دست (( قضا )) مرا بسوی تو کشانده بود و زنجیر ((قدر )) مرا به تو بسته بود ، ناگهان لبخند خفیفی بر لب های تو نشست ،نگاهت را در عمق ذاتم گرم تر و روشن تر یافتم و چشمانت همچون دو خورشید نیرومند و مهربان در دل سیاه و سرد من طلوع کرد، دستهایت را که از روح مهربانی سرشته بودند و انگشتانت که هر یک الهه ی هنری خدایی بودند را گرفتم و در نگاهت خیره شدم ، لبخند و مهربانی و دلسوزی و نوازش و اطمینان در آن موج می زد ... و در خلوتی سرشار و معطر و در پروازی بر فراز افق های بیرنگ و در زیر فشار محبتی اینهمه سنگین ، ناگهان وحشتی مرا از جا پراند و کابوسی مرا پریشان کرد ، واز آن هنگام تا کنون روح بی قرار و تشنه ی من در جایی آرام ندارد و تشنگی سوزان کویرهای داغ را حس می کند و چونان شعله ی شمعی در رهگذر بادهای وحشی بیقراری می کند ... آه ای مهراوه ی من :تن من در این سرمای سوزان کویر، لباس نازک بدبینی را تاب ندارد،اما تردید دارم که تو شولای گرم امیدت را بر کتف های لرزانم بیفکنی و از گرمای خویش جرعه ای به جگر سرمازده ام بنوشانی ... پرنده ی کوچک وجودم گرد آسمان بزرگ وجود تو پرواز می کند و پاهای خرد و خسته ام جاده های بی انتهای وصال تو را می پوید ، اما تردید دارم که تو بال پرنده ی امیدم را با تیر یاس نشکنی و در کوچه ی اشتیاق ، پاهای خسته ام را به زنجیر نومیدی نکشی ... من گردنبند ناگسستنی عشقت را بر گردنم آویخته ام و حلقه های زیبای ناگسستنی مهرت را در گوشم کرده ام اما تردید دارم که تو مرا به جام های پیاپی از شراب عشقت و مهرت مهمان کنی ... ومن یقین دارم که عاقبت این تردیدها ، رشته ای که مرا به تو بسته است را خواهند گسست ...
دشوار ِ برگشتن با این همه تردید
میترسی از دشوار میترسم از تمدید
باید که پایان داد باید مصمم بود
دلشوره دارم از این لفظ بی تشدید
منظورمان از عشق دوری نبود اما
این قصه را تقدیر انگار بد فهمید
راست گفتی که باید که پایان داد باید مصمم بود ... من هم در اندیشه ی اینم که مصمم باشم ...
بگذر از این شب تردید
که ویرانه می کند
خواسته هایم را
دیوار سکوتم
آجرهای فریادم را
به تولدی دیگر آبستن است
من با صدای جغدی نمی
هراسم
ویرانه سالهاست مکان من
است
لباسهای تنگ احساسم
تنم را چنگ میزند
دلم در طوفانی از آرزوهایم
بر امواجی از آشوب سوار
چشمانم روز و شب در انتظار
خواب سهم من نبود در
تنهایی
هوشیاریم خمیازه می کشد
خسته ام
سالهاست لبخندی به فریب
چهره ام
که بگویم من منتظرم
و انتظار چه تلخ ،شیرین
می شود
وصل همیشه از دور لبخند
میزند...
در اندیشه ام تا از تردید ها بگذرم و این انتظار تلخ را به شیرینی دیدار مبدل سازم ... باز هم می گویم حیف است که بی نشان می آیی ...
تردید دارم ، ازبرای خود
از برای تو
از برای همه
میدانی چرا ؟؟؟؟
زیرا
تقدیر است که تردید را می آفریند!!!
پس به تقدیر می سپارم
خود را
تورا
تا که دیگر تدبیر
آزرده خاطرم نکند !!!
(( زیرا تقدیر است که تردید را می آفریند ... )) ... دوست عزیز سخن از زبان من گفتی ... ای هم عقیده چرا نامی یا نشانی نمی دهی تا شاگردیتان را بکنم ...
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو میخواندم از لایتناهی.
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی.
امواج نوای تو ، به من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو ، چو ماهی.
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق ، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی ، هرچه تو گویی و تو خواهی.
سلام خواهر زاده ی گلم ، من بر روی این زمین غریبم ، اوامر خود را از من دریغ مدار ...
اما من تردید ندارم که بال های امیدم را با رحمت بی انتهایش نخواهد شکست ! تردید ندارم ....
من وتردید در رحمت واسعه ی الهی ... حاشا و کلا ... من ونامیدی از درگاه احدیت ... اصلا و ابدا ... اگر نبود رحمت و تقدیر چشمگیر خدایی ، بی گمان مقدر نبود که من هر روز مقابل دلنوشته هایت بنشینم و بخشی از حکایت امید و آرزو را از زبان تو بشنوم ...
بی گمان اگر یقین ها یمان معطل تردید ها شوند ، پرنده امید بالش می شکند وپاهای خسته مان به نومیدی زنجیر می شود سلام با این نامهربانی های روزگار عجیب ولی زیبا بود
زلزله ی تردیدی که در ما افتاده همه ی سقف های امیدمان را ویرانه کرده ... سلام ، نامهربانی های روزگار با امدن هایتان رنگ می بازد ...
درود فراوان بر فرزانه دوست مهربانم ر ف ی ق عزیز...
بسی زیبا احساس های ناگفته ات را گفته ای...
درمانده ام چیزی بگویم جز شعری از استاد عزیز سیدعلی صالحی:
بعید میدانم از راهِ دریا رفته باشد
دریا
فقط تخیلِ مستعارِ من است.
شما به کدام دلیل خیال میکنید
هر به دریا رفتهای
روزی برهنه به آفتاب خواهد رسید؟
به طورِ قطع و یقین
یکی خواهد آمد،
شاهدِ روشنِ این سخن،
تخیلِ مستعارِ من است
که لبریزِ کلماتِ حضرتِ حافظ است.
همهی ما
در آیینِ مرموزِ ماه
به ستارهی دنبالهدارِ سپیدهدم قَسم خوردهایم.
ما کلمه به کلمه
درکِ عمیقِ این اتفاق را کامل خواهیم کرد،
ما
مجلسِ مُغانِ این قبیله را قانع خواهیم کرد.
از این دقیقه به بعد
ما
بر سَرِ سهم این چراغ و آن ستاره
چانه نخواهیم زد.
شما نیز نگرانِ دریا نباشید،
او باز خواهد گشت
اتفاقا از راهِ دریا بازخواهد گشت،
بَسآمدِ دریا، دریا ...
فقط تخیلِ مستعارِ من است.
دوست تر می دارمت ،سبــــز باشی..
ر فیق عزیزتر از جانم ... من خود را مخاطب دلنوشته هایت نمی دانم خود را بیننده و جوینده ی آن می دانم ... الفاظ و و عبارات تو را نمی خوانم بلکه معانی و عواطف آن را لمس می کنم و می چشم ... سپاس از آمدنت ... سپاس از همراهیت ... راستی بوی دیار مرا می دهی ... مردانه می نویسی ... صادقانه می جویی ... همچون زاگرس پاینده باشی ...
سلام
و علیکم السلام ...
miss u dayi joooooooooon

پس من جی؟
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته ی دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست
ه.ا.سایه (هوشنگ ابتهاج)
با صدای محمد اصفهانی حرف نداره ...
می دونی موش بعد از ۲ سال کجا می ره ؟

اگه گفتی معلومه که با هوشی .
اگه نه که ( ..... ) خری !
عید کجایی باجناق ؟
+++++ رفیق بی کلک (( با جناق )) !
موش همیشه میره تویه سوراخ موش ... البته عمر موش به دو سال نمی رسه ... عید هم سری به گیلان و اردبیل می زنم ، پایه ای ...
باز من ماندم یک دیده که بر در مانده
شانه ای سرد که در حسرت یک سر مانده
تو به شب میرسی و من به سکوتی توام
تو به آرامش و من در شب محشر مانده
حس تردید من از رفتن و ماندن باقی
همچو پروانه که آتش زده بر پر مانده
اشکها و میچکد و ثانیه ها در راهند
آخر راهست و یا یک شب دیگر مانده
رنگ زندان زده بر خانه من تنهایی
شب شد و مستم و یک نیمه ساغر مانده
میدونم الان تو دلت داری به صلابه میکشی منو ولی اشکال نداره میخوام یه چیزی بگم .پس گوش کن
هفت سین
تیک تیک ساعت مرا از رویای بهاری ام ربود. عطر سنبل ، حنجره بلبلان را کوک کرده بود و بوی خوش جوانه گندم ، در دیگ بزرگ سمنوی تا سحر ، مرا مست می کرد.
بهار نزدیک بود و کوچه و خیابان ها ، از رفت و آمد عابران مشتاق ، همچون دل من تنگ شده بود. چراغ مغازه ها مانند چشمان منتظر من تا دیر گاه می درخشید. قالی های رنگارنگ مثل باغ های معلق بابل ، میان زمین و آسمان آویزان بود.
آری . خانه ها را تکاندیم. رخت های چرک را شستیم . کهنه ها را نو کردیم. کنجه ها و پستو ها را بهم ریختیم و تمیز کردیم. شیشه های گرد گرفته را پاک کردیم. درهای رنگ پریده را رنگ زدیم. سبزه تازه کاشتیم و برای شب عید برنج معطر دم کردیم. سفره هفت سین را به نام حق ، گشودیم. تخم مرغ ها را رنگ کردیم. به تن پوشان دخترکان خیال پولک های رنگی چسباندیم. دو ماهی و یک تنگ خریدیم. سیر و سماق و سرکه و سنجد و سکه و سبزه و بر سر سفره گذاشتیم. جای نان سنگک خالی. نبود. نان معمولی گذاشتیم. رو به آیینه که جلوگاه روشنی است ، قرآن گشودیم.
بهار نزدیک بود و زمین در لحظه ورود به چرخشی دوباره و چشم زمین خیره به سخاوت ابر بارانی بود ؟! مردم سرزمینم با هم بسمت تحول روان بودند.
این هفت سین هم تقدیم به شما.
هفت ...سین ! سلام بر تو ، ای آن که بهار را با من آغاز می کنی و در لحظه تحویل سال و حلول روح زندگی در کالبد جان بی جان من ، مرا یاد می کنی و من نیز تو را یاد می کنم. تو را و همه کسانی را که از یاد رفته اند. همه را بیاد می آورم ، همه آنها را محتاج نگاه ما هستند. همه آنها که از آنها بی خبریم و یا از آنها دوریم. بهار بر همه خجسته باد !
هفت ... سین ! سرود زندگی را ، با کلامی سرشار از امید و نوید کشایش با من بخوان ! کتاب آسمانی را بگشا و بگو که خداوند نور آسمانها و زمین است و او چراغی است که همواره روشن است . او بیناست و بینایی عصایی است در دست رهروان ، و انها را هدایت می کند بسوی حق . او ....
هفت ... سین ! سبز و خرم باش. با سبزی و طراوت درختان چشم ها را بشوی و جور دیگر ببین ! اگر در فراقی ، وصل شو. اگر بی تابی ، صبر کن . اگر مشتاقی ، بجوی تا عاقبت بیابی . سبز شو و سبز کن هر آنکه را در خزان است. سبز کن و امید وار باش که عاقبت ریشه ها ، تو را بالا می برند و شاخه ها میوه تر می دهند.
هفت ... سین ! ساعت زمان را لحظه به لحظه پاس بدار . این دقیقه ها تو را بسمت دیدن و مشاهده بی واسطه واقعیت ها حکم می کند. ساعتت را نگاه کن و تیک تیک آن را با ضربان قلبت تنظیم کن. تو در حال عبوری و این صدا زنگ تحویل سال نو ، هشداری است به ارزش زمان. ....
هفت ... سین ! ساقه نازک محبت را نوازش کن. مهر بورز و دل بباز. بگو خوشا بحال آنان که کارشان دلبازی و دل باختن است. دل می بازند و می برند. به دست هایت نوازش را یاد آوری کن. با هر نگاهی به هر موجودی ، به یاد بیننده الهی بیفت و همواره پرتویی از مهر و شعاعی از از محبت و دایره ای از عشق الهی پیرامون خود بیافزای.
هفت ... سین ! ساغر شادی را به یک دم از کف رها مکن. یک دست همواره بر حلقه دروازه ورود به آستانه حق و دست دیگر ، ساغر شادی به دست و اینگونه بچرخ و برقص و در سماع او شو. لبخند بزن و شادی را با با تبسمت به محزونان هدیه کن.. لباس های رنج و غم را از تن واکن. از تن خود و دیگران و گرد اندوه را از رخسار پاک کن. به پیش باز شادی برو.
هفت ... سین ! سالاری و بزرگی ات را از یاد مبر. تو روح خدایی ! دمی از یاد این حقیقت غفلت مکن. می دانی ؟؟!! پندار ، گفتار و کردار ، بر این اصل بنا می شود که تو ، در حال بالا رفتن و به خدا نزدیک شدنی ، یا در حال فرو رفتن و از خدا دور شدن.
مردم سر زمینم با شمایم. گوش کنید. ببخشید و رها کنید و از خطای خود و دیگران عبور کنید تا خاتمه این سال به خیر و برکت بینجامد.
سال خوب و خوشی داشته باشین.
مریم خانم قابل توجه شما
سلام ، با این هفت سینی که فرستادی باورم شد که عید تو یه راهه ... در ضمن خونه ی خیالی هم یه جورایی محل احوالپرسی فامیل شده که این هم بد نیست ...
تقدیم به ...........................
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس مرغی اسیرم
زپشت میله های سرد و تیره نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یاری رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست
زپشت میله ها هر صبح روشن نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم زمن بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمع ام که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را...
سلام مهندس ، یه جورایی نا امیدی و امید و خیر و شر را با هم بکار بردی ، احساس می کنم این کار فقط از مهندسی مثل تو بر میاد ...
یاد تو بارها در ذهن ویرانم تداعی میشود،
باشد که پرندگان پرواز رافراموش کنند.
گویی خورشید پرتو افشانی اش را دریغ دارد.
بدان که تو درخاطر خسته ام رخنه کرده ای
و چون گل سرخ وشقایق و پرستوی عاشق،
همیشه جاودان خواهی ماند.
مهربانم، بدان که هرگز از یاد خسته ام برون نخواهیشد.
تو را چون خالق هرچه لطافت و عشق است، دوست دارم ومیپرستم
سلام و ...
له الحمد...
آدما معمولا یه طرفه به قاضی میرن و البته راضی هم برمیگردن... هنر این نیست که همه را محاکمه کنی و آخرش بگی حق با منه و بقیه منو درک نمیکنن... اگه تونستی بعد از محاکمه ی اطرافیانت، نمیخواد بلند، آروم تو دلت بگی ولی تقصیر منم بود اونوقت مردی... اگه تونستی در حالی که از دست کسی عصبانی ای خودتو بذاری جای اون، اونوقت میتونی باور کنی که انسانی...شاید اگه تو جای اون بودی خیلی بدتر از اون میشدی، آدما فقط به طور نسبی میتونن همدیگه را درک کنن چون در واقع از مشکلات هم بیخبرن...
بارها شده کسی رو که فکر میکردم اسم آدم از سرشم زیاده، بی احساسه، سنگدله، ظالمه... تو یه شرایطی، یه رفتاری ازش دیدم که فهمیدم چقدر اشتباه میکردم که با پیشداوری در موردش بد فکر کردم و البته مورد برعکسشم بوده...
نمیخوام موعظه کنم شاید اینا را میگم خودم یادم نره اما بد نیست بلند بلند بگم...
آدما همه شعور دارن احساس دارن هر کدوم اندازه ی ظرفیتشون، هیچکس نمیخواد بد باشه، نامهربون باشه اما باید دید تو شرایطی که داره بهترین تصمیم کدومه... ماها، آدما، همه به بهترین شکلی که بلدیم داریم زندگی میکنیم، تو شرایط مختلف، تو لحظه های بد یا خوب زندگی، از بین عکس العملهای مختلف، رفتارهای مختلف، اونی که به نظرمون بهترینه را انتخاب میکنیم...ممکنه اشتباه کنیم اما همه خوبی رو دوست داریم...خوبه که این یادمون نره هممون هر چقدر هم بد انسانیم...با همه ی نقاط قوت و ضعف یک انسان.
والسلام...
با تو موافقم ... امید وارم من اون آدمی که یکطرفه به قاضی رفته نباشم ... در ضمن ذهنم مشغوله که شما کی هستید ... شفاف تر صحبت کنید ...
نه، شما اون آدم نیستی


اینو که تو خونه ی معمولی هم میتونه، لازم نیست خیالی باشه...

امام علی یه حدیثی داره با این مضمون: کسی که دو بار تو یه چاله بیفته شایسته است که پاش بشکنه...(مخاطب این حدیث در اینجا منم)
من اینطوری نبودم، یه نفر باعث شد عوض بشم و جالبتر اینجاست که هی میگه چراعوض شدی!!!...
لزومی نداره آدما شخصا همدیگه رو بشناسن تا حرف هم رو بفهمند، چه بسا آدمای غریبه ای که حرف دلشون یکی یه و بالعکس آشناهایی که دلاشون یه دنیا از هم دوره...
مگه خونه ی خیالی نمیتونه جایی باشه که آدم سوای هویتش حرف دلشو بزنه، از دلتنگیاش بگه، از دغدغه هاش بگه...یا اینکه حتما باید فامیل باشه احوالپرسی کنه؟
من حرفایی که تو دلم بود رو بلند گفتم مخاطبش میتونه اینجا باشه میتونه نباشه...اگه ناراحتی بگو دیگه نمیام...
و در آخر...ببخش اگه تند رفتم رفیق، شما به خودتون نگیرید...
همون طور که گفتی خونه ی خیالی ، جایی که آدم سوای هویتش حرف دلشو بزنه ... خوشحال می شم بیشتر سر بزنین ...
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد که خدا با من است،
که فرشته ها برایم دعا خواهند کرد،
که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد.
یادم باشد که قاصدکی در راه است،
که بهار نزدیک است،
که فردا منتظرم می ماند،
که من راه رفتن می دانم و دویدن و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد.
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد که خدای من اینجاست!همین نزدیکی ها،
و من تنها نیستم...
و خدا همین نزدیکی هاست ...
تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که با خبر شوی!
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
وچه زیبا سرود قیصر امین پور که (( ناگهان ، چقدر زود ، دیر می شود )) ... پس قدر با هم بودن را بدانیم ...
دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است
دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند
شگفتانگیزترین آدمها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
در زندگی من هم از این آدم ها زیاد بوده اند ... امید وارم صحبت های ناگفته را در خونه ی خیالی بخوانند ...