ام و خاطره ای که همیشه در یاد من است و تمام رویاهایم از همان یک خاطره دم می زند ... من مانده ام و بغض خیسی که قصد شکستن و رفتن ندارد و از گلویم دل نمی کند ... من مانده ام و ترانه ای غریب در ذهنم ، که هر چه می نویسمش پایان ندارد ... من مانده ام و تو ، توئی که باورت برای همیشه با من است و خاطرتت تا دنیا ، دنیاست در ذهنم باقی خواهد ماند ... من مانده ام و ترانه ای که تو را فریاد می زند و بی تو و بی صدا در گلویم می شکند ... و چه دشوار است زندگی در برزخ با یک آرزو ، یک خاطره ، یک بغض خیس ، یک آوای غریب ، یک باور همیشگی و یک ترانه ی بی صدا ...

بگو رفیق من کجاست

من آن گلبرگ مغرورم   که می میرم ز بی آبی ... ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم ... حجازی بزرگ بود و از قبیله ی عشق ... باور ندارم رفتنش را ...