هنوز هم درمیان هاله ای از انتظار
دلم برای طلوع نگاه تو بهانه می گیرد !!
کاش بودی و دوباره از پنجره ی احساست
برایم گندم می پاشیدی !!
کاش بودی و دوباره به کویر ادراکم
آب حیات می بخشیدی !!
اصلا کاش
جرعه ای از دریای باورت را ،
تکه ای از آسمان یقینت را ،
و تجسمی از دنیای خاطراتت را
برای روز مبادا
نگاه داشته بودم ...
بی خیال عشق و
تمام صفرهای عاشقی !!
من
هرشب
راس ساعت بیست و سه و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه و نه ثانیه !!
سبد تنهائی و دلتنگی ام را
زمین می گذارم و
در بستر بی انتهای سادگی هایم !!
می خوابم ...
یک وقت هایی
به ناز نگاه چشمان زیباتر از رنگین کمانت
بر نخورد بانو !!
اما تو هنوز هم ،
شب ها
به خیالم می آیی و
خواب و خوراک را از من می گیری و
صبوری و آرامشم را به هم می ریزی و
منی را که انگار تصادف کرده ام با
یک اتوبوس خاطره های مست !!
روی مرز تشنج رها می کنی
آن هم
با چشمانی نم دار
که از پس شب های تب دارم
بر نمی آیند ...
این قانون جاذبه ی نگاه تو بود که
سیب سرخ غرورم را
بر زمین انداخت !!!
وگرنه ،
مرا چه به این که در عصر شلوغ منتهی به
ولنتاین
پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی
معطل یک عروسک باشم !!!!