کسی شبیه تو (( چون ماه )) که بیاید
هر بنی بشری اسیر جزرو مد می شود !!
اصلا قفل می شود نگاه آدم در چشمهایت
از آن قفل هایی که کلید ندارد ها !!
اصلا آدم دلش می خواهد
((یک جرعه از باده ی احساست بنوشد
و خودش را به زینت مستی بیاراید ))
اصلا آدم دلش می خواهد
بدون استخاره در اعتماد تو قدم بزند !!
اصلا چکار داری !؟
آدم دلش می خواهد تو را روی چشم هایش بگذارد
تا کور شود چشم حسودان !!
ولال شود زبان بدخواهان !!
Habib Bayati:
بی برگ و بارم !!
مثل ِ درختانِ آخر ِ پائیز
خالی از احساسِ خوب !!
شبیه ِ جیب های یک کارمندِ غمگین در آخرِ ماه
دیوارها هم دارند مرا بازخواست می کنند
و چهار عنصرِ گستاخِ دلتنگی ، غم ، غربت ، انتظار ،
طاقتمرا طاق کرده اند !!
((وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهانِ من
لایلای مادرانه تو را میطلبند.))
غم باد گرفته ایم !!
شش هایمان فقط از روی عادت نفس می کشند !!
رفاقت هایمان سرانجامی ندارد !!
همدلی و یکرنگی مان رنگ باخته است !!
در این وادی دل های فریفته !!
در این سرزمین نفرین شده !!
از یاخته های تن هیچ بنی بشری عشق نمی جوشد انگار !!
آهای حضرت والا
آهای سرکار علیه
ما ها چه کردیم با دل هایمان !!
بیایید این عینک بدبینی را برداریم ، بیایید پلکبزنیم تا مهربانی بریزد از چشم هایمان !!
بیایید بهارباشیم تا محبت مان گل بکند !!
بیایید بدون ساعت و چرتکه مهربانی بکنیم !!
بیایید بدون چتر و بی پروا ، زیر باران همدلی قدمبزنیم !!
بیایید (( ایمان نیاوریم به آغاز فصل سرد))
به خط اول قصه بر می گردیم !!
به جایی که آدم اشرف مخلوقات شد!!
لابد خدا یک چیزی می دانست که به آدم ها
ناخن داد و پنجه نداد !!
ناله داد و نعره نداد !!
خدا از اول هم به انسان شک داشت !!
اورا به زمین تبعید کرد و به سرش گول مالید !!
که(( تو اشرف مخلوقاتی ...))
وگرنه برگزیده ی خلقت که
شبنم و شب بو را
طره ی گیسو را
اشارات ابرو را
ول نمی کند ، بچسبد به
فروش پیکر خونین شرافت و
خرید لاشه ی بدبوی غرور و پلشتی
والا ، بلا من اگر جای آدم ، ابوالبشر بودم
همان اول راه ، از پیامبری خدا برمی گشتم و
با این انسانیتی که از ابنائش سرمی زند ،
خودم را سکه ی یک پول نمی کردم !!
اسطوره مان رستم دو چیز را به ما ایرانیان خوب آموخت !!
اول انکه برای بقا در این سرزمین باید غولتشن بود !!
و دوم آن که رمز این بقا ، نیرنگ و دورویی است !!
و تو آیا میدانی که رستم عاقبت فریب غولتشنی اش را خورد و اسیر نیرنگ همخون خودشغاد شد !!
راستی این چه شاهنامه ای ست که می گویند اخرش خوش است !!
تو بگو تا حالا عاقبت کدام سرزمینی که مردمانش نه کردار نیک دارند و نه پندار نیک دانند و نه رفتارشان نیک است بخیر شده !!
انگار ما را قبل از اینکه بمیریم مومیایی کرده اند !!
انسانیتمان روی اجاق سیاست پف کرده است !!
و مهربانی مان طعم خردل می دهد !!
ما چقدر بی احساس شده ایم !!
اشک هایمان به اشک تمساح می ماند و
تبسم هایمان هم ، بی نغمه و از روی عادت شده است !!
و راستی چقدر ما شهامت نداریم !!
مورچه هایی شده ایم که از مورچه خوارها به نیکی یاد می کنیم !!