متولد ماه تیر ...

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم ، می خواستم پشت کوه ها سرک بکشم و خانه ی خورشید را از نزدیک ببینم ... 

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم ، برای آسمان که دلش گرفته بود دعا می کردم و آرزو داشتم که کاش قدّم می رسید و اشک های آسمان را پاک می کردم ...  

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم ، غصه می خوردم که چرا دست هایم به ابرها نمی رسد و همه اش به این فکر می کردم که در کوچه پس کوچه های پشت ابرها ، ستاره ها چگونه بازی می کنند ... 

یادم هست از روزی که به دنیا آمدم ، دلم شورِ جوجه گنجشک هایی را می زد که مادرشان به لانه برنگشته بود و هراسان بودند ... 

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم ، سروها همه ایستاده بودند و بید ها در مقابلشان خضوع کرده بودند ... 

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم لالایی همه ی آلاله ها از مضمون غربت آکنده بودند ... 

اما با اینهمه یادم نیست از وقتی که به دنیا آمدم ، کسی به من گفته باشد که سرچشمه ی کرشمه کجاست و عشق از کجا پا می گیرد و شروع می شود ... 

من به دنیا آمدم و کسی به من نگفت که با تنهایی ها و با دلِ شکسته چه باید کرد ... 

و کسی به من نگفت که دل کبودِ بنفشه ها را باید بر دامان کدام عاطفه نشاند ... 

پی نوشت : با این که به روایت شناسنامه ، من در بیست و هشتم تیر ماه پنجاه و سه به دنیا آمدم ، اما از آن روز تا حالا ، هر لحظه دوباره از نگاهِ عشق زاده می شوم ...

عشق توتم من است ...

چرا این روزها ، به بهانه ی عاشقی ، حشمت خورشید و عصمت مهتاب و زلال سپیده را می آلاییم ... 

چرا این روزها ، خاطر پونه ها و شقایق ها و اقاقی ها را خسته می کنیم ... 

چرا این روزها ، دل کبوترها و قناری ها و جغدها را می شکنیم ... 

چرا این روزها ، آسمان را به یاد غصه ی دوری از دریا می اندازیم ... 

چرا این روزها ، دوبیتی های بی پناه باباطاهر را بی معنا می سازیم ... 

چرا این روزها ، غزل های ناب عاشقی را پای چشم های بی بدرقه هدر می دهیم ... 

چرا این روزها ، پروانه ها را دور چراغ می گردانیم تا بسوزند و چرا با آبروی شمع ها بازی می کنیم ... 

چرا این روزها ،حاصل عشق مان حسرت و دلواپسی شده است ...  

چرا این روزها ، درد همه ی آدم ها ، داشتن چتری برای فرار از باران است ... 

چرا چرا چرا ... 

(( این روزها هر کسی توتمی دارد که با آن عشق می ورزد ، دوست می دارد ، می پرستد ،اشک می ریزد ، انتظار می کشد ، صبر می کند ، درد می کشد ، ایثار می کند ... )) 

حشمت و بزرگی توتم خورشید است و عصمت و پاکی توتم مهتاب ... 

توتم پروانه سوختن است و توتم شمع آب شدن ... 

و توتم دل های عاشق شعرهای حافظ است و دوبیتی های باباطاهر ... 

مگر نه این که توتم برای این است که نگذارد که فراموش کنی و هر دم به یادت بیاورد ... 

پس اگر این روزها توتم خورشید و مهتاب و سپیده و پونه و شقایق و اقاقی و کبوتر و قناری و آسمان و دریا و دوبیتی و پروانه و شمع و باران را برای فراموش نکردن عشق و به یاد آوردن معشوق به عاریت گرفته ایم فراموش نکنیم وبه یاد بیاوریم که در عشق ورزیدن هایمان به آن ها ایمان داشته باشیم و بز قامتشان قدقامت الصلاه ببندیم  .... 

راستی عشق حرمت دارد ... 

راستی عاشق حرمت دارد ... 

راستی معشوق حرمت دارد ...

هم صداتر از همیشه ...

چرا آن قدر دورم از تو !!؟ 

از خودم !!؟ 

از قصه های زیبایت که پر از خواب های رنگی بود ...  

از برکه ی چشمان قشنگت که از آن جز ، نیلوفر آبی ، نرویید ... 

از اشکهایت که از افسوس ، بر دامن ِ مردابِ احساس و تدبیر روزگار می افکندی ... 

از عطر خوش یادهای معطرت که در دهانِ غنچه ی یاس می ریخت و بر پرده ی حریرِ ِ طلوع ، سیمای زیبا و خیال انگیز امید را ، نقش      می کرد ... 

از قطرات درشت بارانِ احساست که برکشت زار تشنه و زرد و خشک کویر قلبم می بارید ...  

و از نیایش هایت که سقف هستی را رنگ می زد و رنگِ نوازش های مهربانش را به ابرها می بخشید ...  

چرا آن قدر نزدیکی به من !!؟ 

مثل آن دیوان حافظ لب طاقچه ام ... 

ویا مثل آن گل های سرخ قالی اطاقم ... 

و یا مثل آن یاس های تازه و پاک باغچه ی حیاطم ... 

چرا آن قدر نزدیکی به من !!؟ 

که تو را نفس می کشم ... 

و انگار از یاد می برم که حتی اگر تنهاتر از همیشه هم زیر باران قدم بزنم ، تو در کنارم هستی ...

صدای پای تو ...

ای شمیم آرزوی من !! 

و ای حلقوم ناله های من !! 

هنوز هم صدای پای تو را درسکوت دردناک و بی قرار دلم می شنوم که به سوی من می آید و آن گاه دلِ سنگ و سرمازده ام از نگاهِ تو و از چشمان معصوم تو گرما می گیرد و چه درد و چه تبِ مانوس و آشنایی است آمدن تو در وجودم ... 

ومن هنوز هم تو را می بینم که بر آستانه ی احساسم ایستاده ای و حس همان لحظه ای را برایم داری که باران بر گونه هایم می نشاند ... 

ومن هنوز هم، هرم نفس های تو را حس می کنم که بسان ِ معجزه ای ، سردی و یخ زدگی دست هایم را به گرمی می کشاند ... 

ومن هنوز هم به معصومیت تو می اندیشم ، آن گاه که چون چکادی ایستادی تا جز بلند گرایان ِروشن با غرورت نیامیزند و جز تندرهای وحشی در پیشگاهت نایستند و جز صرصرهای نستوه، آرزوی گذر بر پایگاهت را نداشته باشند ... 

ومن هنوز هم به نگاه تو زنده ام ، آن گاه که با نگاهت کویر تشنه ی نگاهم را سیراب می کنی و افسونگرانه ، امیدِ ناامیدم می شوی ...  

پی نوشت:و کسی چه می داند که در زیر گام های این تقدیر زیبا و آمدنت ، چه غرورهایی که از من قربانی نشد !!! 

باز هم پی نوشت :وکسی چه می داند که من با آمدنت ، پروانه شدم ، دیوانه شدم واز بازیِ این شعله ی سوزنده که آتش بر دامانم  زد ، نترسیدم ...