به اندوهی که از شعله زار ِ نگاهِ تو فواره می زند ،
می اندیشم و می گویم ،
یا محول الحول والاحوال
به رنج ِ کهنه یِ عاشقی ،
در کوچه های ِ گریه و شیدایی ،
می نگرم و می گویم ،
یا مقلب القلوب و الابصار
به عاشقی که
خونِ بنفشه های ِ جوان را
با ارغوانِ شعله ای
در قلب ِ کوچکِ پروانه ، پاس می دارد
می اندیشم و می گویم ،
حول حالنا الی احسن الحال
به شب هایی که
گریه های ِ عاشق و عشوه های ِ معشوق را
بر جانماز ِ بلندِ عشق
باور نمی کند ،
می نگرم و می گویم ،
یا مدبر الیل و النهار
خدایا حول حالنا الی احسن الحال می خواهم ،
پرده را بردار و بگذار که
احساسم هوایی بخورد !!
بار الها مدبرالیل و النهار باش و
کمک کن تا صبح ها که خورشید در می آید
دوباره متولد بشوم !!
پروردگارا ، محول الحول و الاحوال کن
تا ریه هایم از ابدیت پُر و خالی شود
و هیجان را کمی پرواز دهم و
ساده باشم !!
ربنا یا مقلب القلوب و الابصار
بگذار غریزه ، پی ِ بازی برود و
عاشق و معشوق
پشتِ دانایی اردو بزنند و
با چشم هایی باز و قلب هایی بزرگ
عاشق شوند !!
راستی یا مقلب القلوب و الابصار !!
چرا آدم ها این روزها
ردِ بهار را از آدم برفی می پرسند !!؟
یا مدبر اللیل و النهار !!
چرا سبزه ها دیگر قد نمی کشند !!؟
یا محول الحول و الاحوال !!
چرا اولین لحظه ی ِ سال ،
دیگر ،
ختم ِ روزهای ِ بی بخار ِ تکراری نیست !!؟
گشایش گره فقط در دستان توست
حول حالنا الی احسن الحال !!
پی نوشت : شکوهِ شکفتن ِ شکوفه ها بر شما مبارک باد ...
باز باران
باترانه
با گوهرهایِ فراوان
می زند بر بامِ خانه
یادم آمد
کودکی ده ساله بودم
نرم و نازک
چست و چابک
تویِ ...
نه !! اشتباه نکنید !!
من آن موقع تویِ جنگل هایِ گیلان نبودم !!
من آن موقع جایی دیگر ، باران را با ترانه ها و گوهرهایِ فراوانش حس می کردم
من آن موقع جایی بودم که
آن قَدَر بلند بود
و آن قَدَر بالا بود که
انگار نزدیکِ خدا بود !!
و گویی
مرغ های ِ سعادت که از عرش می آمدند
انگار که در شهرکرد که
بامِ ایران بود می نشستند !!
و من آن وقت ها چقدر خوشبخت بودم که
آن جا بودم و می نشستم و
ماه را به سفره ی ِ سلام و سنبله دعوت می کردم و
طُره طُره ترمه رویا می بافتم و رویِ
شانه های ِ آینده می انداختم و
فکر می کردم که
باران و بامداد
دست به دستِ هم داده اند
تا از وجودِ دوگانه شان ، آفرینه ای دیگر گونه ، برایِ من بیاورند!!
اعتراف می کنم که آن وقت ها
با تمامِ بچگی هایم !!
در را به رویِ پروانه ها و پرنده هایِ گمشده ، می گشودم تا
اسیرِ پنج دری ها و تاق نماهای ِ زیبا نشوند !!
اعتراف می کنم که آن وقت ها
وقتی که شب ، جان می داد برایِ گم شدن ِ در لحظه ها ،
قایم موشک بازی ، می کردم و
بازی ِ دلچسبِ سُک سُک برایم انتها نداشت !!
اعتراف می کنم که آن وقت ها که بچه بودم ،
دوست داشتم که مثلِ(( یغما گلرویی ))
با گالیور به سرزمینِ لی لی پوت پا بگذارم و
شِنِل قرمزی را از پنجه یِ گرگ بدزدم و
نگذارم که مسافر کوچولو تویِ برهوت ، گُم بشود و
رابین هود اسیرِ داروغه باشد !!
آرزو می کردم که زورو باشم و تَرکِ اسبم بنشینم و
روی ِ دیوارِ ستم ، علامتِ ضد !! بکشم و
یک وقت هایی هم مثلِ گالیورمی شدم وعاشقِ فِلِرتیشیا !!
چقدر دوست داشتم که تولد بگیرم و
تام سایر و هاکِل بِری و تام و جری و پلنگِ صورتی را دعوت کنم !!
آخ که بزرگ شدم و عاقبت مثلِ پینوکیو آدم نشدم !!
پی نوشت :کودک که بودم ، همیشه آخرِ قصه یِ باران ، اولِ رنگین کمان بود
اما حالا چی !!
هرچه باران می بارد ...