آدم های کوکی شماطه دار ...

آدم های کوکی شماطه دار از میان بی شمار رنگ های فریب این دنیا چشم به هیچ رنگی جز خاکستری ندوخته اند  ... آدم های کوکی شماطه دار همه ی قهرمانان ، اندیشمندان و جهان هر چه داشت و زمان هر چه ساخت و تاریخ هر چه یافت را ، همه را دیده اند و نسنجیده اند و نشناخته اند و رد شده اند ... آدم های کوکی شماطه دار مغرور و بی نیاز ، اما نه از دلیری ، غرور و استغنا ، که از (( خواستن های زیاد )) به دنیا می اندیشند و غم های دیگران برایشان کوچک تر از آن است که آن ها را برنجاند و دلشان را بلرزاند ... آدم های کوکی شماطه دار ، تمام هستی شان را برای به دست آوردن کمی بیشتر زبون می سازند و در کابوس (( از دست دادنش )) جان می دهند  ... و من نیز چونان آدم های کوکی شماطه دار حالتی دارم که در وهم نمی گنجد -نمی دانم چگونه ام - هراس و شک و شگفتی و لذت و اضطراب و کنجکاوی و حیرت و انتظار و اشتیاق وبسیار حالت های غریبی که دل های نفرین شدگان زمین و زندانیان آشفته ی زمانه      می شنا سند در من همه به هم آمیخته اند و مرا در سینه گدازان این آفتاب فرو می برند و من گرم لذتی سرشار همچون آدم های کوکی شماطه دار خود را تسلیم این موج ناپیدایی کرده ام که شتابان به دور دست این مرداب می رود ... و چه آزار دهنده و ترس آور است لحظه ای باز ماندن از معراج های اهورایی زمان کودکی ام ... خدایا ، به من قدرتی عطا کن که بار دیگر کاشف اقلیم خود باشم و از آدم های کوکی شماطه دار درس خوشبختی نیاموزم ... اگر این چنین شد ، بی گمان دوباره پر شکوه ترین سرودهای عالم را در ستایشت خواهم سرود ...

نظرات 19 + ارسال نظر
دختر مردابی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:00 http://dokhtaremordabi.blogsky.com

و من چقدر شبیهم به آدم های کوکی شماطه دار داستان های تو...
و من چقدر اسیرم در آخرین کوک این ساعت... وقتی که زنگ می زند و از این نواختن آزار دهنده نمی ایستد...

سلام
زیبا بود ...

سلام ... تو پری از روشنایی، بی رنگی و یقین ... بی سبب آن(( من اهورایی و راستین ))خود را با این آدم های کوکی شماطه دار قیاس مکن ... در سایه ی هر شب خانه ی خیالی چشم به راه آمدن دوباره ات می مانم ...

morti یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:56

mobarak
jedan behtare onie ke fekr mikardam

سلام ، با اومدنت خونه ی خیالی را منور که نه منفجر کردی، بازم به من سر بزن،

مریم خانوم یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:18

*شب سردی است،و من افسرده.
* راه دوری است،و پایی خسته.
* تیرگی هست و چراغی مرده.
* میکنم،تنها،از جاده عبور:
* دور ماندند ز من آدمها.
* سایه ای از سر دیوار گذشت،
* غمی افزود مرا بر غمها.
* فکر تاریکی و این ویرانی
* بی خبر آمد تا با دل من
* قصه ها ساز کند پنهانی.
* نیست رنگی که بگوید با من
* اندکی صبر،سحر نزدیک است.
* هردم این بانگ برآرم از دل:
* وای،این شب چقدر تاریک است!
* خنده ای کو که به دل انگیزم؟
* قطره ای کو که به دریا ریزم؟
* صخره ای کو که بدان آویزم؟
*مثل این است که شب نمناک است.
* دیگران را هم غم هست به دل،
* غم من،لیک،غمی غمناک است.

