سلام ای مجنونِ لیلی ...
چرا نسل ِ تو بی دلیل عاشق نمی شد !!؟
چرا نسل ِ تو با یک اشاره دل نمی بست !!؟
چرا نسل ِ تو با یک کنایه دل نمی کَند !!؟
چرا نسل ِ تو عشق را از سر ِ گذر نمی یافت !!؟
چرا نسل ِ تو عشق را در بسیطِ فراموشی نمی باخت !!؟
چرا نسل ِ تو کهنه حدیثِ عشق را تعبیر تازه می کرد !!؟
چرا نسل ِ تو قلبش را به عاشقانه مردن عادت داده بود !!؟
چرا نسل ِ تو از عشق زنده بود و باعشق جان می سپرد !!؟
چرا نسل ِ تو با عشق نفس می کشید و با عشق از خود می گذشت !؟
اما نسل ِ من !!
چرا با یک اشاره دل می بندد و
با یک کنایه چنان شتابناک فرو می ریزد
که به رنگِ خاک بر می گردد و به بوی (( نا )) !!؟
چرا نسل ِ من !! چشمان ِ خاکی اش را بر آب دوخته و
پاپوش ِ آبی اش را در خاک باخته است !!؟
چرا نسل ِ من عشق را گم کرده است !!؟
پی نوشت : راستی مجنون ِ عزیز ، چرا عشق ِ نسل ِ تو تا از ریشه ، تیشه نخورده بود نمی مرد اما عشق ِ نسل ِ من ...
مهم نوشت : مدتی را نبودم و مدتی را جسته و گریخته آمدم اما آمدم تا در روز ِ دوباره آمدنش غایب نباشم !!!
راستی این را هم گفته باشم که سه سطر از این نوشته ، گریزی است به یک ترانه ی خاطره انگیز ...