محسن ِعزیز
لطفا یکبار ِ دیگر چشمهایت را باز کن !!
دارم برایت نامه می نویسم
سلام
دو هفته ای می شود که
بی پرس و جو و بی گذرنامه
از آسمان ِ تجلی گذشته ای و
اجازه ی ِ ورود به تالار ِ آفتاب را گرفته ای !!
و برای ِ فرشتگان ِ خدا
ترانه و تبسم سوغات برده ای !!
از احوالاتِ ما اگر خواسته ای ،
ملالی نیست !!
جز آنکه پس از رفتنت ، خورشید ِ قلبمان غروب کرده و
آفتابگردان ِ احساسمان پژمرده شده
خوشبختانه !! حالا که دارم برایت نامه می نویسم
خورشید گرفته است و ابرها
دلِشان به حالمان سوخته است و
به حال و روز ِ ما می بارند و نمی گذارند که
غم و اندوه ِ یکدیگر را از رفتنت ، ببینیم
دلم نمی آید بنویسم که
دیدن ِ کودکان ِ بی قرارت که
به سمت ِ پنجره های ِ خواهش می روند و
با زبری ِ نبودنت باز می آیند
چقدر برایمان سخت است
دلم نمی آید بنویسم که
دخترکان ِ معصومت
مثل ِ کبوترانی که نغمه هایشان را
در بال های ِ آفتابی شان می ریزند ،
از لابلا ی ِ مویه و گریه ِ بزرگ ترها ،
خاموش می گذرند
راستی این را هم بگویم که :
دلِمان لک زده است ،
برای ِ بودنت
برای ِ خندیدنت
برای ِ دغدغه هایت
برای ِ خوبی هایت
برای ِ تمام ِ سال های ِ خوبی که با تو گذشت ...