بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده ...

حرف هایم و نوشته هایم از مرز تو گذشته اند و برایت نامحرم شده اند ، از مرز تویی که در قاب جانم، خویشاوند ، آشنا و هم نژاد و محرم بودی ودر ضمیر قلبم با قابی از طلا جا گرفته بودی ... یادت هست !!؟ آن هنگام را که روحت بر روح من می افتاد و محو می شد ومن می شدم تو وتو می شدی من ، یادت هست ، حتی آن هنگام را که رفتی واما از دل- نه - بلکه از دیده ام ومن در حسرت نبودنت اشکهایی ریختم که از آب تمام دریاها بیشتر بود و در باز پیدایی تو ، حضورت را بیشتر از آن هنگام که بودی حس کردم وبا تو از هر دری حرف زدم ... حرف هایی که از دسترس اندیشه ام خارج بود و از زبانم اوج می گرفت و در مقابلت بی وزن می شد و نثارت می شد و یا حرف هایی که برایت بی قرار و بی تاب می شدند و نمی توانستند آرام بگیرند و همچون اسپندی بر آتش از جا می پریدند و نمی دانستند چه می کنند ویا آن حرف هایی که فقط با زبان نگاهم به تو می گفتم و یا آن حرف هایی که با زبان قلبم به تو می گفتم ویا آن حرف هایی را که به زعمت در فضای خیال هم نمی گنجیدند ویا آن حرف هایی را که در خواب ... یادت هست !!  وحالا من از خواب بیدار شده ام و حس می کنم همه ی این حرف ها به سبکباری یک خیال و به پریشانی یک آرزوی آشفته از زبان و قلبم گریخته اند و زبان نهفته در دهانم نیز لال شده است ... احساس می کنم ابرهایی که از همه ی خاطرات تو لبریز بودند به سرزمین های دور سفر کرده اند و اشک هایی که به هوای تو بر گونه ام می ریختند ، خشکیده اند ومن در اندیشه ام که در دنیای دلهای سنگی که برایت فرقی نمی کند ، دلم سیاه باشد یا سپید ، بهتر آن است تا بی خیال حرف هایی شوم که در دلم جا مانده است ...

کاشکی که دل رها از این قفس بود ...

خسته و مایوس در کام دره ای تاریک و خفقان آور ، با دیواره های بلند و قطور و برج هایی سیاه و عبوس افتاده ام ... این جا هوایش بنفش است ، نی زارها در ابهام فرو رفته اند ، درخت ها در بستر سکوت آرمیده اند و دشت ها در نجوای شبانه خویش غرق می شوند ... چه پریشانی گیج و مبهوت و هول آوری در درونم به پا شده است !؟ انگار نیش های سرد خزان عشق ، پژمردن گل های احساس ، یغمای محبت ، خاکستر سرد و خاموش رفاقت و تندیسی از انسانیت !! را همه وهمه را با هم می بینم ... اندک اندک بودنم رنگ باخته و زیستنم را در اعماق فراموشی فرو برده و محو کرده ومن رفته رفته شده ام (( مجموعه ی در هم آنچه زیستن اقتضا ء می کند !! )) ... مرغی در قفس شده ام که با آب و دانه ای آرام می شوم وبرگ سبزی ، چراغ رنگینی و زنگوله ی قشنگی دلم را می برد ... وحالا تنها گاه گاهی که بیکار می مانم خاطره ی (( خودم )) بیدار می شود و آن گاه من بیتاب می شوم ، به وحشت می افتم و در اندیشه ای درهم و سیاه فرو می روم و به فرجام شکستن جام وجود خویش می اندیشم ... من ساکن هیچستان تلخ این دنیایم و در دلم خاطره ی باغ و بهار گذشته ای مجهول و در جانم آرزوی سبز آینده ای ناشناس ریشه دوانیده است ...

من این روزا یه حال دیگه ای دارم ...

اینک با بال های تواضع به بارگاه الهی بازگشته ام و پیشانی خشوع وتواضع خویش بر درگاه قدرتش نهاده ام و بی گمان من اولین عصیانگرش نیستم که مرا بخشید ودر سایه ی ابر احسانش بر من بارید ... من این روزها حال دیگری دارم ، حس می کنم خدا با تمام قدرتش به سویم چشم گشوده و با ابر بردباریش از بیکران دشت گناهانم گذشته است ... پیش از این می پنداشتم خدا را تنها در سوی قبله می توان پیدا کرد و با او به گفتگو نشست ولی حالا من در سوءسوء هر ستاره ، در جلوه ی هر مهتاب ، در عمق تیره ی هر شب ، در هر طلوع و در هر غروب خدا را می بینم ، از سکوت کهکشان ها زمزمه ی مهر جوی خدا را می شنوم و در پهنه ی ابدیت ، جاودانگی خدا را می بینم  ... پیش از این من تنها نیمه ی خالی لیوان را می دیدم و به فکر نیمه ی پر آن نبودم ، تشنگی عمیق من و باران مداوم و بی حد و حصر خدا مرا از اقامت در زیر خیمه ی شکرش باز داشته بود ، آن چنان به روشنای نور او در جاده ی عشق عادت کرده بودم که سپاس نعماتش را از یاد برده بودم  ... من این روزها حال دیگری دارم ، احساس می کنم از آن شب دیجور ودر آن وادی ظلمات و بر فراز صخره های دهشتناک که پرتویی از نور طاعتش را بر اندیشه ی پاهای خسته ی من تاباند و ابرهای تیره ی شک و تردید را که بر فراز آسمان دلم حجاب خورشیدش شده بود را به باران یقین تبدیل کرد ُحادثه ای غریب اتفاق افتاد ... وحالا من در پس آن اتفاق فهمیده ام که اضطرابم همه زاده ی انتظارهای بیهوده بوده است وچه قدرت و غنایی است در ناگهان هیچ شدن ، آری من با گوشت و پوست خود تجربه کرده ام که ناامیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقین زلال و آرام بخشی می شود ... باز می گردم و بهشتی را که ترک کرده بودم باز می جویم و اندیشه ام این است که با عشق به خدا خلقتم را بار دیگر آغاز کنم ... در این جهان جدید من دیگر غریب نخواهم ماند و تو ای راهنمایم و ای کسی که تجلی معجزه ی الهی در بر پا ایستادن دوباره ات برایم متبادر شد !!! آیا هنوز هم خدا را در همین جا ، نزدیک تر از شاهرگی که زندگی ات را زمزمه می کند ، می بینی  ...