سلام ،با این شعر نشانی های یک آدم کوکی شماطه دار را کامل کردی... به جا بود و شایسته ی تقدیر ... سپاس از این که دوباره به خونه ی خیالی اومدی ... راستی خوبی ، خوشی ، سلامتی .هوو ...

بهرام گور ! یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:47 http://www.irfacebook.blogfa.com

استاااااااااااااااااااد .... بفرمیو ..... بگیوووو ... اینم یادگاریت !!!


وبلاگه گشنگی داری اما این مداده یا خودکار ؟!

یه سواله دیگه :

می گن آدمای احساسی ظریفن ... پس تو چه انقدد گنده ایی ... برو لاغر شووووو .....

حالتا گرفتما ....

وبلاگت خوبه .... ادامه بده ایشاالله بری تیم ملی !

سلام ، بابا شاه ... بفرمیو جواب ... اول اینکه چشات گشنگه که گشنگ می بینه ... دوم اینکه نه خودکاره نه مداد یه خودنویسه ... سوم این که آدمای گنده ظرفیتشون بالاتره حتی تو یه احساس ... بازم به من سر بزنیو ...

mosi یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:58

کارت درسته , ایول رفیق

سلام ، خوش اومدی ، اومدن انسان خیلی بالا تر از متوسطی چون تو واسم غنیمته ... بازم به خونه ی خیالی سر بزن ...

پائیــز دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:00

درود بر رفیق عزیز...
سپاسگذارم از پا به پائیز نهادنتان بهار آوردی..
راست می گوئی اما تلخ و زیبا،پائیز هم مثل ر ف ی ق هراسان وکنجکاو مشتاق است که مبادا دلش نلرزد ز ناسنجیده های خاکستری، بنظرم نبایدگفت آدم های کوکی شماطه دار،چون حیوان ماندن را به ارث برده اند چون آدمی آدمیت دارد عشق به خوبی های حقیقی دارد حتی اگر این خوبی ها در دنیا ناگوار او باشند، آدمی رویا می بیند نه کابوس ،نیازمندخالق مخلوقات است وغرور را در وجودش می میراند، آدم های کوکی شماطه دار خوش بخت ازضمیرغایب خویشی اند که قیر اندود غرور است و ازضمیر آنها وما بی خبرند،متکلم وحده اند،آدمهای اقلیم یافته غم دیگران برایشان عذاب است و عذاب دیگران برایشان مرگ،در میان رنگهای دلفریب دوشیزه خانم دنیا رنگ نمی بازند بی رنگ می مانند مثل زلال آب چشمه بالای آبادی محله اهورائی ها...
------------------------------------
رفیق عزیز با دل نوشته هایت اوج می گیرم وهراس و شک و شگفتی و لذت و اضطراب و کنجکاوی و حیرت و انتظار و اشتیاق و بسیار حالت های غریبی که فرمودی وجودم را احاطه می کند،چاره ای جز سیاه مشقی سر درگم در وصف پست های زیبایت نمی یابم...ببخش..
(راستی حقیر چندروزی است شما خوب را باکمال افتخــــار و مباهات لینک نموده ام)
مانا، پاینده و سبز باشی..

سلام بر پاییز خاطره ها ... این قلم شکسته را جز باور مهربانی چون تو درمانی نیست و ابن دل شیداییم را جز از ابر احسان تو بارانی ، نه ... دوست من ، بگذار فاش بگویم ، قامت خمیده ام به شوق دیدارت راست شد ... پاییز (( تو )) فصل دل من است و آن جاست که من چراغی به دست می گیرم چونان تو ، تا انسانی بیابم ... باز هم به مهمانی خونه ی خیالی بیا قبول کن که این جا تو میزبانی ...

سیمین دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:45

چه شکرهاست درین شهر که قانع شده اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی؟

خوشحالم که همزبانی دیگر در این عصر غریب یافته ام...
قلم زیبایی دارین...
ممنونم برای لینک...باعث افتخارمه












سلام ... خوشحالم از این که خونه ی خیالی ام را دست های پاسخ تو سترد و قلب درد آغشته ام را دلنوشته های خیال انگیز تو جان بخشید ... و چه غریب است شهری که شاهبازان طریقش به مقام (( مگسی )) مفتخر گردیده اند ...

جواد دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:23

واقعا خیلی قشنگ مینویسی دمت گرم

دمت گرم که قشنگ می بینی

جواد دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:43

ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابر ها
بر جهان ما نظاره گرنشسته اید
اری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عا شقا نه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوش تر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگرآن نشاط و نغمه و ترانه مرد
ای ستاره ها چه شد شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد
جام باده سرزنگون و بسترم تهی
سر نهادم بروی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطو
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رو یی و جفای مردمان خاک
کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستهاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر به جز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا بکنم
ای ستاره ها که همچون قطره های اشک
سر به دام نسیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟

وای به من گفتی دوستت دارم. اصلا باورش سخته واسم

ای سر سلسله ی نوه های پسری مادرم ،سلام ... ترا چه شده که در دل سکوت شب ،نامه های عاشقانه ات را پاره می کنی ، آن ها را نگاه دار در دیار عاشقان جاودان به کارت می آیند ... باز هم به عمویت سر بزن...

محسن دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:07

وبلاگ جالبی داری
قلمتم روونه.در کل ترکوندی

سلام ای ر ف ی ق شفیق ... بی تو من در عطر یاس ها می گریم ... چه خوب کردی آمدی ... باز هم خونه ی خیالی را با قدومت منور کن ...

لیلا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:08

محشره

مثل ابر سپیدی می مانی که بر خانه ی خیالی من گستریده اند

مهندس دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:10

تو از تبار مردمان ساده ای که از تو می شود ز پاکی زلال قصه ها شنید و با تو می شود به انتهای قله های دور دست رسید تو از صداقت تمام قلب های پاک و از صفای هب و از اصالت تمام عشق های بی غروب تو از قبیله صفا و پاکی و نجابتی تمام عمر می شود ز خستگی نگفت و با تومی شود به شب اگر چه تیره و طویل و بی طلوع نشست و لحظه ها نخفت تمام عمر می شود ز آرزو سخن نگفت .

بی تو من در این خلوت این صحرا ، در غربت این سرزمین ، نگهبان سکوتم و راهب معبد خاموشی ... با آمدنت زمان همچون پرنیان در زیر پایم نرم و مهربان می گذرد ... سلام مهندس ،من نقشه ی خانه ی خیالیم را با دستان تو کشیده ام ... باز هم مرا دریاب ...

ریحانه دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:12

اشک رازیست...لبخند رازیست...عشق رازیست...
اشک آنشب لبخند عشقم بود...
قصه نیستم که بگویی...نغمه نیستم که بخوانی...صدا نیستم که بشنوی
یاچیزی که چنان که بدانی...یا چیزی که چنان ببینی...من درد مشترکم را فریاد کن ...
دستت را به من بده دستهای تو با من آشناست...
ای دیر یافت که با تو سخن میگویم
بسان که ابر با طوفان...بسان که علف با صحرا...بسان که باران با دریا...بسان که پرنده با راهها...بسان درخت که با جنگل سخن میگوید...
زیرا که ریشه های تو را من دریا فته ام ...زیرا که صدای تو با صدای من آشناست

واقعا نوشته هات قشنگه

ای هم صدا ، ای هم ریشه ، به خونه ی خیالی آمدی با من بسان دریا با باران ، بسان جنگل با درخت وبسان ریشه با ساقه سخن بگو ... من رویش ریشه هایت را دیده ام ... مقدمت گرامی

جواد دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:16

می نویسم ولی تو نخوان....

