تو نیستی که ببینی
چگونه در سکوتِ سینه ام دانه ی اندوه کاشته اند و
چگونه روحم از سرمای تنهایی به خود می لرزد و
چگونه نگاهِ بی فروغ و بی زبانم به روی زندگانی می گرید
تو نیستی که ببینی
هنوز از شاخه ها صدای سیب می آید و
پروانه ها لایِ شب بوها خوابند و
مترسک هنوز به نگهبانی مزرعه مشغول است و
دخترک گل فروش گل های پلاسیده را با لبخندی که از اعماقِ وجودش بیرون می کشد به دیگران می فروشد و
من ماه را معنا می کنم
به تو
که در بستر آرمیده ای
تو نیستی که ببینی
چگونه روزگارم که رنگِ شادی داشت زنگار ِ غم گرفته است و دردِ نبودنت نشاطِ زندگی را از کفِ من ربوده است و
من چگونه خاطراتمان ( همان خاطراتی که لای صندوق ها خاک می خورند و وقتِ گلِ سنجد ، زیر درختِ بید چالش کردیم ) را با بیم و امید صیقل می زنم
تو نیستی که ببینی
هنوز هم شب ها ، اندوهم را از کوه بالا می کشم و فرهادوار کوهها را می تراشم بی آن که در این فکر باشم که :
(( خنده ای کو که به دل انگیزم ؟ ))
((قطره ای کو که به دریا ریزم ؟ ))
((صخره ای کو که بدان آویزم ؟ ))
سلام ر ف ی ق عزیز
اومدم اینجا ! ولی راستش یه سکوتی رو دلم سنگینی می کنه و نتونستم چیزی بگم . ولی خوندمتون عزیز ! خوندم !
برقرار باشید
من دریچه بر اشک گشودم


بر بامدادی که رنج از آن لبریز می شد
تو از چه رو غمگینی
روزهای تکوین
و روزهای شادی در پیش اند
سلام سایه جان
سکوت تو هم برای من هدیه ها دارد
سپاس از الطفاتتان
سلام ر ف ی ق عزیز
با اینکه مطلبت مخاطب خاص داره اما به دلم نشست
سلام یلدا جان [:S005

سپاس از لطف بی دریغ تان
ممنون که به خواندن من آمدی
و من دلخوش به همین صیقل دادن های خاطراتمان بودم!
و از قطره های اشکم دریا ساختم اما کو صخره ای که از این دریا بگریزم و به آن پناه برم تا غرق تنهایی های خودم نشوم!
ومن کشتی نجات را در میان امواج می بینم و تو را پیشاپیش آن ، چون کبوتری سپید ، که با خود زنبقی را به همراه داشت برای رهایی دیگران


سلام رعنا جان
تو خود برای نجات چون منی بادبان بر افراشته ای ، چه نیازت به صخره برای گریختن ...
چه خوب که نیست و نمیبیند چطور بذر اندوه در وجودتان رشد میکند




نیست و نمیبیند دنیا چگونه رنگ غم و اندوه گرفته
نیست و نمیبیند که برای راحت زندگی کردن و راحت زیستن باید ظلم کرد و بد بود...
اگر بود و میدید چگونه تاب می آورد اینهمه را...؟!
با آن دل مهربان و کوچکش!!
اما من فکر میکنم او با تمام نبودنها و ندیدنهایش،هست و میبیند
سلام بر ر ف ی قِ ش ف ی ق
کاش بود و میدید که چه زیبا از نبودنهایش میگویید
اما باز هم میگویم او هست و میبیند
شاید جایی فراتر از تصور محدود من
وچه خوب دانستی که او هست و می بیند


او همچون بلبل همیشه نغمه خوان است و
چون شبنم بر برگ گل ها می نشیند و
مثل باران قطره قطره بر احساسم می بارد و
چون پروانه برایم معنای عشق است
سلام بر نازنین عزیز
چقدر خوب ، تو حس و حال این روزهایم را دانستی
سپاس از این همه الطفاتت
خنده ای کو که به دل انگیزم ...
واقعا!!!!!!!!!!!!
آرزو کردنی بی سرانجام


دل به امواج عشق سپردن است
سلام آرام عزیز
بر من منت نهادید با حضورتان
سوختن
جرم ناخنکی بود که به کیک عشق زدم !!
سلام ر ف ی ق عزیزم
آرامش رو برات آرزومندم
من نه شتری را کشتم
نه گربه ای
نه بازی مرگ را آزمودم
و نه با سواران پنجه در پنجه افکندم
نه از زخم جوهردانی ساختم
نه از جوهر خونی
من آرامشم را مدیون صداقتم هستم
سلام مهرداد خان
کاشکی هیچکداممان نیستی را بر بودن ترجیح نمی دادیم رفیق عزیز ! کاش دنیا اینقدر بی رحم نبود ! کاش نیستی ها به نیستی می پیوست !
ما نسل مرگ را یگانه ایم
نسل صدقه ها
در قهوه خانه های مردانگی
نسل ِ جنگ کلمات
و طاووسهایی که
در میدان های عشق کاذب نیز خود را پنهان می کنند
چنین نسلی را نیستی بر بودن اولی تر است
افسوس


ابرهای بارانی نیست
این آبی ِ خیره سر را
اما
در آسمان ِعاطفه
ابری اگر هست
از لکه های خون.
باورکن اش
که باران زاست
درود بر رفیق مهر تاکید بر نبودن و دیدن !!!!!!!!
هست و خواهد دید
اگر شب است
اما
گل محبوب ِ آن است
ماهِ اشک بر تپه های عشق غروب نمی کند


و او که نیست اما هست
گردِ شهر من می پیچد
ومن تاجِ رنج بر سرم می گذارم
خار و خون و مه را
سلام بر استاد عزیز و فرهیخته ام کورش
ترسم از این است که باران همه ی خاطره های خوبم را بشوید
وگرنه غمی نیست از بارش غم
درود بر تو مهربان
نقطه ی مورد نظر را اصلاح کردم
اما دال را نیافتم
و چه زیبا نقش کسی را برایم بازی کردی که می بایست چشم و گوشم باشد.
افسوس
دوستدار توام
سلام بر استاد عزیز


وشما که قلب و جان ما هستید
خواستم که بگویم که دلنوشته ها یتان را با دل و جان می خوانم ...
و من نیز افتخارم دوستی با فرهیخته ای چون شماست
چشمانم پر اشک شدند از این همه صداقت
و براستی تو از کدامین دیاری ر ف ی ق که این جنین بی پیرایه می نویسی. درودت باد
سلام بر همکار عزیزم علی خان قربانی


چشمانت را از بلا دور نگهدار که شاید صداقتم از جنس بازار باشد
اینچنین غصه ی ایام رفته را نمی خوری
اما من روزگاری از دیار مردان مرد بودم ، آیا تو حالا هم درمن این واقعه را می بینی !!؟
تو نیستی که ببینی هر آنچه که نباید شد و هر چه که باید نشد
تو نیستی که ببینی سرما چگونه بر برگ برگ گل های رز نشسته و ...
تو نیستی که ببینی گل یاس و مریم دیگر هیچ عطری ندارند
بگذار بگویم همان به که تو نیستی و حال زار و روی رنگ پریده ام را نمیبینی
اما نه صبر کن اگر تو بودی من اینچنین نزار نبودم
آری من اینچنین نبودم
یا حق
در حوالی این سال ها


هنوز چشمه ای می جوشد
با سروی که سایه اش
پر از بال های پرنده است
هنوز جایی زندگی جاری است
تا
شانه به شانه اش
راه بروی
سلام بر بانو ثنایی فر عزیز
چقدر درکتان بالاست بانو
چقدر صداقت در شما موج می زند
مگر می شود تو نباشی!







تو هستی
تو خواهی آمد...
معجزه می شود
و می آیی..
بید می رقصد
خورشید خجل از خساستش
پشت ابرها پنهان می شود
باران به پیشگاهت سجده ی شکر می رود
و ستاره ها به یُمنِ آمدنت سمفونی نور می نوازند...
تو خواهی آمد...
دست هایمان پُر از خیسِ دعاهای شبانه است...
تو خواهی آمد و خواهی دید...
و در سینه ها بذر شوق خواهی پاشید...
تو
روزی
با معجزه ای
خواهی آمد...
و چقدر
آن روز
نزدیک است...
حسش می کنم
هیچ کوچه ای بن بست


همیشه آخر خط
کسی ایستاده است
در دست هایش
گلی سرخ
سلام بانو فریناز
بیدها خواهند رقصید
و باران وستاره هم خواهند آمد
بی گمان
نظر من مگه ثبت نشده بود؟
نیستش که
الان که اینو می خونید ثبت شده
راستی سلام
شلام رفیق جان
من شرمنده محبتای شما هستم
خیلی سرم شلوغه.همش وقت کم ندارم.اصلا نمیرسم یه سر کوچولو بزنم .از این به بعد وقتم ازادتر شده.حتما میام و بهت سر میزنم
سلام برستایش عزیز [:S005


باور بفرمایید که گم می شود بی حضورتان
پروانه ی اندیشه ام
در غبار آیینه
چه خوب که سعادت دیدن روی ماهِ تفکرو اندیشه تان
دوباره برایمان فراهم شد