سر آغاز

بر آن بودم تا زمستان و سکوت دلم را پایان دهم ... دیر زمانی بود که پاره های ابر غم از دو سوی آسمان دلم به راه می افتاد و گویی شلاق ناپیدای گذر زمان آنان را به سوی هم می کشاند ... یکی تیره وگرفته و عبوس و بی قرار و نالان از سختی های زندگی ، آن هم در هزاره ی سوم میلادی و بدون درهمی یارانه ی احساس و دیگری همچون کبوتری سپید و سبکبال و لطیف به لطاقت خیال طفلی معصوم در بستر ناز که سیمای جهان را در رویای شیرین خود همچون نخستین بامداد خلقت پاک و بی ریا می دید ... در پس این غرش ها و در حیرت از این تضاد درون بدان می اندیشم که تجربه ی بارش تند بارانی تندر آسا بر کشتزاری تشنه ، زرد و خشک که در کویری سوخته و ساکت ،عمری در انتظار باران سر به آسمان برداشته ، چه حادثه ای است ... و حالاحس می کنم زمستان و سکوت دلم به بهار نشسته است این را گفتم تا بگویم سلام دوست من ... آری ر ف ی ق تو بر ویرانه های این حادثه  خانه ی خیالی بنا کرده است تا در آن از هر دلی که از یادی تپیده است و از آن ترانه ای روییده است میزبانی کند و با او از شوری سخن بگوید که حلاج را بر سر دار بی قرار کرد ...و  ر ف ی ق تو با خانه ی خیالی آمده است که فراموش نکند ، فراموش نشود ، با شب خو نکند ، از آفتاب بگوید ، دیروزش را از یاد نبرد ، فردا را به یاد بیاورد ، تسلیم نشود ، نومید نگردد و از انتظار چشم نپوشد ... و تو ای دوست خوبم یادت نرود که به خاطر آن دل دریاییت ، چشم بر راه تو هستم ، که تو کی می آیی ... بر سر شاخه ی سر سبز امید دل من ... که تو کی می خوانی ...

نظرات 23 + ارسال نظر
دختر مردابی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 http://dokhtaremordabi.blogsky.com

سلام
خوشحالم که نوشتن رو شروع کردید دوباره
نه به شب خو میگیری و نه آفتاب تو را فراموش خواهد کرد
واژه بهترین حافظ ما خواهد بود در این نامهربانی های روزگار

سلام ای سالک غریب ، روشنای نور تو در سر آغاز جاده ، مطلع روشنی را نوید داد ، یقین بدان با این کوله بار پر از نور و امید که دوستانی مثل شما ارزانی ام داشتند هرگز به شب خو نخواهم گرفت ... سپاس از حضورت ...

احمد علی منصوریان چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:03

اول اینکه چرا وبلاک خود را در ایام محرم باز کردید .ولی بنظر من هرروز اگر نیت خوب باشد روز مبارکی میباشد بهر حال من نوحه هایی در ارتباط با ماه محرم برای شما مینویسم
ای آب فرات ازکجا میایی نا صاف ولی چه با صفا میایی
خود را نرساندی به لب خشگ حسین دیگر ز چه رو به کربلا میایی.
دوش پرسیدمز منطق عشق چیست درجوابم اینچنین گفت وگریست
لیلی ومجنون همه افسانهاند عشق مختص حسین بن علی است

خیر مقدم وسلام ... دوست عزیز من نیز چون شما واله و حیران حسینم ، این تقارن را از آن رو به فال نیک می گیرم که چون آن بزرگوار آزاداندیشی و حریت پیشه کنم ، باشد که خنکای نسیم کفایتش را در تابش طاقت سوز نیاز ها نوش کنم ...

دختر مردابی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:37 http://dokhtaremordabi.blogsky.com

با افتخار لینک شدید

منت گذاشتید بر من کمترین

جوادخان چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:52

افتخار در خشک کردن اشک است ، نه در جاری کردن آن . . . واقعا مایه فخری ژای افتخار ما ای شفتالو
دوست دارم

سلام ، اشک اگر از سر شوق باشد جاری کردنش افتخار است ...قسمت دوم پیام را نگرفتم یعنی چه ، اما اولین باره که مجبورم بهت بگم منم واقعا دوست دارم...

سیمین چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:22 http://rosoobha.blogsky.com/

خوش اومدین به این دنیای رنگارنگ و بی منتها...
منتظر نوشته های بعدیتون هستم...

من از این دنیا جی می خام ،یه وجب زمین خالی ... همونقد که یک اتاقک ، بشه خونه ی خیالی ... سلام به خونه ی خیالی خوش اومدی ... من همچون قطره ای بر نیلوفر در آرزوی سرزدن دوبار ه ی آفتاب حضورت می مانم ... سپاس از تابیدنت ...

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:35

دوست عزیز چه بی نشون اومدی ... هر کی بودی خوش اومدی بازم بیا...

مجید چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:01

سلام رف ی ق شفیق از اینکه هنوزم مثل قدیما با روحیه و پر انرژی و از همه مهمتر با احساس موندی خوشحالم خواستم همین روز اول به نمایندگی از جمع ۳ +۱ بهت تبریک بگم تا یه وقت فکر نکنی رفقای قدیمی خدای نکرده بی معرفتن

سلام و خیر مقدم ... با آمدنت خانه ی خیالی مرا رویایی کردی ... مجید دلبندم 3+1 نمی شه گروه ما تا ابد چهاره ... تا حالا که این طور بوده واز این به بعد هم ما چهار نفر جغد بیم و کبوتر امید را از یک پنجره خواهیم دید ... سپاس از آمدنت ... باز هم تو را چشم در راهم

مریم خانوم پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:47

سلام
خوبی ؟
باید بگم فکر نمیکردم انقدر احساساتت لطیف باشه

زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه ی نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا میخواند...

keep up the good work

سلام ، مقدمتان گرامی ...بگذار بگویم که این دانه ی به خاک نشسته را بی آب و آفتاب چون تویی سر شکفتن نیست ... من در خلوت این صحرا ، در غربت این سرزمین ، در سکوت این آسمان در تنهایی این بیکسی و در این خانه ی خیالی نگهبان احساس تو ام ... سپاس از اینکه آوای مرا هم میشنوی ...

پائیــز پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:50 http://paeez77.blogfa.com/

سلام خیرمقدم خوش آمدی
در وبلاگ دوستان کامنتهایت را خواند ه بودم عالی می نویسی به راستی که چیره دست واستادی

سلام ... درود ... سپاس ... من هم در پس آن نقاب پاییزیت بهار را دیده ام و شناخته ام ...خجلت زده ام کردی با این تعریف هایت ...امید که آن چه در خانه ی خیالی می آید درنزد تو که زیبا آفرین و بزرگ اندیشه ای روسفیدم کند ...

[ بدون نام ] دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:29

خداوندا
مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم پس مرا دریاب و به سوی خویش بازگردان ،
دستان مهربانت را بگشا که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ...
خیلی جالب بود ادامه بده

امید آنکه نسیم یاد خدا بر دل های بی قرارمان وزیدن بگیرد ... سپاس از حضورت

احمد علی منصوریان دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:56



داستان فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید

از دیو و دد ملول گشته ام ، انسانم آرزوست ...

سهبا دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:38 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . خوش آمدید رفیق نازنین . در خانه های سپهر و دختر مردابی دیده بودم دلنوشته هایتان را در پاسخ به آن نازنینان . امروز آمدم که خود بخوانمتان ( البته با لطف سپهر عزیز ) و بدانید که ماندگار شدم به میهمانی تان !‌ میزبان چون منی می شوید آیا ؟!

ومن به اندازه ای از آمدنت خوشحال شدم که تشکر و سپاس در برق چشمانم ، رنگ چهره ام و تمام وجودم موج می زند ... من هم دنیا را از دریچه ی نگاه دوستانی چون شما می بینم ، خوش آمدی که تو خود در این سرا میزبانی ... راستی بابت این آشنایی از سپهر خان عزیز هم ممنونم ...

راز شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:42

شمادر این سیاره زیبا پابه عرصه وجود گذاشته ایدتا با قدرت خارق العاده ای که در وجودتان نهاده شده است زندگی خود را بیافرینید هیچ محدودیتی در میزان انچه شما می توانید خلق کنید وجود نداردچرا که فکر شم لایتناهی است.

تو گفتی به حق و چه زیبا و صادقانه ... تو گفتی چه بزرگانه و دلسوزانه ... باز هم در گوشم از این راز ها زمزمه کن ...

احمد چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:40


خوشبختی
خوشبختی نامه‌ای نیست که یک روز، نامه‌رسانی، زنگ در خانه‌ات را بزند و آنرا به دستهای منتظر تو بسپارد.
خوشبختی، ساختن عروسک کوچکیست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...
به همین سادگی،
به خدا به همین سادگی؛
اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله‌ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده‌ی ادراک‌ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...
خوشبختی همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است

...
کودکی
از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت
خدا گفت ان را در خواسته هایت جستجو کن
و از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کرد
گفت اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم
خداوند به او داد
گفت اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم
خداوند به او داد
اگر ..... اگر ....... و اگر........
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم
خداوند گفت باز هم بخواه
گفت چه بخواهم هر انچه را که هست دارم
گفت بخواه که دوست بداری
بخواه که دیگران را کمک کنی
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی
و او دوست داشت و کمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند
و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد
رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست
در نگاه و لبخند دیگران



قابل توجه کسانی که دنبال خوشبختی هستند ... حاج احمد علی ما تا تو را داریم غمی نداریم...

احمد چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:48


و به من خندیدی و نمی دانستی

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن
:
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده
:

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید
:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

سه روایت جالب از تو به من خندیدی ... جالب بود ... دمت گرم

saba پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:49

vaghti az dor dast ba yek sabad mehrabani dar masire negaham sabz mishavi andohayat ra be man besepar..bogzar ghobar az labanat betekanam na mah va na rah ra mishenasam..khiyale avali to ra esteare migiram..tanhaiyam sokote yek selol..azadiyam balhaye khise yek parande shahre man kochei bon bast vali negah ke mikoni taksir mishavam...cheghadr khone del khordana be entezare to istadan dar masire delhoreye avar..digar na goshode mishavad panjereye khoshbakhtiyam be soye to na omidi mande baraye delkhoshiyam..va darin parishaniye momtad ghorobe akharin negahat ra dar astaneye panjerehaye digar faryad mizanam..be farze aseman hamin del shekaste man ast be tore hatm eshghe man toyi parandeye delam.............

حرف هایی زدی که کلماتش همچون اسپندی بر آتش در مجمر روحم بی قرارند و مرا سراسیمه و بیتاب همچون روحی سرگردان نمود من در جستجوی تو ای مخاطب گمشده ام می آیم تا ترا در هیبت خویشاوندانم ببینم ... سلام ، سپاس از آمدنت ...

saba پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:58

nemidanam ke kisti vali khob midanam baraye hamdeli amadei..agar vojadat bashad sarshar az mohebat ...dele tanhayam,dele zakhmi az khanjarha o ra be to separam toyi ke az eshgh jane dobare be man bakhshidi......

وچه خوب مقصد را نشانه رفته ای ... من هم به این می اندیشم که همواره همدلی از همزبانی بهتر است ... در این راه همراهیت آرزوی من است ...

shabe nilofari چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:25

labrize tabi tondama aram nadaram ....key miresi ey bande ghazal khiz kenaram....nakhande bekhan matne ghazalhaye delam ra.... vaghti ke ghazal mishavama vaje nadaram....kalam akharam in ast.... ke ba cheshme to mimanam....chegone bogzaram az to na az sangam na az chobam.

من هم سکوت می کنم چون واژه ندارم ...

shabe nilofari چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:33

خاطرمان باشد به یاد هم باشیم شاید سالها بعد در گذرجاده ها بی تفاوت از کناره هم بگذریمو بگوییم ان غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.........................................................

مگر نه این است که خاطراتمان همان زندگیمان است... سلام شب نیلو فری عزیز خدا اون روزو نیاره ...

shabe nilofari چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:09

bogzar har che nemikhahim begoyand
bogzar har che nemikhahand begoim
baran ke beyayad az daste chatrha kari sakhte nist
ma etefaghi hastim ke oftadeim
to kochak shodi ya ghalbe manbozorg shodi
farghi nemikonad ashegh shodeam..................

زیبا ودلنشین گفتی (( باران که بیاید از دست چترها هم کاری ساخته نیست ... )) ... احساس دل نشینت را از خونه ی خیالی دریغ مکن ...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:27








SALHA DAR KHATERATAM TARIKIYE NAFASHAYE GOMSHODEAT RA JOSTOJO MIKARDAM. KENARE PANJEREYE OTAGHAM SETAREHA RA DAR ASEMAN KHAT MIZADAM SHYAD TAK SETAREI KE MIMANAD NESHANEI AZ TO BARAYAM BEYAVARAD.AFSOS NEMIDANESTAM ASEMANE MAN DIR ZAMANIST BI SETARE AST...EY DIR YAFTE DAR SHABE NILOFARIYAM TAK SETAREAM BASH.










فاطمه جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:09 http://www.faseleha-30.blogsky.com

سلام رفیق مهربون م اومدم نوشته های که قبل من بودن ومن جامونده بودم ازاوله اولش بخونم ادست نوشته هات خیلی نازه همیشه شاد و موفق باشی
روزی خواهد آمد و برایم می گوید از واژه هایی که در میان روز و شب اش پنهان بود ، از شقایق های باغ دلش که به انتظار نشسته بودند ، از نگاه هایی که بی اختیار نصیب زمین میشد ... آری او می آید که ستاره مرا در آسمان دلش نشان دهد

سلام فاطمه جان
دلت تفسیر خوبی های آبی است
و قلبت قصه ی ایثار شبنم
نگاهت آسمان آبی و صاف
که می شوید ز چشم غنچه ها غم
ممنون از الطفاتتان

فاصله ها چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 http://www.avaloakharegalbam.blogsky.com

سلام رفیق مهربون
نمیدونم چرا دوست دارم بیشتر بشناسمتون
شما نویسنده اید/؟احساساتتون خیلی زیباودل انگییزه اصلا نمیتونم بیخیال متن های زیباتون بشم
؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد