رویاهای کال ...

سلام ای حس ِ محترم

گمان می کنم ،

که آرزوهایم راضی شده اند

فکر می کنم ،

دنیا همه اش عاشقی نیست ،

گاهی در این وانفسا باید خندید ،

گاهی باید گریه کرد ،

تلخی ها را باید چشید ،

غصه ها راباید دانست

احساس می کنم ،

بلور ِ رویاهایم چکیده اند

و دلم به تهِ کوچه ی مرگ رسیده است

شکسته است ،

مرده است ،

تیره شده است !!

چشم هایم !!

چشم هایم مات و غمزده ، به دورها خیره شده اند !!

نوشته هایم !!

نوشته هایم دیگر لطیف و عاشقانه نیستند !!

دیگر از عطر ِ گل ِ یاس پر نمی شوند !!

دیگر غرور ندارند!!

دیگر نشانی از التماس و خواهش در آنها دیده نمی شود !!

مثل ِ باور ِ آب و آیینه بودن ِ تو

مثل ِ تمام ِ احساس های خوب ،

حس می کنم که رویاهای کال را با دست های خیال هم نباید چید !!


دیگر ملالی نیست ...

دفتر خاطراتم ، سلام

هوا سرد است و غنچه ی احساس ِ من بی تابی می کند

شنیده ام که پرستو های زیبای شهر از بس که بی قرار بودند هجرت کرده اند و رفته اند

می گویند مرغ ِ نا آرام ِ آرزوهایمان اسیر ِ برکه ی غم ها شده است

راستی

      راست می گویند که شاخه های درختان شهر  از غم خمیده             شده اند !؟

       فکر می کنی  حقیقت دارد که قلب هایمان ، دیگر آهِ درد را           نمی شنوند

امروز یکی می گفت ، تمام ِ آیینه های خانه اش را نگاه کرده ، اما هیچکدام غبار ِ غم را از دلش پاک نکرده اند !!

یک نفر را می شناسم که اصرار دارد که دیگر از چشم هایش عطر ِ دریا شدن منتشر نمی شود ومن مانده ام که چرا قلبش برای تازه شدن تنگ نمی شود !!

راستی چرا اینجا کسی پرواز را باور ندارد !؟

          چرا اینجا کسی دلتنگِ شقایق نمی شود !؟

          چرا اینجا کسی علاج ِ دردِ پیچک ها را نمی داند !؟

          چرا اینجا کسی حوصله ی شنیدن شرح حالِ سوختن شمع

          را ندارد !؟

          چرا اینجا کسی باغچه ی رویاهایش را آب نمی دهد !؟

          چرا ...