تراژدی ...

می خواهم پناه ببرم به حرمی ، مسجدی تا به بهانه ی دعا و زیارت عقده دلم را بگشایم ... می خواهم به خویشاوندی و یا دوستی رو کنم و شب غمگین و گریان زمانه را تا دل شب با او بنشینم و از روزمره گی ها و هراس غربت برایش بگویم ... می خواهم به خلوت خویش بگریزم و حرف هایی را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارد با خود بگویم ... می خواهم از زمانه ای بگویم که در آن تیرهای آرزو بر تخته سنگ های نا کامی می شکند و جوی های باریک امید بر زمین تفتیده اش می خشکد  ... می خواهم از دنیای خود ساخته ای بگویم که در آن نگاهمان به هر سو که می رود دام بلایی در پیش پای خود _ کنده _می بیند و به بیابانی می ماند که قاصد چشم از همه جا پیغام سراب بر ای مان می آورد ... می خواهم از روزگارمان بگویم که به طعام آلوده ای می ماند که مرگ را برایمان تدارک دیده و به آب متعفنی شبیه است که جگر تشنه مان را می سوزاند ... و من مانده ام که چرا باید (( بودن )) مان را همواره به خاطر روز (( مبادا )) نابود کنیم ... تراژدی عمیقی است این دردهایی که همچون خوره روحم را می خورد و دیواره های احساسم را می تراشد ...

نظرات 27 + ارسال نظر
جواد یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:08

میبینم که باز ترکوندی .دمت کرم سالار.

کاشکی هنوز ترانه،ترانه ی سحر بود
که توش دل کوچیکم از همه دنیا سر بود
کاشکی برای پرواز میشد ترانه ای داشت
از اون همه پرستو خط و نشونه ای داشت
حالا تو این غریبی چه نازنینه مهتاب
مهتاب خسته ی من باید بیدار شه از خواب
باید بدونه دیره برای ناز پاییز
که فرصتی نمونده تواین شب غم انگیز
زود به زود بنویس.

کاشکی هنوز ترانه ، ترانه ی سحر بود ... سلام در این سرمای احساس، نسیم جان بخش رضایتت ، مرا گرم کرد ... سپاس از این حضور...

اشنای غریب یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:12

شاید آنروز که نقاش خیال روی پیشانی ما نقش کابوس زمان را می ریخت رنگ مهتاب نبود رنگ شب بود و سکوت که گره های ترک خورده ی عشق روی تابوت زمان نقش شدند نتوانستم من باز کنم چون مرا در قفس دیگری از عشق بیانداخت به دام و تو آزاد و رها در تپش پنجره ها غرق شدی رنگ تقصیر نداشت دست خلاق هنر مند جهان قصه ی ما را با هم روی یک بوم کشید

در این نا امنی و وانفسا من و آزادی و رهایی در پشت پنجره ها ، حاشا و کلا ... آشنای غریبم بوی معرفت می دهی ... باز هم با من باش

مذاب ها یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:28 http://mozabha.blogsky.com

برای همه اینهایی که گفتی کسی هست که در تو حلول کرده .... و برای همه خواستن هایت اجابتی دارد....
چرا باید بمانی در ((بودن)) بخاطر روز (( مبادا )) این دردها خوره روح تو نیستند خوره عمر تواند.... و دیواره های بودنت را میخراشند ..... صادق فکر میکرد که این دردها را نمیتوان با کسی در میان گذاشت، چرا که شاید کسی را نمیشناخت و اگر هم میشناخت شاید برای کسانی نوشته بود که آنکس را نمیشناختند.... باید از قیصر بیاموزیم که چگونه لبخندهای لاغرمان را بگذاریم برای روز (( مبادا )).... و فکر کنیم که معنای حرف قیصر چیست؟ ... تو که نیستی نه هست های ما آنگونه که بایدند و نه بایدها..... و بقول دختر مردابی: تو که نباشی ، هرچه که هست رنگ نبودنت را بخود می گیرد، حتی بودنم.....

قلمت را می ستایم دوست عزیز....
زیبا مینویسی.

ر ف ی ق عزیز ،شاید صادق درست فکر می کرد که این دردها را نمی توان با کسی در میان گذاشت و شاید او بواقع کسی را برای این گفتن ها نمی شناخت ... دوست عزیز تو برایم بگو ، کدامین کهکشان را می شناسی تا بر گرد ش بگردم و بودنم را فارغ از دغدغه ی روز مبادا ارزانی اش کنم ... کدامین نرگس را می شناسی که پای نیاز در چشمه ی او بشویم و کدامین شمع را می شناسی که پروانه وار ملتهب شعله های جمالش شوم و به ظلمت پناه نبرم ... ومن به زمانه ای می اندیشم که در آن هیچ یوسفی در زیر سرپناه (( توبه )) به زلیخا پناه ندهد ... رفیق عزیز من به واژه واژه ی دلنوشته هایت می اندیشم چون می دانم قلمت پر از هوای احساس است ... سپاس از آمدنت و سپاس از دختر مردابی که دریچه ای بسوی آشنایی با مذاب ها برایم گشود ...

جواد یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:24

در دست های زرد پاییز
انگار باران بود و چشمهای من
وقتی که چشمم گریه می خواست
اما نگاهم دل خوش بود به دیدارت
من بی محابا می دویدم
از سایه ی شب می پریدم
خط می کشیدم روی دیوار
تاریخ و ساعت، روز دیدار
یکشنبه ی پاییزی و زرد
یاد آور تنهایی و درد
ساعت که می چرخید و می گفت
او رفت و دیگر تو را یاد هم نمی کند
گفتم که از عشقش دست نکشم
دلم هوای دیدارمی کند هر لحظه
این گونه دلم قصه را آغاز می کند باز
وچشمان می رقصد با سوز این ساز
رحمی ندارد باد پاییز
من ، تو ،نگاهی سوی جالیز
باران که شست از روی دیوار
تاریخ و ساعت، روز دیدار

سلام ، شاید یک اتفاق باشد که من یکشنبه ها را برای نوشتن انتخاب کرده باشم اما شعر گونه ی زیبایی که انتخاب کردی مرا وا می دارد که بگویم ... تاریخ وساعت ، هنگام دیدار ، یکشنبه های خوب خداوند ... جواد خان تصمیمم را گرفتم از این به بعد فقط روزهای یکشنبه نمایی تازه برای خانه ی خیالی مهیا می کنم ... باز هم س÷اس از حضورت

مهندس یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:41

برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم
آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باش که مرهمی شود برای دلتنگی هایم

خیلی خوشحالم که نوشتنو شروع کردی. راستی فیلمنامت چی شد؟

سلام مهندس عزیز ... دلنوشته ات بوی پیراهن یوسف می دهد ، چشمانم را به خوبی هایت گشود ... فیلمنامه را برای ویرایش نهایی به یکی از اساتید فن داده ام و دنبال اسم مناسبی هستم تا در بانک فیلمنامه ها ثبتش کنم ... من همیشه مرهون الطاف همایونیت !! هستم ...

مریم خانوم دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:13

پروردگارا؛
به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم
و مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند.
******************
خیلی خوب می نویسی
همینطوری ادامه بده
دوست دارم
شب خوش

و امید آنکه در این گرداب سهمگین خروشنده تنها خداوند ما را در کشتی نجات خویش سوار کند ... از این که خواهر زاده ای به این فهیمی دارم به خود می بالم ... باز هم به من سر بزن

مذاب ها دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 http://mozabha.blogsky.com

سلام د و س ت عزیزم....
برای درد هایت و نیازهایت و بودن هایت و همه نداشتن هایت در ابتدای نظر قبلی ام آدرسی در درون خویشتنت داده ام، بجز او که در درون توست در برون از خویشتنت به دنبال هیچکس و هیچ چیز نباش..... و به تعبیر زیبای استاد عزیزم دکتر شریعتی: اگر تنها ترین تنهایان شوم، باز خدا هست ، او جانشین همهء نداشتن های من است.....

سلام ودرود ... رفیق جان ، با اجازه ات من به جزیره ی ((رو یا )) ی خود که در قلب ناپیدای اقیانوسی دور از همه ی ساحل ها ، چشم به راه بازگشت زندانی خشکی هاست رسیده ام _ وچه شور انگیز است کاشف اقلیم خویش بودن _آن ها که گفتم دردهای مشترک بشریت است ... من نیز در تنهاییهایم به بنده ی خدا (( شریعتی )) پناه می برم تابه خود خدا برسم ... با آمدنت روشنایی بخش خانه ی خیالی شدی ...

دختر مردابی دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 http://dokhtaremordabi.blogsky.com

همین که از دردهایت می نویسی یعنی آنها را فریاد زده ا ی....
بودنمان هم اگر صرف مبادایی است که قرار است به قدر نمباره ای لبخند بر جانمان بنشاند، شاید ارزش وقف داشته باشد این بودن برای آن مبادا
گاه تراژدی ها زیباترین داستان های تاریخ می شوند....

سلام ... سلام ... سلام ... من دیر یست که از زندان روز مبادا رها شده ام و رسیده ام به دشت هموار و بیکرانه ی رهایی... (( بودن )) را حصار تنگ و تاریکی می دانم که درآن همه به تاریکی و تنگنا خو کرده اند وهراسم از آن است که روزنه ای از خانه ی خیالی به بیرون باز شود و تنگنا و ظلمت را به اطاق من آورد ... رفیق عزیزم ، باور کن من درد مشترک تمام (( نوع بشر )) را فریاد زده ام ... راستی ((‌‌ ر ف ی ق ))خنکای نسیم رضایت تو را آرزو می کند و متواضعانه برپای احسان تو بال پهن کرده است ...

حمد علی دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:23

وصیتنامه وحشی بافقی

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید


مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ

پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد

اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد


روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت


سلام ... سرورم از این که می بینم دنیایت با دنیای آدم های کوکی شماطه دار متفاوت است _ خوشحالم -

جواد دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:22

دگی...زندگی...واقعا زندگی چیه...؟...

زندگی......مثل......یه فنجون قهوه اس...یه فنجون قهوه ی ترک........تلخ تلخ...

برای هر کس به مقداری که باید بنوشه میریزن...و همه ی ما مجبوریم که بنوشیم...اما.....اینکه چطور مینوشیم خیلی چیزها رو مشخص میکنه...:

*بعضیا بیش از حد به طعم و مزش توجه میکنن...به همین خاطر تلخیش خیلی اذیتشون میکنه...

*بعضیا متوجه تلخیش میشن ولی به روی خودشون نمیارن...

*بعضیا با اینکه طعم تلخش رو حس میکنن به بقیه تلقین میکنن که طعمش شیرینه و بهشون امید میدن...

*بعضیا با جار زدن طعمش اون یه ذره شیرینی که برای بقیه باقی مونده هم از بین میبرن...

*بعضیا اونقدر سرشون به اطراف و کاراشون گرمه که نمیفهمن چی خوردن...

*بعضیا اصلا طعمش براشون مهم نیست...فقط میخوان یه جوری تمومش کنن...

*بعضیا از تلخیش لذت میبرن ...اصلا طعم تلخ با مزاجشون سازگاره و براشون لذت بخشه...

*بعضیا میان و نقش شکر رو به عهده میگیرن...باعث میشن که طعمش شیرین بشه و خوردنش لذت بخش باشه...ولی این شیرینی معمولا به قیمت حل شدن اون شکر تموم میشه...

*بعضیا به اسم شکر میان ولی وقتی ازشون استفاده میکنی میفهمی نمک بودن...حسابش رو بکن توی قهوه ی ترک نمک هم بریزی...چه زهرماری میشه...

جالب اینجاست که اگر بخوای این فنجون رو بندازی و بشکنی و باقیش رو نخوری باید به یکی جواب پس بدی...بعد هم سر از یه فر بزرگ در میاری...

باید بگم من از اون دسته ای هستم که متوجه تلخیش شدم ولی به روی خودم نمی یارم ویا نه از اون دسته ای هستم که سعی می کنن از تلخی هاش هم لذت ببرن ... زیبا و نافذ بود .........

مهندس دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:16

من اینک در رواق کهکشانها
در آوای حزین کاروانها
در آن رنگین کمان پیر و خسته
در آن اشکی که بر مژگان نشسته
در آن جامی که خالی مانده از می
در آوایی که برمیخیزد از نی
نشانی از تو می بینم ،
سراغی از تو می گیرم.
.................................
یکشنبه با ترازدی شروع شد ولی به قول دخر مردابی
گاه تراژدی ها زیباترین داستان های تاریخ می شوند....

و بی گمان دختر مردابی درست می گوید ... (( گاهی تراژدی ها زیباترین داستان های تاریخ می شوند ... ))

مهدیه دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:23 http://mhdh.blogsky.com

دردهای این روزگار تمامی ندارد
هر روز که میگذرد
کم که نه
افزوده میشود
و من دیگر سعی میکنم
حایی بزرگ را در دلم باز کنم
تا همه همان جا بمانند
نباید گفته شود
روزگاری گفتم
کم نشد
که بیشتر شد
حال نمیگویم
**********************************
میگن دل به دل راه داره
من دیروز میخواستم براتون ژیغام بزارم و درخواست تبادل لینک بدم
شما پیش قدم شدید
من از اینکه جزء دوستان شما هستم بسیار خوشحالم

دیگر برای گفتن درد های روزگار ، کلمات هم به کار نمی آیند ... گویی حروف را هم پوک و پوچ کرده اند ... دریایی از معرفت را در یک فنجان سکوت دیدم و این گونه بود که با افتخار در خانه ی خیالی جا گرفتی ... باز هم مرا دریاب ...

سهبا دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:43 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

برای گفتن و نوشتن خانه ای ساختی که مطمئن باش گوشهایی شنوا به دردهایی از جنس دردهایت در آن یافت می شوند . پس بگو تا بشنویم دوست عزیز . این تراژدی ، مخصوص تو تنها نیست . پس می شود در آن شریک شد به همدردی و قدمی برداشت شاید به درمان ، یا که نه ، به امید !

و تو ای گرامی ،گوش و زبان من که نه ، بلکه عقل و احساس منی ، آن جا که از تراژدی مشترک می گویم و تو نیز برایم از امید می گو یی ... بگذار گفته باشم خانه ی خیای ام را با حضور چون تو یی از هیچ زلزله ای باک نیست ...

آبتین سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:15


دوست من سلام
خوب می نویسی انشاَالله قلمت زشتی ها را هم خوب بنویسه

و چه ترس آور است در این بیگانه بازار زشت و بیهوده از زشت - زیبا - نوشتن ... سپاس از حضورت

آبتین سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:18

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت ؟!
هرکجا وقت خوش افتاد ، همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد ، همه دنیاست بهشت

درونم پر از دوست داشتن است زیرا میدانم دوست داشتن جلوه ای از روح خدایی و فطرت اهورایی آدمی است ... اگر تیرگی را بر تارکم دیدی به حساب روزگار بگذار ... باز هم مرا به سوی روشنایی ها دعوت کن ...

جواد سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:41

بایددیوونگی هاموببخشی

نگاه سردچشماموببخشی

میدونم گاهی حرفام خیلی تلخه

بگو می تونی حرفامو ببخشی

بایدگاهی تو چشمام خیره باشی

ببینی تاچقدغمگین وخستم

نمی دونم دخیل دلخوشیمو

به چشمای کدوم ایینه بستم

یه دنیا خاطره توکوله بارم

منواززندگی مایوس کرده

شبای بی چراغ زندگیمو

پرازتنهایی وکابوس کرده

تومی تونی منواشتی بدی با

شبای روشن ستاره بازی

تومی تونی کنار من بمونی

تومی تونی منوازنوبسازی

تومی تونی بایه لبخندشیرین

بدی های منو اسون ببخشی

می تونی به کویرخشک قلبم

توبه اهستگی بارون ببخشی

بایددیوونگی هامو ببخشی.
++++++++++++++++++++++++


اگر چه هر دلی عقل خویش را دارد اما با این همه (( تو می تونی منو از نو بسازی)) ...

جواد چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:55

این بخش خاشیه های ورزشو up کن دیگه

به روی چشم

مهندس(دوست جواد) چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:32

زمین، آسمان، قلم، دفتر، ماه،
دلتنگی، بی ریا، بی جان، عشق، روشنی
لحظه ها، زندگی، تیرگی، یک وداع
حادثه، عاشقی، یک تپش، یک صدا
جیره ها، بینوا، یک جفا، یک وفا
لاله ها، دل ریا، در خفا، یک ندا
بیم و ترس، هول و هوش
کوچه ها، جاده ها، یک سفر
راه عشق، بی ثمر
دیده ها بی فروغ
سینه ها بی صفا
آب و غم، نان و سنگ
یک زبان، یک صدا
دین و دل، جان و روح
یک فروغ، یک سحر، یک غروب
آه من، ناله ها
من،تو،فاصله بین ما
عشق یک طرفه،حرفه تو یک دنیا
درد من،حرف من
سوز باد،رنگ زرد
یک گوشی،ضجه یک مرد
شب،اشک و یاد تو
دست من،دلتنگی و جمله نرو
خواهش،باور،لحظه دیدار
غم تو ومن هر شب بیدار
تو و جاده،
شور تو، باله ها
رقص و مرگ یک هوار:
های و های
های و های
مرده ها، روزه ها، یک اتم، یک فضا
سایه ها، سایه ها
پس ز پیش، پیش جدا
من ز تو، تو جدا
من اسیر، تو رها
واژه ها بی صفا
واژه ها بی دوا
دل غریب
دل نحیف
نبض ها بی صدا
قلب ها بی صدا
زندگی بی صدا...
من و حسرت یک نگاه
روزو شب آه و آه
آه و آه

من در این اندیشه ام که تراژدی دلهای غریب و دلهای نحیف و قلب های بی صدا عمیق ترین تراژدی هاست ...

پائیــز چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:42 http://paeez77.blogfa.com/

سلام استاد عزیزم
می خواهم از دنیای خود ساخته ای بگویم که در آن نگاهمان به هر سو که می رود دام بلایی در پیش پای خود کنده می بیند ...
جانکاه و دردناک سرودی حرف دل بود و بر دلم حک شد. سپاس

و ما را نامی نبود و نشانی نبود
از هرچه بود، همین بود و حادثه نبود
از بودها ... نبودِ همین هرچه بود، نبود.

می ستایمت
ماناباشی

و ما را نامی نبود و نشانی نبود ... از هر چه بود همین بود حادثه نبود ...وچه خوب که هیچ و پوچ نبود ... از این که سبزینه ی محبتت را در برگ های به زردی گراییده ی وجودم دواندی ممنونم ، تو خود استادی برای این شاگرد ... باز هم درس معرفت دادی ...

ساحل... شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:49

زمان دیگر همچون دوران کودکی مرا دوست نمیدارد
و زمین دیگر با من مهربان نیست
زندگی طعم گذشته را ندارد
آنگاه که از پس امروز فردایی می آید بسیار زودتر از کودکی هایم
و سالها میگذرند بی آنکه در پی تعبیر معنای نام خود باشند
تو آنجا نشسته ای
بسیار نزدیک
و مرا نظاره میکنی
بی آنکه قصد داشته باشی بی خواست من به زندگی ام رنگی دوباره ببخشی
من اینجا ایستاده ام
بسیار دور
و به آسمان چشم دوخته ام
و منتظرم به زندگی ام رنگ تازه ای ببخشی
و چه بی انتهاست این انتظار

و من برای نخستین بار از کنارُ ساحل غمزده ای که سالها بر آن تنها به انتظاری نومید چشم دوخته بودم بر خاستم ... لحظات به کندی می گذرد ... لبخندی از نور بر لب های مهربان تو باد ...

مذاب ها یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 http://mozabha.blogsky.com

سلام دوست عزیز....
کجایی ؟ کم پیدایی ؟
نمیخواهی ما را از بهار قلمت بشکفانی؟
هر روز می آیم به درب خانه ات....
خود بهتر میدانی که وقتی صاحب خانه نباشد میهمان راقب به ماندن نیست.....
آمدم که بگویم در نبودنت ما با یادت سر میکنیم.

سلام سپهر عزیز ... من در کنار پنجره ایستاده ام و به فوران احساست می نگرم ... سفری به سرزمین دلیران تنگستان داشتم ... اما من هر کجا هم باشم چشمان آرزومند و بیتابم را به مذاب هایت می دوزم...

سیمین دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 http://rosoobha.blogsky.com

براستی برای دردهایی که هیچگاه٬حتی در تنهایی هایمان هم واژه ای برای بیانشان نمی یابیم چه باید بکنیم؟
گویی به ابزاری غیر از کلام نیاز داریم...
ممنونم که به خانه ی بی کلام من سر میزنید...

برای گفتن درد ها ایما و اشاره هم کافی است ... دردها حس مشترک من و تو اند ... درد ها را باید حس کرد ...اگر چه ما دو بیگانه ایم ، اما دوبیگانه ی همدرد از دو خویشاوند بی درد یا نا هم درد با هم خویشاوند ترند ... من برای مرور در هایم به خانه ی بی کلام تو می آیم ...

مذاب ها دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:29

امروز هم نیستی!!!!

کجایی برادر جان؟

امیدوارم حالت خوب باشد.

همچون پرنده ای که آوای آشنایش را می شنود ُخودم را بیقرار به دیواه های قفس می زنم تا به دیدارت بیایم ... یکشنبه با (( قاصدک های آواره در باد )) ودر ]خونه ی خیالی منتظرت می مانم ...

پائیــز چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:27 http://paeez77.blogfa.com/

سلام ر ف ی ق عزیز
سایه ات بس سنگین ودلمان بی حد تنگ، دوریت از شادی معذورمان داشته... کجااااااائی!

سلام پاییز دلنشین ... شادیهایت مستدام ... با اجازه ات چند روزی غروب آفتاب را در سواحل خلیج فارس به نظاره نشستم ... یکشنبه با (( قاصدک های آواره در باد)) شرف یاب حضورتان می شوم ...

احمد چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:58

مراقب قلب ها باشیم

وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

و همچنان تنها می مانیم


هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند

سلام حاج احمد علی ... در شش سطر همه ی گفتنی ها را گفتی ... راست می گن دود از کنده بلند می شه ...

shabe nilofari چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:59

آهوی عشق به سوی تو رمیده
مجنون رخ لیلی به دنیا ندیده
پروازتو تویه آسمون عشق دیدم
عاشق شدم هرگز رخ مجنون به دنیا ندیدم
غمین ز روزها و ز شبها
کشیدم بیوفایی سالها
کدامین عشق در قلب تو طوفان به پا کرد
مرا از تو تو را از من جدا کرد
رقصیدما رقصت را در آینه ی دل دیدم
خوشحال از اینکه جز تو یاری ندیدم
در میکده ی غم نگاهی کردم
که با این دل عاشق چه اشتباهی کردم
وقتی به عشق رحم نکردی
ببین با این دل دیونه چه کردی
گفتی قسم به گریه های شبونم
پی رد تو همیشه میمونم
مرا در این خماری تنها گذاشتی
از عشقت برام چیزی نذاشتی
....................................
...................................

SHABE NILOFARI پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:32

DAR SALE NO DAR KHANEYE KHIYALIYAT DAR SHABE NILOFARI MARA YAD KON SALE NO PISHAPISH MOBARAK EY DIR YAFTE.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد