تنها شده ام و
خورشید : چشم هایش را فرو بسته است و
ماه : قصد ندارد که حضور ِ خویش را اعلام کند و
دریا : از تکاپو بازمانده است و
من : سنگینم و خاموش ، چون دَرد ، چون نبودن و
عشق : تنها پُلی است میانِ دو تهیا
زمان : بویِ نا می دهد و معنایِ ماندن و
فراموشی : زلال ترین حقیقت است و
هوشیاری : افسانه و
حقیقت : هنوز هم سراب و
من : باز هم احساس ِ غربت می کنم
زمین : هنوز هم اسیر ِ آسمان است و
روزهایم : آواره ی ِ معنایند و
سوختنِ من : بی پایان است
با اینهمه ،
این کوچ ، برایِ من ، سر آغازی دوباره است ...
کوچ؟!
آری کوچ !!


از خویش به خویشتن ِ خویش
اونقدر کامل تموم شده که نمی دونم چی بگم...


عشق: تنها پلی است میان دو چی؟
نتونستم بخونم
سلام ر ف ی ق عزیز
لال شدنم رو ببخشید...
قفل ِ دخیل از ضریح ِ شب ِ اندیشه ام وا کردم



باشد که سپیده بر افکارم دمیده شود
سلام بر دختر ِ مهربان دیار ِ نصفِ جهان
و تُهیا از تُهی به معنای ِ خالی آمده است و منظور م این بوده که عشق پلی است بین دو فضای ِ خالی گذشته و آینده
از شما می پرسم پُلی این چنین تا کی ماندگار است !؟
سپاس از توجهتان
شنیدن این حرفها به این خانه نمی آید رفیق عزیز ! من اعتراض دارم ...
و شکر که ختم کلام معنای روشنایی می دهد ....
سلام .
گاهی وقت ها ،


می نشینم و با واژه های ِ نم زده ام
با رفیق از جان عزیزتری
همنوایی می کنم
و این بار نه به خاطر خود که برای ِ رفیقی شفیق از کوچ گفتم که سرآغازِ دوباره است
راستی سلام و سپاس مهربانی تان را
بوی نا!
زمان اگر گذرا نباشد


بوی ِ خوشبختی ندارد !!
افسردگیم مضاعف شد.
شرمنده ام رفیق


اولین دیدارمان بایستی که آکنده از شادمانی می بود
اما
از این پس در پشت ِ پنجره ی ِ احساست تکثیر می شوم
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام از ماه
امشب دگر زهرکه و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آخ کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خاموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعن دیوار خسته ام
از او که گفت که یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزارو بی امید
از خال من مپرس که بسیار خسته ام
سلام بر ر ف ی ق مهربان
حول حالنا را وارونه نروید لطفا
گفتنی ها را گفتید و سپاس از فهم ِ عمیقتان


اما
دعا می کنم که حول حالنا برایم تا همیشه ی ِ بودنم به خیر و نیکی باشد و اگر هم گلایه ای بود از ایام آخرش مثل ِ همین آخر ِ مثل ِ درد ... به امید ختم شود ..
ممنون از الطفاتتان
بوی رفتن می آید
بهار فصل کوچ است
فصل زندگی است پس از سکون و سراب
درست مثل رستاخیز
انگار به بهار می روید در این کوچ
همه مثل همیم
با همین خورشیدهای چشم بسته و ماه های پنهان و عشق هایی که میان هیچ چیز پل می زنند
همه مثل همیم از هر دردی به فراموشی پناه می بریم و از هراس تلخی حقیقت در سراب پنهان می شویم
اما مهم نیست
مهم این است که همین امروز و همین لحظه کوچ کنیم از این همه دروغ و ترس
سلام ر ف ی ق عزیز
عطر ِ نمناکِ کلامتان را



روی ِ زخم ِ دقیقه های ِ ملالم ،
روی ِ پرچین ِ سکون و سرابِ فصل های ِ زندگی ام
می بندم
تا خورشید شود و بر احساسم بتابد و
چون مشعل ِ نقره تابِ ماه بر افکارم نور بپاشد و
عشق پلی کند بر هجای ِ تمام ِ هستی ام
سلام بر بانوی ِ آب و آیینه
شب ِ کلامم را به خنج ِ ماه ِ اندیشه تان منور فرمودید
به پاس ِ این بزرگواری تان
برایتان هرچه ستاره ی ِ اقبال است ، آرزو دارم
دستم به تو نمی رسد
دردهایت اما
هنوز اهلی دست هایم...
هر روز
پشت سرت آب می ریزم
هر روز دردهایت
بر میگردند
به دستهایم
«محسن نظارت»
سلام ر ف ی ق عزیز بلاگستان
رنج نامه بود؟
سلام بر مریم بانوی ِ محترم


رنج نامه که نبود اما
پیش در آمدی بود بر باران ِ چشم هایم
و وصله ای بود برای ِ تکه پاره های ِ احساسم
و چه خوب شد که آمدی و با کلامت مرهم شدی
سپاس بودنت را
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
«چامه و چکامه» نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
رفیق عزیز سلام، چه خوب از دردهای مشترک گفتید
من نیز چون شما


در گرگ و میش ِ دردها
به راه می افتم اما
چه سود که دردهای ِ من جامه نیستند تا از تن در آورم و
نعره نیستند تا زنای ِ جان برآورم
می ترسم که دردها بر سینه ام سنگینی کنند !!
سلام مهربان تر از مهربانان
سپاس بودنت را
اوهوم
برای من هم کوچ سر آغاز دوباره هاست
و دل کندن از خاطره ها ...
بذر ِ آفتاب در


سایه ِ اندیشه ام می پاشی
با آمدنت
و من چقدر خوشحالم که سرفصل ِ اندیشه مان یکی است و
کوچ برایمان سرآغاز ِ دوباره است
راستی سلام
دوستی با من گفت:
و چقدر خوشحالم که بازم دل نوشته هاتون رو میخونم..
شعرهایت زیباست، قصه غصه ماست
تو سخن از دل ما میگویی.
باز هم شعر بگو
دیگری اما گفت : شعر تو تکرار است.
ناخودآگاه نگاهش کردم
در جوابش گفتم:
زندگی تکراریست، من و تو تکراریم.
من اگر نو بشوم تنهایم و در این تنهایی
درد را می بینم.
نو شدن بد دردیست و تو خود می دانی
قصه غربت و تنهایی را
...
اشعار و نوشته های شما هم همه قصه غصه ما هستند
قصه این دردهای تکراری..
و چقدر زیبا نوشتید این متن رو
راستی سلام
وشاید


از این جهان ِ لال
که در بایگانی ِ احساسش
عشاق را از یاد برده باشد
همین ها را فقط به من یاد داده باشند !!
سلام بر نازنین عزیز
سپاس از اینکه در تنهایی ام درد ها را دیدی و فهمیدی که تنها نیستم !!
و درود بر تو که با آمدنت به ادامه ی ِ راه ِ بودن
مرا وا می داری ...
خبرداری !!


شن ریزه های ِ محبت ِ دوست
هنوز هم از سرو کول ِ من بالا می رود !!!
درود مهربانترینم
حالتان خوب است
روزت مبارک عزیز دل
ای بدک نیستم !!


هنوز هم بی قرار ِ بارانم و
تشنه ی ِ دریا
و این روزها که روزهای ِ شکوفه و سبزه
سخت بی تابم می کنند ...
راستی سلام