می نویسم که با تمام وجودم دوستت دارم ولی تو نخوان

می نویسم که اگر تو را نبینم به سکوتی سخت دچار میشوم و بغض تمام وجودم را میگیرد... ولی تو نخوان.

اگر نمی خوانی بفهم که دوستت دارم
ما منتظریم


خوانه ام چون دوست می دارمت...

بهرام گور ! سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 http://www.irfacebook.blogfa.com


اگه بری چشاما پشت جاده جا می زارم
اگه بری خوده بارون می شم برات می بارم



ولی نرو .... نرو بمون
نرو که جز تو چاره ای به جز خودت ندارم .


دسته گلتوووون درد نکنه !

مخبر و الدوله سر سعدی !

بخند ... و بیهوده بر این انتظار مباش ، که دنیای عبوس من ، به رویت بخندد !!! تنها بخند ، تا نگریسته باشی ، این اشکها روزی تمام می شوند وتو می مانی ، که در روز مبادای موعود ، آتش آن جهنم را ، از کدام چشمه خاموش کنی ... سلام باباشاه ، این ها را برای مخبر الدوله سر سعدی گفتم تو که خیلی نازی

مذاب ها سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:00 http://mozabha.blogsky.com

سلام ر ف ی ق عزیز....
آمدم بگویمت که چه خوشحالم که خانه ایی بنا کردی که میزبان باشی مهمانان حقیقی را در خانه ات ،اگر چه به زعم شما خیالی باشد.....
این باب باز است برای حضور همیشه ام....
با افتخار در لینک دوستان مذابها لینکت میکنم ، اگر قبولم داشته باشی د و س ت عزیزم.

سلام ... زودتر از این ها منتظرت بودم ... منتظرت بودم تا گرمی و هرم مذاب گونه ات بر روی خشت خشت خونه ی خیالی ام که نه ،بر پوست و خونم ، پلک های مرطوبم و اعماق جانم بنشیند ... ر ف ی ق ، مهمانان من به تمامی ، حقیقت وجودم هستند و نوازش دهنده ی چهره ی تافته وخسته ام از آدم های کوکی شماطه دار ... و این جا تو خود میزبانی مگر نشنیده ای که آسمان سقفی بر زمین است ... واز امروز ((خونه ی خیالی )) افتخار این را دارد که مذاب ها را دز قلبش و به قول فوتبالی ها در بال چپش همچون ستاره ای درخشان نظاره گر باشد ...

بهرام گور ! سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:03

بخونید و نظر بدبد !

اینا بزار تو پیوند سایتت

وبلاگه منه

www.ir24.blogsky.com

کییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه ؟

به روی چشم به اسم بهرام گور لینک شدی

صدر پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:36

سلام. دومین بار است که از دستنوشته هاتون رو می خونم . خاطرتون باشه اولین بار هم بهتون گفتم که نوشته هاتون اصلاً به خودتون نمیاد هنوز هم همین رو می گم شاید بعد از چند بار سر زدن به خونه ی خیالیتون که امیدوارم دیگه از خیال بیرون بیاد و واقعی بشه بتونم باور کنم که نه بابا از شما چنین نوشته هایی بعید نیست.
به هر صورت شوخی های من رو ببخشید و باید بگم قلمتون قویه خواهشاً خط تون رو هم مثل قلمتون قوی کنید.بازم سر می زنم.
یاعلی

سلام ... کاش می تونستم فهرستی از واقعیت هایی را که اشک چشمو در میارن تدوین کنم و یک جا بنویسم ، خواندنی می شد ، لااقل برای لمس کردن درشتی های روزگار و حس کرذن حساسیت های زمانه بد نبود ،اما چه کنم که می ترسم با بیان واقعیت های موجود نقاط ضعف روح من نمایان بشه ، پس اجازه بده ساکن خونه ی خیالی باشم ... خواهر محترمم ، از این که باز هم به من سر می زنی خوشحالم ...

[ بدون نام ] جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:05

................ !!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد