روزگار غریبی است دخترم ...

روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! ... این چه دنیایی است که خدا هم در آن تنها و مجهول مانده و این چه روزگاری است که خداوند هم برای حرف هایش مخاطبی ندارد ـ هیچ کس او را نمی شناسد و هیچ کس سعی نمی کند با او انس بگیرد روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! این چه دنیایی است که در آن چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشند ـ کسی عشق نمی ورزد ـ کسی درد ندارد ـ کسی نمی خواهد ـ کسی نمی بیند  ـ این چه روزگار غریبی است که شیطان رجیم هم اگر نگاهش را به این فرزندان قابیل بیندازد دیگر سرش را بالا نمی گیرد و سینه اش را جلو نمی دهد و از کردار آنان شرم سار است !! این چه دنیایی است که در آن مردمانش از جنون ـ طغیان ـ قساوت ـ دلهره و فریاد بستوه نیامده اند و وحشت بی قرارشان نکرده است . این چه روزگاری است که بجای عشق و بجای جوانمردی ـ هرویین ـ کراک ـ شیشه ـ تریاک ـ فراموشی و مستی قرار بی قرارانش شده است روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! این چه دنیایی است که نمی دانیم حکیمانش به چه می اندیشند و به کجا می اندیشند ؟ شاعرانش به چه زبانی و به شوق کجا شعر می گویند !! نقاشانش می کوشند تا چه بیافرینند ؟ چرا از دل سیم های یک گیتار و از سر انگشتان نرم و اعجاز انگیز یک پیانو و از حلقوم افسون ساز یک نی تنها صداهایی به گوش می رسد که اندیشه مان را جز تا اشیا نمی برد و دیگر خیالمان را از مرز هستی فراتر نمی برد . این چه روزگار ناشناخته ای است که به آن رسیده ایم !! می پندارم پیش از این در اقلیم دیگری می زیسته ایم و هرگز اینجا را ندیده ایم روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! روزگار و دنیای غریبی که در آن حلاج هایی را می مانیم که کسی نمی داند زبانمان چیست ـ دردمان چیست ـ عشقمان چیست ـ زندگیمان چیست ـ جنونمان چیست و فغانمان چیست ... روزگار غریبی است ...

نظرات 52 + ارسال نظر
مهندس یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:04

ای قلم یاریم کن تا بنگارم دردم را برصفحه سپید کاغذ،بگویم از دلهایی که سنگی شده اند ،قدمهایی که عشق را لگدمال می کنند و قلبهایی که فقط صدای شکستنشان به گوش می رسد!



چه دنیای غریبی است.تنهایی و بی پناهی در ذره ذره وجود انسانها رخنه کرده است.دیگر نمی توان در سینه ها اثری از اعتماد و محبت یافت.دیگر حتی عشق ،با آن همه عظمت و زیبایی اش ،مدت هاست که از صفحه قلب ها پاک شده و از یاد ها رفته است.



انسانها شهامت با هم بودن را از دست داده اند و هر کدام به تنهایی هرشب شمعی بر مزار انسانیت روشن کرده و برتنهایی خویش می گریند و «آه»های سرد و غم انگیزی که از عمق قلب ها برمی خیزد و به آسمان ها می فرستند.

گویی در هر آهی هزار بار مرگ و رهایی را می خوانند و باری دیگر چشمان منتظرشان از آسمان بی ستاره می پرسد:«آیا راهی هست برای گریز از تنهایی این دنیای غریب»؟

و سوال من از تو و تو از من ومن از دیگری ودیگری از من این است که (( آیا راهی هست برای گریز از تنهایی این دنیای غریب )) ... سلام مثل همیشه زیبا و دلنشین گفتی ...

مریم خانوم یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:29

جانا سخن از زبان ما میگویی

ممنون از این که منو بعنوان سخنگو انتخاب کردی

سهبا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:36 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

روزگار غریبی است دخترم !‌دنیا از آن غریب تر !‌

اما یادت بماند تو از دنیا و از روزگار غریب تری !‌ آن کن که باید !‌ تو که نگاهت را عوض کنی ، دنیا عوض خواهدشد !
پس بیاموز که در پس هر نوای سازی ، از این خاکدان رها شوی و به آسمانها سیر کنی ! بیاموز که نقشی اگر می زنی بر بوم ، همه جلوه او باشد ، که اگر قلم میزنی بر صفحه سپید کاغذ ، جز ترنم نام و یاد او نباشد ! بیاموز که .....
بر این باورم تا نخواهیم از خودمان شروع کنیم ، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد . بیایید این قدم سخت را با هم شروع نماییم !

ممنون دوست عزیز . با افتخار نامتان را علاوه بر دل ، بر دریچه خانه مان نیز لینک کردیم !

من بر روی این زمین غریبم ... بگذار با چشمان تو به این مافی ها بنگرم تا شور و شیرینی بریدن بند های ناخود آگاهی برایم شیرین تر و گوارا تر باشد ... سلام سهبای عزیز من هم چون تو به این می اندیشم که روح اگر همه ی پیوند های خویش را با روزگار و دنیا گسست به آزادی مطلق می رسد و در این صورت به کمال میرسد ... دیریست که بواسطه ی لینکتان مفتخرم که نامتان را بر صفحه ای از دلم به یادگار گذاشته ام و اکنون با این بزرگواریتان نعمت بر من کامل گشته است ... سپاس و درود ت باد ...

... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:32

نمیدانم چه چیزی مرا به نوشتن وا میدارد اما...
************************************
و تو باعث شدی من تغییر کنم...
میدانی چرا؟ صبر کن تا برایت بگویم
آمدی، ناگهانی، بیخبر، به لطافت ابر، به محبت خورشید، و مرا به حضورت عادت دادی، با تو گفتم از همه ی دلتنگیهایم، از همه ی دلواپسیهایم، از همه ی غمها و شادیهایم، با تو خندیدم، با تو گریستم، پا به پایت شب تا سحر بیدار ماندم و با تو گفتم هر آنچه را سالها در صندوقچه ی قلبم پنهان کرده بودم. با هم خندیدیم، گریستیم، با هم بحث کردیم، قهر کردیم، آشتی کردیم، پاک چون دوران کودکی...پیشداوریهایم را تغییر دادی، غریبه بودی، آشنا شدی...آشناتر از آشنا شدی...در تمام لحظه هایم جاری شدی...برایم شدی مثل پناهگاهی که خسته از زمانه برایش میگفتم از آرزوهایم، جای خالی کسی را برایم پر کردی که از کودکی نداشتنش را غمگین بودم. برایت گفتم همه ی آنچه را که اگر او را داشتم، به او میگفتم. آخر باور کرده بودم که برایم جای او را پر کرده ای. چقدر خوب و شیرین و در عین حال چقدر زودگذر...
از اینجا شروع شد. تا فهمیدی عادت کرده ام به حضورت، پشت ابر رفتی، حضورت را از من دریغ کردی. دلم ابری شد، چشمهایم بارانی. دیگر اشکهایم را ندیدی. چه خوب که در باران گریستن را کسی نمیفهمد. پشت ابر ماندی. دیگر اشکی برایم نمانده بود، کم کم عادت کردم به نبودنت. کم کم فهمیدم از اول این من بودم که اشتباه میکردم. تو خورشید نبودی، خود ابر بودی...
کم کم فهمیدم اشتباه کردم، اشتباه کردم که اعتماد کردم، این اولین درس زندگی بود که به من آموختی: درس بی اعتمادی...
شاید این آخرین حرفهایم با تو باشد...چه خوب که اشکهایم را نمیبینی...
قبلاها محاکمه ات میکردم در دلم...اما دیگر قلبی نمانده...
کاش غریبه میماندی...
از پشت ابر می آیی بیرون، اما...
پاره های دل شکسته ام را طاقت دوباره شکستن نیست...
وقتی میگویی عوض شدم قلبم درد میگیرد...تو دیگر چرا میپرسی؟!...تو که باید خوب بدانی...
این بار تو اشتباه کردی...درسهایت را هرگز فراموش نخواهم کرد، تو معلم خوبی بودی، مثل روزگار...
میبینی دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست...تو نیستی، من نیستم، زمانه نیست...
از من که گذشت...اما، تو را به خورشید، تو را به ابر، با کسی دیگر این کار را نکن...
************************************

ای آشنای ناشناس ، ای خویشاوند بیگانه ، در دلم خاطره ی باغ و بهار گذشته ای مجهول و در جانم سراب سیاه آینده ای ناشناس افکندی و حالا در لای دو سنگ این آسیاب بیرحم کلمات ، استخوان هایم را به پودر شدن سوق می دهی ... اکنون که مرا به اقلیمی آتشگون و آسمانی دردبار افکندی دور از جوانمردی است که نگویی کیستی ... شاید مرا به اشتباه گرفته ای ...

... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:59

رفیق باز میگویم
شما مخاطب سخنم نبودید

خیالم راحت شد ...

مریم خانوم یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:03

بیا ای خسته‌خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم . . .
کجا؟ هرجا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.

دلتنگی اشتراک بزرگ ما انسانهاست ...

مذاب ها یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:43 http://mozabha.blogsky.com

روزگار وقتی غریب میشود که آدم هایش با یکدیگر غریبه می شوند.....
باور کن دوست عزیز ، روزگار همان روزگار است ، اما آدم هایش نه !.....
ماشین وقتیکه در زندگی انسان رسوخ کرد، اندک اندک بر آن شد که همهء ابعاد وجود را تحت سیطره خود آورد.....
تا بدن سرمایه داری روز بروز از مکیدن خون انسان فربه تر و غول آساتر شود و انسان برای زنده بودن و نه زندگی کردن انسانیت را قربانی تلاش برای زنده بودن کند و در این آشفته بازار روزمرگی ها ،انسانیت روز بروز غریب تر شد و غیر ملموس تر ، اگر بازگشت به خویشتن کنیم و دلهایمان را با هم آشتی دهیم و بخاطر شکم پرستی نظام سرمایه داری تن به بلعیده شدن ندهیم ، آنگاه از پس این اندام های لاغر و نحیف حس زندگی کردن طلوع میکند و در روشنای پرتو افشانی این احساس ها ، چهرهای دردمند یکدیگر را باز می یابیم و باز می شناسیم و رد شلاق های استثمار را بر تن وجودمان مرهم میگذاریم و دیگر روزگار را به غریبی محکوم نمیکنیم و دیگر برای فرزندانمان چهرهء روزگار را غریب ترسیم نمیکنیم.

متن تأثیر گذاری نوشتی دوست عزیز....
قلمت همواره مانا و پر توان باد .

رنجم نه دیگر غریبی روزگار که غریبگی آدم هاست ... اضطرابم نه از برای دخترم بلکه برای این است که هر گلی در این سرزمین گلوله ی آتش است ... سلام دوست گرامی ، از این که باز هم به رسم بزرگی قدم در خونه ی خیالی گذاشتی ، ممنونم ... پاینده باشی ...

........... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:12

اینقدر تند نرو. حالا که کفتی بذار منم بکم .شاید به قشنگی و ظرافت نوشته تو نشه ولی ..........
بیخیال دلم نمیاد ناراحتت کنم .نمیدونم اشتباهم چی بود .نمیدونم چرا همیشه پشت نوشته هات قایم میشی .داداش میگی ولی........بیخیال.
کی با اشکای تو یه اسمون ستاره ساخت

کی بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت

کی بود که با نگاه تو

خواب و خیال عشق و دید

کی بود که واسه تو از همه دنیا دل برید

نگو کی بود کجایی بود

اون که برات دیوونه بود

رو خط به خط زندگیش از عشق تو نشونه بود

من بودم اون که دلش رو ساده

به پای تو گذاشت

اون که واسش بودن تو به غیر غم چیزی نداشت

من بودم اون که دل اخر عشق تو رو خوند

اون که به جای عاشقی حسرتشو به دل نشوند

حسرت دوست داشتن تو همیشگی بود

اول واسه سایرین بگم که شما دوست گرامی که بعنوان اسم از چند تا نقطه استفاده کردی با اون دوستی که از سه تا نقطه استفاده کرده حسابتون جداست _ دوم اینکه شما پشت چند تا نقطه قایم شدین ، نه من ، سوم اینکه دوست عزیز من وقایم شدن پشت نوشته هام ، محاله ، محاله ...

................... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:15

نمی خواهی دستانت را به دستانم بسپاری؟

نمی خواهی میزبان دلتنگی هایم باشی؟

نمی خواهی حلقه یاس های سپید را به گردنم بیاویزی؟

نمی خواهی شبنم های اشتیاق به چشمانم هدیه دهی؟

نمی خواهی گونه هایم را با شفافیت شرم بیامیزی؟

نمی خواهی دوباره به معصومیت نگاهم سوگند بخوری؟

نمی خواهی زمزمه کنی به عظمت اشکی

که در دیده ات می درخشد

به عظمت سکوتی که در زندگی ات جاریست

و به عظمت تمام دل شکستگی های بی صدایت

همیشه کنارم خواهی ماند

نمی خواهی در حضور ستاره ها نجوا کنیم؟

نمی خواهی از شکوفه های سپید به موهایم بیاویزی؟

نمی خواهی باغ ارزوهایم را اردیبهشتی کنی؟

نمی خواهی ......

باسپاس از تو دوست خوبم همه ی پنج نظرتو به دلیل زیبایی اشعار و واسه استفاده ی سایر دوستان تایید می کنم .موفق باشی

........... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:16

دلم گرفته است

به کدامین دلیل مبهم؟

دل تنگی همیشه ماندنی است

من می مانم و دل من

من می مانم و یاد دل تو

می دانم می دانم رفتنت را

به کدامین گناه تکرار می شود

حلقه ی بی قراری نیاز عشق تنهایی

راه فرار چیست؟

ماندنی کیست؟ چیست؟

شک و تردید پایانی ندارد

خستگی ها ارامی ندارد

همه و همه و همه به خود می نگرند

گم شده ام در پس لبخند همیشگی ام

مهربانی لکه ایست خشک شده

امنیت گم شده خود را در کدامین تقدس بجویم؟

انتها کجاست؟ سر اغاز کجاست؟

از سردرگمی خسته ام

جواب کجاست؟

........... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:17

داشتم فراموشت می کردم اما باز دوباره دیدمت

تو غمها غوطه ور شدم چرا؟

داشتم فراموشت می کردم اما تا صدات رسید به گوش من

شکستم بی صدا چرا؟

داشتی می رفتی از خیال من خزونی بود بهار من

دیدم تو رو خزونم جون گرفت

این قلب سرد و ساکتم دوباره

با نگاه گرم و بی ریا و عاشقت زبون گرفت

چرا دوباره اومدی صدا رو جون دادی گل بهارو

زخم دل دوباره تازه شد

شوق نگاه خستمو دوباره دوختی اخر ستاره

حسرتم بی اندازه شد

یا راحتم کن و واسه همیشه این دلو بکن ز رییشه

از خیال سرد من برو

یا باغبون شو و بهارو باز نشون بده گلارو

تو وجود خسته ام برو

داشتم فراموشت می کرم اما باز ...



................... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:17

دلم همچو اسمان

پر از ابرهای بارانیست

ای کاش

دلم امشب بگرید

شاید که بغض عشق

در چشمانم بشکند ........

................... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:18

هنوز بدرود نگفتی

دلم برات تنگ شده

چه بر من خواهد گذشت

زمانی که از من دور باشی

وقتی تنهایی

به من بیندیش

که من در رویای تو

شعر خواهم سرود

برای چشمانت و دلتنگی

... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:40

رفیق با شما نبود من در جریانم
منو میگه پشت نوشته ها م قایم میشم
داداش باشه اشکالی نداره... خسته تر از اونم که بات بحث کنم
هر چی تو بگی........
فقط یه کاری قول بده بکنی خاطرات خوبی که داشتم بات رو خراب نکن بذار فکر کنم یه خواب قشنگ بود یه خواب که تا آخرین لحظه ی عمرم فراموشش نمیکنم...ای کاش هیچ وقت تموم نمیشد
فقط یه چیزو بذار بت بگم شاید من پشت نوشته هام قایم شده باشم اما من و اون نوشته ها از هم جدا نبودیم...من همیشه عین واقعیتو گفتم تلخ یا شیرین...هیچ وقت هیچ وقت بت دروغ نگفتم....

صاحب خونه ی خیالی-رفیق و بقیه دوستان ببخشید که مزاحم شما هم شدم...

........... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:48

خاطره شدم واست .
حالا که رسید به اینجا بذار بگم چقذر دوست داشتم.داداشی که میگفتی قند تو دلم اب میشد. دنیارو بم میدادن انگار
ولی کشتی داداشتو. همیشه وقتی میگفتن کمرم شکست تو فیلما من خندم میگرفت چون بهش فکر نمیکردم ولی الان خورد شدن کمرمو حس کردم با تمام وجود...........

ر ف ی ق عزیز اینو هم تایید کن که .................
یا حق

با سلام ، لطفا اگر در مورد مطالب ویا وبلاگ بنده ویا خود من نظری دارید بفرستید در غیر این صورت شرمنده ی شما خواهم شد ...

... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:07

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است .

*********************

دلم میخواد همین امشب خوابم تعبیر بشه...

غیر از این دیگه هیچ آرزویی ندارم...
ا

در گیر و دار سه نقطه و چند نقطه ، من سکوت می کنم ...

سیمین دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:39

ما فریاد میزدیم:چراغ! چراغ!
وایشان در نمی یافتند.

سیاهی چشمشان
سپیدی کدری بود اسفنج وار
شکافته
لایه بر لایه
شباهت برده از جسمیت مغزشان.

گناهی شان نبود:
از جنمی دیگر بودند.(شاملو)

چه زیبا دردهای رسوب کرده ی مرا با قلمت میکاوی و مینویسی...
پایدار باشی دوست گرامی...

مگر من به غیر تو می شناسم ؟ مگر من در هجران دیگری سوخته ام ؟ من وتو دردمان یکی است ، فغانمان یکی است ،و به یک مقصد می اندیشیم ... سلام ، دیدم سکو ت کرده ای گفتم در محضرت درس پس بدهم ...

مریم خانوم دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:23

یه چیزی یادم اومد مناسب حال و هوای این صفحه:
دست من نیست گاهی وقتا
روزم آفتابی نمیشه
حتی با معجزه عشق
آسمون آبی نمیشه
دست من نیست گاهی وقتا
تلخ و بی حوصله میشم
بین ما بین من و تو
من خودم فاصله میشم
دست من نیست
دست من نیست
یه شبایی باد و بارون
میزنه به برگ و بارم
اون شبا هوای آشتی
حتی با خودم ندارم
یه روزایی ابر تیره
منو میبره از اینجا
میبره اونور دیروز
گم میشم اون دور دورا
دست من نیست گاهی وقتا
روزم آفتابی نمیشه
حتی با معجزه عشق
آسمون آبی نمیشه
دست من نیست
دست من نیست

میدونم گاهی بلوره
قلب تو میشکنه حرفا
صبر تو به سر رسیده
از من و سرگشتگیها
با گذشت به من نگاه کن
تو که میبینی چه تنهام
رو نگردون از من خوب
اگه بدترین دنیام
وقتیکه دور میشم از تو
ای هوای مهربونی
غمو تو چشات می بینم
اما ای کاش که بدونی
من گمشده من بد
با همه سرگشتگیهام
تو رو از همیشه بیشتر
بیشتر از همیشه میخوام
دست من نیست گاهی وقتا
روزم آفتابی نمیشه
حتی با معجزه عشق
آسمون آبی نمیشه
دست من نیست
دست من نیست

دست من نیست گاهی وقتا ، روزم آفتابی نمی شه ، حتی با معجزه ی عشق ، آسمون آبی نمی شه ... سلام وچه خوب ترجمان تقدیر را برایم سرودی ... من به تو افتخار می کنم ...

سهبا دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

رسم اینجاست به جای اسم سه نقطه و چند نقطه بزارن رفیق ؟!!!
چه خبره اینجا ؟ خب آدم سرگیجه می گیره دیگه !

منتظر نظرتون هستم ها !!!!

وای !!! نمی دانم چرا چنین میکنند ؟ بیچاره من جوجه ی معصوم و نازک !! معلم عزیزم چه میکشی از دست این شاگردانت !!! این خیلی بی رحمانه است که برای تسویه حساب خونه ی خیالی را برگزیده اند ... سلا م سهبای مهربان ، به روی دو چشمم ، با سر می آیم ...

مریم خانوم دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:19

تسویه حساب؟!...
این طفلکیا که خسته و داغون بودن!!!!!......

والله ... چه عرض کنم ...

پائیز دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:59 http://paeez77.blogfa.com

درود بر ر ف ی ق عزیزتر از جان...
وه چه زیبا نگاشته ای ،جوهر قلمت هم اندیش خاطر آزرده حقیر هم هست،اما تو کلماتت زیباتر واز جنس چشمه هاست،راست می گوئی!پناه می برم به خدای نادیده ای که همیشه در همین نزدیکی هاست و ما خود از ولایت دور افتادگانیم.. دنیائی که مردمانش خدا را از یاد و قلبشان رانده اند و به جایش بت جهل نهاده اند،روی شیطان را سفید کرده اند و خداوندگار را آزرده،مردمانی که حاکم جورند ناقل ریب و فاتح مال... شب را روز و روز را شب برایمان متجلی می کنند،آری روزگار غریبی است خدا هم غریب شده ، ر ف ی ق عزیزم به چه کسانی می گوئی حکیم؟به حکیمانی که حق را نمی گویند حتی اگر به ضرر خود وخانواده شان باشد،یا آنهائی که حکمتِ مقام حکیمشان کرده!شاعران این زمان از جنس فراموش کنندگان، شعر شرارت می سرایند و تملق .........
دوست و هم اندیش عزیز و مهربانم به قدری هنرمندانه اشاره نموده ای که درمانده ام از وصف پندارهائی که از نگارش این پست زیبایت به جان سپرده ام.
(شرمنده ام از غیبتم،راستش بعضی افراد انگیزه نوشتن را از ما می گیرند... به رسم و ادب سرتسلیم و ارادت به بارگاه دوست مهربانی چونان شما فرود می آورم عذر مان را بپذیرید،حقیقتا دوستی چون شما مایه مسرت و مباهات و شادمانی است..)
ماناباشی به مهر دوست تر میدارمت..

خدا می‌داند
در بود و نبودِ ما
این رازِ سَربه‌مُهرِ بی‌چرا از چیست!
از چیست که چراغ شکسته نیز
از کشفِ بی‌سوالِ بوسه
به زانو درآمده است.
هی پَرده‌خوانِ غمگینِ سِهره‌ها و سوسن‌ها!
در بنَماندنِ این همه رفته را
درآمدی بیا
که پروردگارِ ملایکِ پرده‌نشین
از آموختنِ آوازِ علاقه به آدمی
پشیمان است.

سلام برادر عزیزم ، بارها قلمت و والاتر از آن اندیشه ات را ستوده ام ،دل شکسته از روزگار غریبم را مگر دست ها و قلم تو درمانی باشد و این دست بسته را از احسان تو بارانی ... به پاییز که می رسم با چشم دلم به آن می نگرم ... پاینده و استوار باشی ...

جواد دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:26

عجب رسمیه رسم زمونه

عجب رسمیه رسم زمونه

قصه‌ برگ و باد خزونه

میرن آدما از اونا فقط خاطره‌هاشون به جا می مونه

کجاس اون کوچه ؟

چی شد اون خونه ؟

آدماش کجان ؟

خدا می دونه ...

بوته ی یاس بابا جون هنوز

گوشه ی باغچه توی گلدونه

عطرش پیچیده تا هفت تا خونه

خودش کجاهاس ؟

خدا می دونه ...

می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه

تسبیح و مهر بی بی جون هنوز

گوشه ی طاقچه توی ایوونه

خودش کجاهاس ؟ خدا می دونه

خودش کجاهاس ؟ خدا می دونه

می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه

پرسید زیر لب یکی با حسرت

پرسید زیر لب یکی با حسرت

از ماها بعدا چی یادگاری می خواد بمونه ؟ خدا می دونه

می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه

می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه

پرسید زیر لب ، یکی با حسرت ... از ماها بعدا چی یادگاری می خواد بمونه ؟ ... سلام ، این سوالی که من هم هر روز به دنبال جوابشم ...

ساحل سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:56

دلم با هر تپش با هر شکستن داره می فهمه

که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه

چه راهایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست

خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست ...

تصور کن من این شعرو با صدای احسان خواجه امیری می شنوم چه حسی بهم دست می ده ...

ساحل سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:02

جای من خالی است

جای من در عشق

جای من ،در لحظه های ِ بی دریغ ِ اولین دیدار

جای من در شو قِ تابستانی ِآن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشید،نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام،آهنگ باران را؟

من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟

.

.

.

جای من در زندگی خالی است ...


زندگی خاطره هاست ... زندگی بودن توست ... زندگیت جاریست ...

مهندس سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:21

ادما ! تو غربتامون ، تا کجا باید سفر کرد؟

چه قد از خَمای جاده ، توی بی کسی گذر کرد؟

چرا هر کدومی تنها ، غما رو بغل گرفتیم

توی این دو روز دنیا ، زهر و از عسل گرفتیم

انگاری که مه گرفته ، جاده های روشنایی

میشه با فقط یه لبخند ، شد شروع اشنایی

واسه چی باید سبک کرد، کوله بار خاطرات و ؟

روی اسبای غرور کرد ، بازیای کیش و مات و ؟

اگه در جا بنشینیم ، نمیشه رسید به جایی

بخدا باید پری زد ، توی هر حال و هوایی

میشه با حس غریبی ، دل ادما بلرزه

میشه از دوری دلها ، از نبودنا بترسه

انگاری که مه گرفته ، جاده های روشنایی

میشه با فقط یه لبخند ، شد شروع اشنایی

به به ، مهندس عزیز ، چه عجب یادی از من کردی ... اما زیبا و دلنشین گفتی اما اینکه (( انگاری که مه گرفته ، جاده های روشنایی )) را قشنگ اومدی ...

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:23

خداوندا ! چه دنیای عجیبی است

چه دنیای پر از نقش و غریبی است

که هر تن بر تنش جلدی کشیده

بجز رب ، کَس درونش را ندیده

به نام این و ان در تاخت هستند

و شاد و گه غمین از باخت هستند

گهی این امتیاز بازی اش بیست

گهی می گردد از میدان گم و نیست

حیات و فکر و روح مردمان را

دل و احساس و قلب این و ان را

بکرده مایه تفریح و شادی

و یا سرمایه اش بسیار عادی

محکت می کنند چون از جوانب

برای بازی انان مناسب

اگر هم ساده باشی مثل دفتر

برای کار انانی چه بهتر

تو یا همبازی و هم ریشه گردی

وگرنه لعبت و بازیچه گردی

ندارد شق دیگر پس همین است

همین است اینکه دنیا غرق کین است

همین است اینکه هر انسان به فرصت

پی پول است و شهرت هست و قدرت

همین است این بیازد دست و چنگش

به خون ان بدون عار و ننگش

ندارد لطف و خوبی جا در این کوی

محبت پاره گشته از همین موی

نه این در فکر ان است و نه ان این

نه این وقعی نهد بر ان غمگین

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:23

چه خبر بوده اینجا؟
دو روز من نبودما

تو خودت هر جا وارد می شی همه رو به هم میریزی ببین چی شده که تو ام صدات در اومده ...

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:58

تقدیم به ر ف ی ق عزیز
ای تــفـــاهـــــم عــمــیـــق نــگــاهــــــم !

تو از تبار کدامین قبیله ای و حرفهایت از کدامین دیار؟

حرفهایی که با ترنمش سبز می شوم

تو احساس کلامت را با کدامین آفتاب پیوند زدی؟

و صدای تو از کدامین باران ، رنگ گرفت

که مهربان ترین آهنگ محبت است؟

چشمهایت بهار کوچه های احساس را به وام داشت

و دستهایت التیام من

تو در متن زیبا ترین واژه ها می در خشی

ودر لهجه احساس و باغ موسیقی ام ، صدای تو جاری است..

مرسی ، اما و آیا مرا با یکی دیگه اشتباه نگرفتی ؟

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:59

شدم موضوع نقاشی
که شاید یاد من باشی
شوی شاگرد نقاشی
و....
به روی بوم عمر من
زدی نقشی
ز بی نقشی
گهی بر غم کشیدی
من شدم خوشحال
که شاید تو درختی
تا فرود آیم به دستانت
ولی دیدم که خورشیدی
ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک
شدم بی تاب
مرا دریاب
ورق را پاره کردم دور ریختم
...........
بروی صفحه ای دیگر
شدی کوهی
شدم کاهی
که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ
شدم غمگین
کمی پر رنگترم کردی
شدم چوبی
تو هم کوهی
چنانچه پیش از آن بودی
شدم خوشحال
مرا برد ناگهان سیلی
شدم مجنون بی لیلی
و شاید هم شدم فرهاد
زدم فریاد
زدم فریاد و همراهش زدم تیشه
به روی بوم نقاشی
ورق را پاره کردم دور ریختم
..............
به روی صفحه ای دیگر
شدم قلبی
تو هم تیری
میان سینه ام رفتی
مرا کردی دو تکه
ز عشقت خرد کردی
ورق را پاره کردم دور ریختم
............
به روی صفحه آخر
شدم شبنم
که من آهسته و نم نم
چکیدم من ز برگ تو
که لایق تر ز این جمله
برایت نیست تصویری

گشنگ !! بود ... واقعا ...

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:00

مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش!

شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش


مرا شبیه خودم در میان آتش و دود

شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش


و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب

بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش


و زخم های دلم را ببین و بعد از آن

لباس بر تن این قلب بی قواره بکش


بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من

بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش


برای بودن من عشق را نشانه بگیر

و خط رد به تن هرچه استخاره بکش


ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من

مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش!

این شعر را با توجه به مفهوم آن وبا اجازه ات به سهبای عزیز تقدیم میکنم ...

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:08

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته‌ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.....

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:07

با خود خودت بودم

مرسی ...

مریم خانوم سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:05

sometimes
You hurt the ones who love you most
And sometimes
You hold the ones who leave you lost
And sometimes
You learn, but it's too late
It's too late



سوادم قد نمی کشه ... لطف کن فارسی شو بفرست ... البته کلیت مطلب دستم اومده ...

مریم خانوم سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:31

صندوقچه ی قدیمی ات را نگرد
حتی اگر بهار
حتی اگر شکوفه
در پس پرده های تار
گم شود
مهربانی و زیبایی گم نخواهد شد...
شب هرچه تاریکتر
ستارگان روشنتر ...

و من سکوت می کنم در برابر این انتخاب بی نظیر ...

سمیه چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:37

روزگار الوده به گناه و غر یبمان پاکی پروردگاری را می خواهد که بر دردهای جانکاهمان درمان باشد و بر زخمهای مانده از دنیای عجیبمان مرهم صبر بگذارد سلام ، زیبا و تاثیرگذار بود

سلام ، سپاس از این که در این شب دیجور ودر این روزگار غریب وبر فراز این دنیای دهشتناک ، دوباره پرتویی از اندیشه ات را بر پاهای خسته از رفتن من تاباندی ...

جلال آل رضا چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:25

می گن when in Rome do as the Romans do
ولی من از اینا نیستم. این چرت و پرتا چیه آخه؟

قرار نیست همه یه جور باشن ... درمورد این که چرت وپرت باشه هم می تونستی از ادبیات مناسب تری استفاده کنی ... دوست عزیز از اسم جلال آل رضا که آدم عزیزیه واسم استفاده کردی غافل از این که آیپی تو واسم مشخص کرد کی هستی ، پس لطفا ادبیات مناسب تری ااستفاده کن و از اسم دوستان محترم که پیام می ذارن استفاده نکن ، اما انتقاد بکن ...

جواد چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:50

بیا در میان عاشقان بهترین باشیم ، ما می توانیم عاشقترین باشیم…
من و تو یعنی عشق ، عشق یعنی ما ، ما یعنی یک دنیا خوشبختی!
تو یعنی بهترین ، زیباترین ، عاشقترین ، لایق ترین….
تو یعنی برای من ، برای قلبم ، تا ابد و برای همیشه…
تو یعنی اسیر ، یک اسیر در این قلب بی طاقت…
من و تو با هم یعنی یک قصه بی پایان…
من برای تو ، تو برای من ، ما برای هم ، چقدر قشنگ است این عشق من و تو….
تو گل من ، من باغبان تو ، تو دریای من ، من ساحل تو ….
تو طلوع من ، من وجود تو ، تو نفس من ، من هوای تو….
تو باران من ، من سرپناه تو ، تو مهتاب من ، من آسمان تو…
تو اسیری در قلبم ، خیلی عزیزی برایم ، باور کنی ، باور نکنی برایت میمیرم!
بیا در میان عاشقان دیوانه ترین باشیم ، ما می توانیم برترین باشیم….
تو دنیای من ، من دیوانه تو ، تو بمان تا بگویم همه زندگی ام فدای تو….
من و تو در میان عاشقان عاشقترینم ، من و تو از عشق بالاترینیم….
عشق بدون تو عشق نیست ، این زندگی بدون تو زیبا نیست….
با تو شادم ، بی تو پریشانم ، با من بمان تا همیشه لبخند عشق بر روی لبانم باشد…
زیباترین لحظه زندگی ام با تو ، قشنگترین خاطره هایم در کنار تو ، زندگی ام ، عشقم ، نفسم فقط تو!
اینهمه احساس عاشقانه تقدیم به تو ، این قلب کوچک و بی طاقتم فدای تو ، یک دنیا
عشق و محبت برای تو ، یک کلام پرمحبت دوستت دارم عزیزم از طرف عشق تو….

جواد چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:51

درکم کن تو آخرین تکیه گاهمی
تو آخرین روزنه ی زندگی سیاهمی
سرمای این روزای سرد به استخونم رسیده
دستای گرمت عشق من تنها بهانه ی امیده
چشمت و باز کن ببین چی مونده ازم
مردم از اینهمه گریه زاری و غم
از لحظه وجودم چیزی ندیدم جز سیاهی
این همه صحنه قشنگ و تو بهم هدیه دادی
درکم کن که این بار یه جور دیگه تحت فشارم
نگو نمیشه تو که می دونی بی تو کسی رو ندارم
صدای مهربون تو و تنها دلیل آرامشمه
درکم کن شاید این آخرین خواهشمه

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:38

اختیار داری شما استاد ما هستی
هرچند هدف فقط همون کلیت مطلب بود ولی حالا که گفتی اینم معنیش البته حسی یه ترجمش نه لغت به لغت:

گاهی اوقات کسانی را می آزاری که بیش از همه دوستت دارند
گاهی اوقات کسانی را دوست داری که تو را سرگردان رها کردند
و گاهی اوقات آگاهی می یابی (احتمالا از همین موضوع) اما دیگر خیلی دیر شده است ...

شرمنده من از ترجمه کردن بدم میاد چون معتقدم در ترجمه حق مطلب ادا نمیشه
حتی اگه خودم یه جمله رو به انگلیسی بنویسم موقع ترجمه اش نمیتونم کاملا بگم منظورمو رسوندم....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:41

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی

مریم خانوم پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:53

I dreamed I was missing
You were so scared
But no one would listen
Cause no one else cared

After my dreaming
I woke with this fear
What am I leaving
When I'm done here

So if you're asking me
I want you to know

When my time comes
Forget the wrong that I've done
Help me leave behind some
Reasons to be missed

And don't resent me
when you're feeling empty
Keep me in your memory

Leave out all the rest
Leave out all the rest

Don't be afraid
I've taking my beating
I've shared what I've been

I'm strong on the surface
Not all the way through
I've never been perfect
But neither have you

Forgetting
All the hurt inside
You've learned to hide so well

Pretending
Someone else can come and save me from myself
I can't be who you are

مریم خانوم پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:53

ببخشید یادم رفت اسمم رو تو دوتا نظر قبلی بنویسم
؟؟؟سابق بر این یه حرفی یه سخنی یه نظری چیزی میدادی نه؟

سلام گاهی وقتا باید به احترام مطلب ارسالی سکوت کرد ...

جواد پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:47

You have to live moment to moment, you

Have to live each moment as if it is the

Last moment. So don’t waste it in

Quarreling, in nagging or in fighting.

Perhaps you will not find the next

Moment even for an apology

باز هم مسولیتش با خودته ...

جواد پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:50

I lose you again in circle of love and take refuge from my God, the only sentry to keep you in this circle. I'm sure I've taken a good sentry. Some times I feel pain in my eyes and can't beer any more tears. What should I do? If the challenging of love lasts years, if it has problems, if it needs power to encounter hardships, I've got to tolerate and stay. Should encounter and have patience and go on the challenge. I use power of love as the protector for my uncontrollable heart and also, I want him to protect you and increase your power for the hardships come to you. If you forget even to open the window of your black bricks room, go to that notes written last summer. Maybe a word of hope was written. I gave my heart's sigh to fall breeze. Each black bricks of your room are incarnation of that sigh, one by one.

من که نتونستم ترجمش کنم ، مسولیتش با خودته ...

مریم خانوم پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:28

اگه یه روز نیام خونه ی خیالی دلم حسابی تنگ میشه

البته بیشتر از اون دلم واسه خودت تنگ شده

سلام نظر لطفتونه ... با احترام ، دایی

سهبا جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:41 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . می بینم که نقطه چین ها دست از خانه تان برداشتند رفیق نازنین . خدای را سپاس .
بابت تقدیم آن شعر زیبای دوستتان به من شرمنده ام کردید . آخر فکر می کنید من چقدر ظرفیت اینهمه مهر شما را دارم بزرگوار ؟ رحمی آخر برادرجان !

سلام ، شعرش حکایت از دل ستاره ها داشت ، دیدم تو با زبان ستاره ها آشناتری ... در ضمن من پامو تو کفش ستاره ها نمی کنم ... در مورد نقطه چین ها هم باید عرض کنم دو تا از دوستان که از هم گلایه مند بودند ظاهرا جای امن تری از خونه ی خیالی پیدا نکرده بودند البته ناگفته نماند حس و حال خوبی از این گفتگو ها نصیبم شد ، یک نوع حس جوانی و عاشقی ...

ساحل جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:03

جایی آنطرف تر
زمین میلرزد
عروسکی دلش برای صاحبش تنگ خواهد شد...

و ما اینجا
در آرامش بعدازظهر
اخبار گوش میکنیم
بی آنکه حتی اندکی
درونمان آشفته شود
پیشرفت تکنولوژی هم نتوانسته انسانها را به هم نزدیک کند...
ما که نبودیم؛ خدایا تو به فکرشان باش...

سلام سخنت به در و گوهر شبیه است ، بالاخه تو مرا صاحب گنج می کنی ...

بهرام گور ! شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:16

به ترکه می گن باریک الله یعتی چی ؟

می گه یعنی : خدا لاغر است ........................ !!

اینا گفتم انگار جو سایت خیلی احساسی شده ... گفتم جواا خراب کنم


+++++ ای یه طرفه .... تلفن یه طرفه .... نمیری حالا ؟ +++

تو (( جناقم )) نیستی ... چه برسه به باجناق !

سلام سعی می کنم باجناق خوبی بشم واست ... از امروز به جای دوطرفه ، اتوبانه ...

جواد شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:21

اخه باجناقم شد فامیل

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتیست که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری،به تو یعنی،به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی،به همان باغ بلور
به همان سایه،همان وهم،همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم میگیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم،به تکلٌم،به دلارایی تو
به خموشی،به تماشا،به شکیبایی تو
به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یکنفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یکنفرساده چنان ساده،که ازسادگی اش
میشود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه،ای خواب گرانسنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یکنفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یکنفر سبز،چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
ای بی رنگتر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده است
آن الفبا که همه ورد زبانم شده است
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

ثنائی فر پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 http://www.blogfa.com

سلام رفیق
کاش زودتر از این ها باب آشنایی گشوده می شد
زیبا بود بسیار
و به یکی از پست های چندی قبل من شباهت بالایی داشت
(امان از مردمان ناسپاس و مرا نیز همان سزاست که اگر نابجاست این کفران را چراست و ... )
و این یعنی درد مشترک و این خوب است
یا حق

سلام ُ درد مشترک حاصل نگاه و احساس مشترک است و من نیز خوشحالم که این چنین است ... اگر اجازه دهی لینک شوید فقط بفرمایید به چه نامی ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد