بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده ...

حرف هایم و نوشته هایم از مرز تو گذشته اند و برایت نامحرم شده اند ، از مرز تویی که در قاب جانم، خویشاوند ، آشنا و هم نژاد و محرم بودی ودر ضمیر قلبم با قابی از طلا جا گرفته بودی ... یادت هست !!؟ آن هنگام را که روحت بر روح من می افتاد و محو می شد ومن می شدم تو وتو می شدی من ، یادت هست ، حتی آن هنگام را که رفتی واما از دل- نه - بلکه از دیده ام ومن در حسرت نبودنت اشکهایی ریختم که از آب تمام دریاها بیشتر بود و در باز پیدایی تو ، حضورت را بیشتر از آن هنگام که بودی حس کردم وبا تو از هر دری حرف زدم ... حرف هایی که از دسترس اندیشه ام خارج بود و از زبانم اوج می گرفت و در مقابلت بی وزن می شد و نثارت می شد و یا حرف هایی که برایت بی قرار و بی تاب می شدند و نمی توانستند آرام بگیرند و همچون اسپندی بر آتش از جا می پریدند و نمی دانستند چه می کنند ویا آن حرف هایی که فقط با زبان نگاهم به تو می گفتم و یا آن حرف هایی که با زبان قلبم به تو می گفتم ویا آن حرف هایی را که به زعمت در فضای خیال هم نمی گنجیدند ویا آن حرف هایی را که در خواب ... یادت هست !!  وحالا من از خواب بیدار شده ام و حس می کنم همه ی این حرف ها به سبکباری یک خیال و به پریشانی یک آرزوی آشفته از زبان و قلبم گریخته اند و زبان نهفته در دهانم نیز لال شده است ... احساس می کنم ابرهایی که از همه ی خاطرات تو لبریز بودند به سرزمین های دور سفر کرده اند و اشک هایی که به هوای تو بر گونه ام می ریختند ، خشکیده اند ومن در اندیشه ام که در دنیای دلهای سنگی که برایت فرقی نمی کند ، دلم سیاه باشد یا سپید ، بهتر آن است تا بی خیال حرف هایی شوم که در دلم جا مانده است ...

نظرات 32 + ارسال نظر
سهبا دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:45 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

حرفهایی که در دلت جا مانده اند منتظر تلنگری هستند که سرباز کنند و زبان را از لالمانی در آورند و بگویند آنچه را که باید ، تنها باید تلنگری باشد از جنس نگاه ، از جنس مهر ، از جنس دل ، تا که زخم کهنه سر باز زند و رشحه های درد از دل بیرون بتراود ....
حرفهایی که در دل تلنبار شده ، منتظر دستی هستند که قلم را بر صفحه سپید کاغذ به چرخش در آورد تا دل را از سنگ شدن برهاند و روح را انزوای تنهایی خودخواسته !
حرفهایی که در دل تلنبار شده ....
اصلا هر چه از این حرفها بگویی مگر تمام می شو د؟!!!!

راست می گویی ، هرچه از حرف ها بگویی مگر تمام می شود !!! اما به این اندیشیده ای که چقدر حرف هایمان با عملمان بیگانه شده اند ؟ چرا تنها چون پرنده ای تنها بر آسمان حرف ها می چرخیم ؟ از حرف تا عمل فاصله ای افتاده میان زمین وآسمان ... ( البته دور از جون شما )

سهبا دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 17:09 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

چرا دور از جون من ؟!!!‌من خود مصداق واقعی این جمله شمایم ! کاش به قول عزیزی کمی هم به سکوت درونی مان بپردازیم ....

دور از جون شما ، چون استنباطم اینه که شما در حرف و عمل یکسانید ، یعنی این که حرف و عملتون یکیه ...

shabe nilofari دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 20:10

bi khiyale harfayi ke to delam ja mandand.............
che gharibast va che sangintar o talkhtar az inke dar negahat harfaye nakhande dar la be laye ashkhayat gonehayat ra bebosand va to dar delat rade payi joz tanhayi ra hes nakoni....kenare boghze mahtab
mishekanam va sar bar roye shanehaye ghorob misayam ta magar aram shava in dele bi delam......
ey gharibe ashena ke nemidanam harfhaye delat ra la be laye kodam ashkhaye penhan ja gozashti bi khiyale harfhaye ja mandeye delam dar tanhaiyat delam ra yad koon....................................................

آنگاه که هر شبانگاه بر بام خانه ی خیالی ام می آیی وبا چشمان مملو از احساست بر بند بند آن می نگری هزاران ستاره را بر سقف خانه ام می آویزی و قندیل دلم را ذوب می کنی ... باشد تادر سحرگاه شب نیلوفری ودر جاده ی تنهایی احساس تو ره توشه ی راهم باشد ، سلام ، سپاس و درود همه ارزانی تو ...

کوروش سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 http://korosh7042.blogsky.com

درود بر تو رفیق همیشه مهربان
شفیق و همراه
چه اشتراکات جالب و زیبائی را در این دنیای مجازی می بینم
دلنوشته های عزیزان را می خوانم
گوئی خود گفته . یا دوست داشتم
گفته باشم
ممنون هم احساسیت

این دمل های متورم احساس را کلمه ای حتی کوچک چون نک سوزنی میتوان فوران این احساس باشد
برای همین این دلنوشته ها را به جان می خوانیم و زبان حالش میدانیم. تا آرام بگیریم
با اینکه در نهان چون اسپندی بر اتشیم
آشفته حال وزبان گریخته که می شویم لالی که کلامی می گوید و خود مخاطب است

قلمت به عشق رسا و به مهر استوار

سلام استاد دلم ، احساس را با کلمه ای و حتی با نوک سوزنی فوران داد اما در جمعیت چهره های سرد و سنگ می توان مخاطبی یافت ؟؟ در جایی که تنها ماهیان خرد سینه ی دریاها را پر کرده اند نهنگ بودن افتخاری نیست !!![::]

دختر مردابی سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 http://www.mianboribedaria.blogsky.com

او که در میانه رهایت کرده و این همه راز را نه از دل شنیده و نه از چشم... شاید هرگز ارزش اشک های تو را نداشته
چه خوب که ابرهایت دلت را رها کردی تا سفری کنند به سرزمین های دور...
پس تمام واگویه های دلت را بی خیال شو... این بهترین کار است

سلام ر ف ی ق عزیز
مطلب زیبا و دلنشینی بود... دست مریزاد

سلام دختر دریایی دریا دل ، ای هم نژاد من ... من راهب و سالک ودیوانه ام ، حبیبم !!! من از دنیای شما !! خدا را وخدا را وعشق را دوست دارم ، من آدم جورواجوری نیستم که با شرایط زمانه جور شوم ... فرشته ای را می شناسم که یک کلی نگر ساده ی خوش قلبی است که از آنچه در برخی درون ها می گذرد خبر ندارد ؟ او حتی نمی داند که عشق انسان به انسان ، عشق روح به روح است ، اما با این همه عشقش زود گل می کند ، می شکفد وعاقبت به دست خودش چیده می شود ... شما به عنوان یک قاضی بی طرف دوست دارید من هم چنین باشم ؟؟ ... ببخشید سرتون رو درد آوردم ، درددلی بود برایتان ... سپاس از این که مطلبم را زیبا و دلنشین خواندی...

مذاب ها سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 14:42 http://mozabha.blogsky.com

دوست داشتن آفتاب است ، همیشه است.....
همه لحظه هاست ، خداگونه که بنده هایش را دوست میدارد ،همیشه تا که هست و هستی هست.....
مگر خدا بنده اش را با همهء ناسپاسی هایش به دیارهای دور از خیالش به سفر راهی میکند؟؟ دوست داشتن وقتیکه جنسش از حقیقت باشد همهء حرف های در دل را شعر میکند و می سراید ، اصولا" حرف ها همه بیتاب سرایش میشوند و در دل جا نمی مانند ، نمی پوسند ، عقیم نمی شوند.... چرا که دل دیگر از آنِ صاحبدل نیست و وقتیکه در میدان مغناطیس ربایش قرار گرفت همه چیزش ربوده میشود و این دیگر تو نیستی که میروی که دوست داشتن ،همه بودنت با خود می برد.....
من فکر میکنم باید به دوست داشتنی که ابرهایش به سرزمین های دور سفر میکنند شک کرد....
و همینطور به گونه هایی که از اشک میخشکند .....
و به حرف هایی که دیگر بیخیالِ گفتنشان میشویم.....
من اینرا از عشق زلیخا فهمیدم.....
کور و پیر....
اما هنوز لبریز از دوست داشتن....
دیوانه وار....
حتی در آستانه های دروازه های مرگ و نیستی.....
ر ف ی ق عزیز زیبا نوشتی و من فقط قلمت را می ستایم.

به یاد می آورم دوستی را که می گفت :گاهی وقتها دوست داشتن زاده ی وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت وبیهوده ... اما من آن دوست داشتنی را دوست دارم که دوستم را هرچند که دل آزرده ازون شود ، محبوب و عزیز بدارم زیرا آموخته ام که دوست داشتن جلوه ای از روح خدایی و فطرت اهورایی آدمیان است و چون قداست ماورایی خود را در او می بینم اورا دوست می دارم و با خود آشنا و خویشاوند و هم نژاد می دانم ..دوست داشتن من با همه ی خوبی هایش اهل گلایه و ناز و نازکشیدن شده است من دوست دارم که دوستم تا قیام قیامت چه من باشم وچه من نباشم روحش بلند و سرش بلند باشد ... من دوست دارم همیشه ی خدا به زیبایی های دلش و دریایی بودن و دریادلی اش پناه ببرم ، من روح بلند دوستم را دوست دارم ... سپهر عزیز ، خوشحالم که دنیای مجازی جایی شده است برای آموختن و یادگرفتن و عشق به خدا را زمزمه کردن ، نه جایی برای مرور تملق های دنیای حقیقی ... پاینده باشی

مذاب ها سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:12 http://mozabha.blogsky.com

خوشحال باش ر ف ی ق عزیز.....
همیشهء دنیا.....
همیشهء روزگار......
کمی هم دعا کن .....
برای عشق هایی که فقط واقعیت دارند، دعا کن تا رنگ حقیقت بخود گیرند .....
دنیای مجازی نیمه دوم دنیای حقیقی ماست نام مجاز و حقیقی را ما بر دو نیمه خود گذاشته ایم.....
و فکر میکنم در هر دو دنیا و در هر دو نیمه وجود ما هیچ کس و هیچ چیز سزاوار تر از خدا برای کشیدن تملقش نیست ، امید که اگر تملقی میکشیم تملق هستی باشد که هستی مان از اوست و گر نه همهء هست ها با نبودن او نیستی بیش نیستند.
قداست دوست داشتن از خودِ دوست داشتن برتر است.
امیدوارم که حرف هایت روزی دگرباره محرم شوند و از مرزهایی که گذشتند باز پس آیند.

ومن بسیار خوشحالم سپهر جان ، همیشه ی دنیا و همیشه ی روزگار واما دعا ... هنگامی که دلم زلال و بی ریاست دعا هم می کنم چرا که نه !!! برای عشق هایی دعا می کنم که به ریسمان عشق حقیقی چنگ می زنند و روح دوست را نردبان رسیدن به خدا کرده اند ، اما نه برای عشق هایی که ریسمان طبیعت است و سرکشان هوس را به حیله ی عشق به تنور اغفال می برد ...راست می گویی برادر که ما دو دنیا ساخته ایم برای خودمان ، اما به زعم من ، یکی همان دنیای حقیقی است که من از آن به لفظ دنیای مادی یاد می کنم و پر شده است از مکرو فریب و نیرنگ ، که اگر این چنین نبود به دنیای دیگرمان که مجازی است پناه نمی آوردیم ... دوست گرامی من حواری ماسینیوم ام که در برابر واقعیات دنیای حقیقی مان پریشان می شوم ، من هر چه لطافت و ظرافت رنگ وبوی غیر مادی تر و غیر زمینی تر به خود بگیرد بیشتر روحم را به بازی می گیرد وجلا می بخشد مابقی را تملق غیر خدا می دانم ... راستی این بده بستان ها هم حرکت رو به جلویی است برای خودش

فریناز سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:20 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام رفیق!
مهمون نمی خوای؟
اومدم خونتون ...
خیلی هم پیچیدم!آخه نشونی تون یکی دو تا کوچه اشتباه بود!
منم دختر مردابی عزیز رو تعقیب کردم و به در خونه ی خیالیه شما رسیدم
می شه درو باز کنین؟

سلام فریناز خاتون ، مهمون که نه ، دنبال صاحبخانه می گشتم که تو آمدی !! یادم باشد برایت دو سه استکان چای رفاقت بریزم خستگی از تنت برود ... حالا تا چای دم بکشد نوشابه ای از باران در خونه ی خیالی برایت باز می کنم ... مقدمت گرامی قدم برچشمانم گذاشتی ، از این پس می توانی دل های بارانی را از پنجره ی خونه ی خیالی به نظاره بنشینی ...

ساحل چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:23

وفانکردی وکردم،خطاندیدی ودیدم

شکستی و نشکستم،بریدی و نبریدم

اگرزخلق ملامت و گرزدیده ندامت

کشیدم ازتوکشیدم،شنیدم ازتوشنیدم

مرانصیب غم آمدبه شادی همه عالم

چراکه ازهمه عالم محبت توگزیدم

مهرداداوستا

وفا ... خطا ... ملامت ... و آخرش غم ... این است حکایت دل های شکسته ...

ساحل چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:29

ناگزیر از سفرم،بی سر و سامان چون "باد"

به "گرفتار رهایی" نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟!مگر می شود از خویش گریخت

"بال " تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه "مردم" نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که "یاران"ببرندت از یاد

عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد... .

فاضل نظری/مجموعه شعر آنها

ناگزیر از سفرم ... کوچ تا چند ... عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر ... اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد ... فاضل نظری را نخوانده بودم ، از امروز مجموعه ی اشعارش را به جان می خرم ...

فریناز چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 13:34 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام رفیق لحظه های زیبای رندگانیه مجازی ام

سپاس مهربون
هم چای و هم نوشابه تمام خستگی ها را از تنم راند....

تو هم خونه ی خیالی ات را می توانی در رگبارآرامشم بیابی

اگر رگبارآرامشش کنی ممنون می شوم رفیق جان

همه جا رگبارآرامشم

سلام ، من برای دل های بارانی و چشم های خیس احترام قایلم به همین دلیل ... اما از این به بعد زیر رگبار آرامشت گریه می کنم ، شاید کسی اشک هایم را نبیند

جواد چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 17:00

خیلی نامردی .... چرا پیام اون روزه منو تایید نکردی بی معرفت.

سلام ای عزیزی که می دونم این شاید برای هزارمین باره که می یام نبودنت رو غصه می خورم

اما هنوزم جواب نمی دی ...

دیگه نمی گم از این دنیا داره چی جوری می گذره جز دلتنگی تو جز دوری تو و بی تابی من چیز بیشتری نیست

وقتی اون چشای قشنگت که داشت توی حریمت پرپر می شد شده بودی یه قاصدک ، چشمای خسته ی منم فقط داشت اشک می ریخت رو می دیدی چی کار می کردی می دونم که قلبت هم بهم می دادی هیچوقت نمی خواستی اشکامو ببینی اما خودت رفتی ...

وقتی رفتی اشکام رو از ته قلبم برای رفتن تو ریختم عزیزم

معنای من شاید پرواز توعزیزترین حس زندگیم بود که محبت را از یاد من برد و برای همیشه همه چیز رنگ باخت ومن ناشناخته ترین موجود روی زمین شدم ، سرد ، بی روح ، یخ مثل صورت قشنگ تو که یخ زد و اون موقع که اون صورت فرشته ای و قشنگتو در ذهنم می سپردن به خاک من فقط و فقط زمین و زمان رو نذر اون صدای همیشه مهربونت می کردم

معنای لمس نشدنی من ، اگه سوزناک ترین واژه رو هم قرض بگیرم نمی تونم بگم چی کشیدم وقتی دیدم پرواز کردی شاید به خاطر اینه که سنگ شدم

هر چه بود هر چه شد هر چه گذشت از مرثیه ی رفتن تو فرشته ی وصف نشدنی من بود

خیلی خسته ام دلم یه شونه می خواد برا هق هق ... عبور از کوچه ی خاطره ها خیلی خسته ام کرد روحم رو خسته کرد کاش تو بودی هوامو می گرفتی و وقتی دلم می گرفت اون چشمای بی تکرار و معصومت رو نثارم می کردیو پشتم گرم بود ...

دلم خیلی گرفته می دونی این دنیای بزرگ دیگه جایی برای من نداره ، دنیای شما بیشتر منو می تونه تو خودش جا بده ...

ترانه ی بی تکرار روزهای پر خاطره ، دلم برای شبهای با تو بودن تنگ شده برای همه چیزجز خاطرات نحس و بی خاطره ی امروزمن ...

منتظرم یه روزی منوصدا کنی ... این پسره خسته شده ، خیلی خسته شده هیچ چیز رو تاب نمی یاره ...

تا آخر عمرم منتظر تکرار صدات می مونم

اون روزی که سوار بال قاصدک ها می یای دنبالمو با خودت می بری و می رسونی به آرامش

کو اونی که بهش بگه بی معرفت نبودی پیشش که یه قوت قلب بهش بدی بهش بگه تو هم تنهاش گذاشتی بهش بگه مانعی نداره بگه اینم بالاخره یه روز تموم می کنه

بهش بگه ...



چی بگم

وقتی که خیلی دلت میگیره وقتی بغض داره خفت میکنه

وقتی احسای میکنی خیلی ضعیفی ... وقتی هیچی برات مهم نیست ...وقتی از دنیا و ادماش متنفری

وقتی تف میکنی تو صورت خودت ...

وقتی لهت میکنن وقتی احساس میکنی هیچی نیستی

وقتی واقعا هیچی نیستی یه دریا گریه هم آرومت نمیکنه ...

میکنه ؟!!



الهی ....

...

[ بدون نام ] چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 17:36

[:S004:
اب روغن قاطی کردی

مگه چیه ؟؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:57

یاور همیشه مومن



ای به داد من رسیده ، تو روزای خود شکستن

ای چراغ مهربونی ، تو شبای وحشت من

ای تبلور حقیقت ، توی لحظه های تردید

تو شبو از من گرفتی ، تو منو دادی به خورشید

اگه باشی یا نباشی ، برای من تکیه گاهی

برای من که غریبم ، تو رفیقی جون پناهی



یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوری ، برای من شده عادت

ناجی عاطفه من ، شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته

اگه مدیون تو باشم ، اگه از تو باشه جونم

قدر اون لحظه نداره ، که منو دادی نشونم



وقتی شب شب سفر بود ، توی کوچه های وحشت

وقتی همسایه کسی بود ، واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه شب ، طپش هراس من بود

وقتی زخم خنجر دوست ، بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونی ، به تنم مرهم کشیدی

برام از روشنی گفتی ، حلقه شبو دریدی



یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوری ، برای من شده عادت

ای طلوع اولین دوست ، ای رفیق آخر من

به سلامت سفرت خوش ، ای یگانه یاور من

مقصدت هر جا که باشه ، هرجای دنیا که باشی

اونور مرز شقایق پشت ، لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت ، سپر بلای من بود

تنها دست تو رفیق ، دست بی ریای من بود

یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوری ، برای من شده عادت
(تقدیم به شما بدون در نظر گرفتن و چشم پوشی از کنایه های شما)

سکوت می کنم تا کنایه نباشد ، ایمان دارم به قدرت عشق ...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:04

در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمایی سپید ، در ژرف خود نیستی پرورش داده اند .

دل از سیاهی شسته ام تا تن به سپیدی عشق آراسته کنم ، من ریشه ام را سپید کرده ام تا از آن برگ سبز محبت و دوست داشتن بروید ... راستی چرا بی نشان آمدی ، تویی که زیبا سخن می گویی ...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:08

بسیاری در پیچ وخم یک راه مانده اند و همواره از خویشتن می پرسند : ما به چه گونه بدین منزل رسیدیم . بدانها باید گفت می دانی در کجا مانده ای؟ همانجای که خود را پرمایه دانسته ای. اورود

شندی می گویند بی مایه فطیر است ... پر مایه هم که پیچ و خم است ... راست می گویند کار ها با شل و سفت کردن پیش نمی ره راستی سه تا کامنت زیبای بی نشون گذاشتی ، به احترام قلمت و با افتخار خواندم و پاسخ دادم ... شیرینی شو با یه نشونی کامل کن ...

آبتین پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:11

از محبت هدر رفته سخن مگو، محبت چیزى نیست که هدر رود. لانگ فلو



از محبتش پر شدم ، لبریز شدم ، آباد شدم ... از محبتم پر شد ، لبریز شد ، آباد شد ... به یاد ندارم که من محبتم را برای او واو محبتش را برای من هدر داده باشد ... سپاس از حضورت ...

ستایش پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:56 http://www.baran8904.blogfa.com

بی خیال هر چی میشی بی خیال خودت و دلت نشو

در پرتو آن چهره ی مهراوه اش دیدم آنچه را که برایش گفته بودم دروغ می پندارد و آنچه را که برایش در خرجین عشق به هدیه آورده ام شرم آور است ... این چنین شد که آن را کتمان کردم وبی خیال آن شدم که خرجینم را پیش چشمانش باز کنم ... اما مگر آدمی بجز دل به چیزی زنده می ماند ... آن چه را پیش از این گفتم به حساب ناز و گلایه از دوست بگذار ... سلام ، بگذار بگویم که من همیشه تو و دنیای مجازیت را ستایش می کنم ، حالا که آمدی به فاش گفتم تا خیر مقدمی باشد برایت ... اجازه دهی ستایش را عادت روزانه ی دلم کنم ...

فریناز جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 http://delhayebarany.blogsky.com

خواستم مهر سکوت بندم بر دهانم و نگویم برایت از بیخیالی هایم اما نشد...
مگر می شود شعله ای ببینی و یاد سوختن خودت نیوفتی؟!
مگر می شود سوخته ای ببینی و خاکسترت را یاد نکنی؟؟؟

چرا رسم دنیاست این بی خیالی ها؟!
و دلم انباشته از حرف هایی که هیچ گاه رخصت فریاد نداشتند...
چه بیرحمانه گام های آهنینت را کوباندی بر سنگ فرش قلب پاکم

حرف هایم را له کرده ای وگرنه از اینجا تا آسمان ها برایت لالایی می خواندم...

اما بیخیال تمام حرف های له شده ی قلبم...


سلام رفیق مهربانم
سپاس
آری اشک هایت را نبینند بهتر است

در جمعیت چهره های سرد وسنگ که کسی نمی خواهد ، کسی نمی بیند ، کسی عشق نمی ورزد و کسی درد ندارد و کسی برای حرف هایش مخاطبی نمی یابد بهتر آن است که بیخیال (( انس هایی )) شد که نمی توان بست ...سلام ای دختر دلهای بارانی و ای که رگباری از آرامش را با خود می آوری ، دل من هم انباشته از حرف هایی است که هیچ گاه فرصت فریاد نداشتند اما حرف ها گاهی وقت ها نباید سر به ابتذال گفتن فرود آورند ...

بهرام گور جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 18:33


به نام خدا


جناب آقای .......
سر دبیر محترم وبلاگ خونه ی خیالی

سلام علیکم

به استحضار جناب عالی می رساند که اینجانب برای اولین بار در سال ۱۳۹۰ به وبلاگ شما سرکشی کرده تا مراتب نظارت و بررسی وبلاگ شما به نحو احسنت انجام گردد.


با تشکر
دیوان محاسبات آمار شما

یواش یواش می خواستم آگهی تو را بدم تویه گمشدگان شاید پیدات کنن ...

کوروش جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:39 http://korosh7042.blogsky.com

درسته عزیز
ابتدا خیلی دمق شدم
با ادرس از پیوندها وارد شدم دلم قرص شد

ممنونم از حسن توجه ات


مخلصیم

مهندس شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:57

اشکایی که بی هوا روگونه هام میریزه

ابری که از همه خاطره هات لبریزه

دلی که میخواد بمونه تنی که باید بره

حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره

بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده

بیخیال قلبی که این همه تنها مونده

آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه

مثه تنهایی میمونه با تو همسفر شدن

توی شهر عاشقی بیخودی در به در شدن

حال و روزمو ببین تا که نگی تنها رفت

اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت

بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده

بیخیال قلبی که این همه تنها مونده

آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه...

سلام مهندس ، خوبی ، خوشم می یاد همیشه ماخذ تیترمو رو می کنی ، ممنون از این که کارمو تکمیل می کنی ...

سهبا شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . صبحتان بخیر . روزهایتان به طراوت باران بهار ، دلتان پر از درخشش آفتاب مهر خدا ، و زندگیتان سرشار از عشق و شور .
آغازین روز هفته تان بخیر و شادمانی دوست خوب .

سلام سهبای مهربان ، امیدوارم که طلوع خورشید طلوع شادی ها و غروب آن غروب غمهایتان باشد ... امیدوارم به حرمت دل پاک و اندیشه ی زلالتان هفته ای را به خیر و شادمانی بگذرانیم و به شکرانه اش دعاگوی دوستان باشیم ... سپاس از حضور گرمت...

فریناز شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:33

سلام رفیق عزیز
چرا عصبانی بودین؟
من هیچ وقت هیچ کامنتی رو حذف نمی کنم!

شاید ثبت نشده!چون فقط همین کامنت عصبانیتتون رو دیدم برای جمعه های انتظارم

خیلی هم ذوق می کنم وقتی شما میاین مهمونی خونه ی من

سلام ، مخلصیم دوباره می فرستم ...

مریم خانوم شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 21:01

"Silence is more musical than any song."

ok موسیقی بی کلام هم خواهیم داشت ...

مریم خانوم یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:10

جان؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
what are you talking about?!...

سلام در مورد کامنت قبلی بود دیگه مگه چیه بچه که زدن نداره

[ بدون نام ] یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:42

ای جان...
نه-منظورم این بود که کامنت قبلی یه جمله بود از
Christina Rossetti
فکر میکردم مرتبط با مطلبت باشه

سلام حالا دیگه منو میگیری ... ای روزگار

جواد یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:05

کلا دخترا اینجورین ناراحت نباش عمو

راست می گی

مریم خانوم دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:01

ر ف ی ق میدونی اصولا خیلی سخته که بخوای و بتونی که همه رو راضی کنی اما این واقعا بده-خصوصا برای شما-که برای راضی نگه داشتن یه گروه، از یه گروه دیگه مایه بذاری
ازت اصلا انتظار نداشتم-نظرم راجع بهت کلا تغییر کرد.....

سلام اگر فکر می کنی که من کسی حمایت کردم ، اشتباه می کنی .... در آن جا من فقط جمله ای سوالی مطرح کردم ... به هر حال باز هم به دلجوییت آمده ام ، مرا ببخش اگر موجب تکدر خاطرت شدم ..

[ بدون نام ] دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:26

?????????????????
به این میگن علامت سوال
و به راحتی میشه ازش استفاده کرد............

در ضمن کامنت دیشبو چرا تایید نکردی؟!

مرسی از یاد اوریت .... من همه رو تایید کردم

جواد شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:42

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینم تعجبه
معمولا خیلی بیشتر کاربرد داره

سپاس از یادآوریت

نیما** دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:47 http://n4u.blogfa.com/

عالی بود. ممنون

ممنون از حضورت ... راستی نیما جان ، آیا راهی و اجازه ای هست برای گذر از شیشه ی دلت ، بی آنکه بشکند ... وکیلم آیا ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد