داریوش با صدای مخملی اش
می گفت و ما باور نداشتیم که :
روزگار غریبی ست ...
روزگار باور پیه سوزهای شکسته
و انکار روشنایی چراغ
روزگار نت هایی که خط می خورد و
لهجه هایی که رنگ سکوت دارد !!
دانسته و ندانسته
یک مشت کرک خیس را قالب
کرده ایم به آسمان اندیشه مان و
یک بغل واژه ی مشتعل از اندوه را
در خرمن بغض هایمان انداخته ایم !!
ما چه بسیار ناشیانه
در این علف زار روزگار ،
می رقصیم !!
و چه بزرگوارانه ،
به صف ایستاده ایم
تا به کسوت ،
گوسفند ی درآییم ...