آهوی یاد ...

یک بار چشمانش غروب کرد و دوباره همچون دو خورشید نیرومند و مهربان در دل های سیاه و سرد طلوع کرد ... در نگاهش که خیره می شدی ـ لبخند و مهربانی و دلسوزی و اطمینان ـ در آن موج می زد ... بیایید و به اندازه ای که نیاز و التماس به خداوند در لحن صدایمان ـ رنگ چهره مان ـ و تمام وجودمان موج می زند برای سلامتی دوباره اش دعا کنیم ...

نظرات 8 + ارسال نظر
سهبا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . سکوت می کنم به حرمت این همه مهربانی که شده اند زنجیره محکمی از دوستیها در این وانفسای آشوبها و نامردیها و نامرادیها ! که مگر این دو روزه دنیا به غیر این ارزشی هم دارد ؟
مهربانیتان را سپاسگزارم با زبانی الکن و قلبی سرشار !

ممنون دوست نازنین .

سلام ، سهبای اندیشه ... بزرگی گفته است هر کس به اندازه ای که احساسش می کنند "هست" و بدان گونه که احساسش میکنند "هست " ... خوشحالم از این که احساست می گوید من مهربانم ... مانا باشی

مذاب ها یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 http://mozabha.blogsky.com

از زبان او....
برای خود او....
خطاب بخدا....

بیقرارم.....
مثل قلب کنعان.....
برای چشم هایم چه وقت پیراهن یوسف می شوی؟؟؟
(سایه روشن)

من هم بیقرارم ... بیقرار دلنوشته هایش که همچون زبانه های بی قرار آتش در زمستانی سرد گرمابخش دلم بودند و کلماتش که هر کدام پاره های " بودن " من بودند ...من بی تاب آنم که دیگر بار " بودن " خویش را از زبان او بشنوم ... کاش توطه ای به همدستی خدا و عشق شود تا او دوباره پا بگیرد ... برایم مهم سلامتی دوباره ی اوست ...

مذاب ها یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:03 http://mozabha.blogsky.com

دوباره تکرار میکنم و تأکید.....

از زبان خود او....
برای خود او....
خطاب بخدا.....

وگمان من هم چیزی جز این نبود ... دوست عزیزم ، سلام ... کم لطفی می فرمایید ... برای خواندن روزگار غریب هم چشم انتظارم ...

سمیه یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:42

هر چه بنویسم نشاید ، و اگر هم ننویسم نشاید ، واگر گویم نشاید ،اگر خاموش گردم هم نشاید ، جسم دردمندم به خدا ایمان دارد تا آن هنگام که آفتاب در افق قلبم طلوع می کند . اوست که ارحم الراحمین است

سلام چه خیال انگیز و جانبخش است اینجا بودن تو ...

مجید دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:13

الا یا هر چه هست کائنات از تو دیگر ره با تو ایمان خواهم اوردن و باور میکنم بی شک همه پیغمبرانترا
زمینها و زمینها بازی مرگ و حیات از تو سلام دردمندی هست و سوگندی و زنهاری

سلام دلبندم ... ویرگولی ، نقطه ای ، ...یه چیزی بین کلمات می ذاشتی ، ممنون می شدم ... به هر حال من همیشه خاک کف پای دوستی چون توام ، بزرگوار ... روحیه ام مضاعف شد

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:22

غروب که قلب خورشید ، تو سایه ها میگیره

حس عجیبی از اون ، ترانه ها میگیره

شبا که ماه می پوشه چادر مهتابش رو

از چشای هر عاشق می پرونه خوابش رو

اون شبا فکر دریا هزار تا موج میزنه

گاهی یه موج اروم گاهی تا اوج میزنه

شبا تو چشم دریا یه اسمون ستارس

همراه سوسواشون پلک زدن دوبارس

می گن خدا به دریا وفور نعمت داده

به هر یه دونه موجش عالمی قدرت داده

می گن چیزی تو دنیا اون کم نداره اصلا

تو موج خنده غرقه اون غم نداره اصلا

شاید هزار و یک شب قصه بخونه دریا

فرقی نداره اما این جا باشه یا اون جا

ماه رو که دیدی شب ها مسافرا رو یاد کن

مرور خاطرات عاشقا رو زیاد کن

ماه تنها تصویری است که در ایینه ی روزگار از او به یاد دارم ...

جواد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:47

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ایی در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی؟
نمیدانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟تا کی؟برای چه؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم
مرد
کسی حس کرد من بی تو تمام هستیم از دست خواهد رفت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد!
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ایی از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

یه جورایی کلامت حقه ... یه جورایی درده ... یه جورایی تلخه ... یه جورایی شیرینه ...

کوروش چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 00:40 http://korosh7042.blogsky.com

چشمانت پر نو عشق و احساس ای رفیق راه
چه افتخاری که نازنین مهربان چون ترا مهمان این سرای بی رونق
که به نور دیده یارانش منور می شود در کنار خود داشته باشم
تو نیز زین پس به چراغ های چلچراغ خونه ام افزوده خواهی شد

شاد باشی و سربلند و همیشه عاشق

ومن چه خوشحالم که در کوچه باغ های مهر گوش به سخنان کوروش می سپارم ... دلشیفته ی مهربانیت شده ام استاد ... مقدمت گلباران ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد