دل های بارانی ...

چهل جمعه ی انتظارت هم به پایان رسید  

اما یادت هست !؟ 

انگشتان خود را که بر قلم گره می کردی  

دلت پَر می گرفت  

واشکت سرازیر می شد  

وآرامش می یافتی  

و بدون آنکه بخواهی شروع می کردی به دردِ دل کردن  

و سرت را رو به آسمان می کردی  

و بغضت می ترکید  

و برایش می گفتی  

رازهایت را ، نیازهایت را و آرزوهایت را  

و او مهربانانه گوش می کرد  

(( ای آقای خوبی ها ... )) را  

و تو پاک می شدی و سبک می شدی و نماز شکرت را در حریمش بذرقه می کردی ... 

ای کاش که جمعه های انتظار به پایان می رسید  

اما جمعه های انتظارت ، نه  

 

پی نوشت : چه عادت خوبی شده بود برایم خواندن جمعه های انتظار در رگبار آرامش و همراه شدن با فریناز عزیز در انتظار آقای خوبی ها ...

خداوندِ عاطفه ...

مشک را به دستِ راست گرفته و شمشیر را در دستِ چپ

یعنی که قصدِ جنگ ندارد

اما دشمن که الفبای شرف را نمی داند !!

این دستِ مشک دار را می بـرد

و او با خودش زمزمه می کند :

بریده باد این دست

در مقابل جمالِ یوسفِ من



خداوندِ عاطفه و عاطفه ی خدا

قبله ی مروت و قلّه ی فتوت

قافله سالار ِ عشق و صبر و معرفت

معلم مردان ِ عالم

روشنی بخش ِ خورشید

ای زینب کبری (س)

در لابه لای صدای معصیت های سپاهِ دشمن

در هم همه ی عربده های مستانه

و در هیاهوی صدای سازها و دهل های رعب انگیز

برتو چه گذشت !!؟


بغض راهِ گلویم را بسته است

چشم هایم به سرخی نشسته اند

و گلویم خشک شده است

همیشه صدای شیهه ی اسب ها ، بند بندِ دلم را پاره می کند

و چکاچکِ شمشیرها بر دلم خراش می اندازد

قرارِ ِ دلِ من همیشه ، به یادِ عاشورا بی قراری می کند ...


پی نوشت 1 : گفتن دردِ عاشورا ، تحمل آن را آسان می کند ، اما نهفتنش و به رو نیاوردنش ، توان از کف می رباید و نهالِ طاقت را می سوزاند

اما بی گمان ، نگاهِ خدا ، چقدر تحملِ مصیبت های عاشورا را آسان می کند

پی نوشت 2 : عاشورا برای آن است که تکیه گاهِ شیعه فرو نریزد و پیوندها

بریده نشود ...

کجای قصه خوابیدی ...

گل ِباغ آشنایی ، گل ِمن ، کجا شکفتی !؟ 

که نه سرو می شناسد  

نه چمن سراغ دارد 

(( سرابِ ردّپایِ تو ، کجای جاده پیدا شد  

کجا دستاتو گم کردم که پایان من این جا شد )) 

گل ِ من  

میانِ گل های کدام دشت خفتی !؟ 

به کدام راه خواندی !؟ 

به کدام راه رفتی  !؟

(( کجای قصه خوابیدی ، که من از گریه بیدارم  

که هر شب هرم ِ دستاتو ، به آغوشم بدهکارم )) 

گل ِ من  

تو رازِ ما را به کدام دیو گفتی ؟ 

که بریده ریشه ی مهر  

شکسته شیشه ی دل  

(( تو با دلتنگی های من ، تو با این جاده همدستی  

تظاهر کن ازم دوری ، تظاهر می کنم هستی )) 

گل ِ من  

پرنده ای باش و به باغ ِ باد بگذر  

مهِ من  

شکوفه باش و به دشتِ آب بنشین  

(( توو آهنگِ سکوتِ تو ، به دنبال یه تسکینم  

صدایی توو جهانم نیست ، فقط تصویر می بینم )) 

 

پی نوشت 1:راه به کدام حقیقت می برند ، در این تاریکی ، این واژه ها که سیاه می شوند بر کاغذ !!؟ 

پی نوشت 2:چرا من عادت دارم فانوس را تنها بر نیمی از معنا بتابانم و حیران نیمه ی دیگر باشم !!؟

تو نیستی که ببینی ...

تو نیستی که ببینی

چگونه در سکوتِ سینه ام دانه ی اندوه کاشته اند و

چگونه روحم از سرمای تنهایی به خود می لرزد و

چگونه نگاهِ بی فروغ و بی زبانم به روی زندگانی می گرید

تو نیستی که ببینی

هنوز از شاخه ها صدای سیب می آید و

پروانه ها لایِ شب بوها خوابند و

مترسک هنوز به نگهبانی مزرعه مشغول است و

دخترک گل فروش گل های پلاسیده را با لبخندی که از اعماقِ وجودش بیرون می کشد به دیگران می فروشد و

من ماه را معنا می کنم

به تو

که در بستر آرمیده ای

تو نیستی که ببینی

چگونه روزگارم که رنگِ شادی داشت زنگار ِ غم گرفته است و دردِ نبودنت نشاطِ زندگی را از کفِ من ربوده است و

من چگونه خاطراتمان ( همان خاطراتی که لای صندوق ها خاک می خورند و وقتِ گلِ سنجد ، زیر درختِ بید چالش کردیم ) را با بیم و امید صیقل می زنم

تو نیستی که ببینی

هنوز هم شب ها ، اندوهم را از کوه بالا می کشم و فرهادوار کوهها را می تراشم بی آن که در این فکر باشم که :

(( خنده ای کو که به دل انگیزم ؟ ))

((قطره ای کو که به دریا ریزم ؟ ))

((صخره ای کو که بدان آویزم ؟ ))




عسل ِ تلخ ...

من از سرزمینی می آیم که مردمش عادت ندارند چشمان خود را هر روز صبح عوض کنند  

من از سرزمینی می آیم که مردمش نه خنجر را دوست دارند نه گل را  

من از سرزمینی می آیم که مردمش از خیس شدن می ترسند  

با این همه من چون تافته ای جدا بافته ،کلامم را می رانم تا آن دریای بی پایان  

به خاطر آن پرنده ای که زیر چکمه های هوس له شد  

چشمانم را به لاله و رز می بندم  

به همه ی عشقی که از لاله و رز  

و نجواهای عاشقانه شان به دل دارم  

و کینه ها به زنبور عسل  

که برای شکم ورم کرده  

شیره ی لاله ها و رزها را می مکد  

با عشق  

در مردابی روشن  

مهرها و کینه ها را می سنجم  

و خدا می داند  

روزی کندوهایی که گور زنبورهاست ویران می شود   

مهم نوشت :  دنیای غریبی است ، برای گفتن دو کلمه حرف حساب هم باید همیشه کج رفت و قیقاج ، و لقمه را ، هربار صدبار پشت گردن چرخاند  

کاش ...

من از دریا می آیم ...

اپیزد اول ...

دلم گرفته

گویی در انحصارِ تهِ سوزن هستم

من مست و پریده رنگ از دریا می آیم

تا در تو نبینم آن پریشانی ها را ...


اپیزود دوم ...

من می روم با دست هایم

چتری برای شمعدانی ها بسازم

تو می توانی در پناهِ شیروانی ها ، خشک بمانی

تو می توانی چشم هایت را ببندی

و با چشم های بسته ات بی نهایت راببینی

کوتاهی خمیازه هایت را تصور کن

حلولِ عشق ورزیدنِ تو همین است


اپیزد سوم ...

من با عشق

به جستجوی دریا رفتم

به مددِ اقیانوسی که در سر دارم

برای چشمهایت ...

امشب گریه می کنم برای تو ...

برای خودم ...

برای تمامِ آنهایی که خواستند گریه کنند و نتوانستند ...

برای تمامِ آن چیزهایی که خواستی و نبودم ...

برای تمامِ آن چیزهایی که خواستم و بودی ...

امشب گریه می کنم به وسعت دریا ...

به وسعت بیشه ...

به وسعت دلهای عاشق ...

برای تو ...

برای خودم ...

و به پاسِ تمام حرف هایی که از دیگران شنیدم و هنوز شکست نخوردم ...


مهم نوشت : در رمان نویسی نشانه های عشق واقعی به سمت ملودرام گرایش دارد ، تپش قلب ، بی خوابی ، بی اشتهایی ، به حرکت در آمدن پرده ها و آتش بازی ...

اما اگر چنین چیزهایی را حس کردید ، بدانید که آن قدر که اسیر هوس شده اید ، عاشق نشده اید ...

جادوی نگاهِ تو ...

ای انتهای مرزِ تمامِ گذشته ام ... 

هنوز هم گاهی به سرم می زند دوستت داشته باشم  

هنوز هم در سینه ی من سیبی است که بوی تو را می دهد  

هنوز هم دلِ آشفته ی من به شهرِ چشم های تو عادت دارد  

هنوز هم جادوی نگاهِ تو تمام ِ دلنوشته های مرا غارت می کند  

ای سرگذشتِ رویش ِ رعنای عاطفه ... 

هنوز هم در جاده های آرزو مثل بیدی پاک ومجنون تاب می خورم و چون قوئی  

غریب و تشنه از لبِ دریای دلِ تو آب می خورم  

هنوز هم در باغِ دل و مرز احساسم ، حسرتِ لحظه های با تو بودن را می خورم

هنوز هم با نگاهت سخن می گویم و شعرهایی از جنسِ دریا برایت می سرایم   

ای غروبِ تو غروبِ آرزوهایم ... 

هنوز هم غمِ غروبِ نگاهت بر روحم نشسته است و هنوز هم در میانِ کوچه های سبزِ احساس به دنبال قدم های تو می گردم  

هنوز هم در افق های دور و مبهمِ انتظار ، موج هایی از دریای یادِ تو به ساحلِ سنگی ِ دلم لطافت می بخشد  

هنوز هم با دیدن طلوع ِ دو چشمِ همیشه زیبای توست که قلبم برای تازه شدن تنگ می شود  

ای چشم ِ تو حکایتِ دریای عاطفه ... 

من هنوز هم گلِ سرخ را از نگاهِ تو می خوانم  

من هنوز هم تشنه ی توام  

و گرسنه ی سالیانِ دیدارت

...

همه ی دنیای مجازیِ من ...

این جا اثری از تنش نیست ، این جا می توان زیستن بدون اضطراب را بی هیچ توانی برای بازگفتن تجربه کرد ... 

این جا پایانی است بر تمامِ دغدغه های دنیای حقیقی که مدفن آرزوهای بی پایان است ... 

با آن که در دنیای حقیقی اندیشه ها را باید زیر خروارها خاک مدفون ساخت اما در این جا ( دنیای مجازی ) می توان عشق های دفن شده را با تراوشِ احساسی داغ از دوست داشتنِ به خاطرِ تو و یا دوست داشتنِ بدون ِ تو به نظاره نشست ... 

دنیای مجازی دنیای پیوندی تردید ناپذیر و سرنوشتی عمیق و مشترک بین ما و هر آن که می شناسیم و هر آن که نمی شناسیم شده است  

دنیای مجازی قطع ِ یک تسلسل و باور ِ آغاز حیاتی تازه و ناشناخته است  

این جا همواره کسانی هستند که خیره و با لبخندی بزرگ به بی کرانگی ِ دنیایشان چشم در چشم تو می گشایند تا دنیا همچنان برای زیستن قابلِ تحمل باشد  

این جا می توان در پس ِ هاله هایی از مویه که در ارتعاش تارهای سینه هاینان به نوحه های حزین بدل شده اند واژه هایی که شاید در یک لحظه ی طوفانی به ذهن آمده و بار ِ درد و اندوه و مهر و عاطفه دارند را بر صفحه هایی از یادها کلیشه کرد  

این جا ، جایی است که دختر مردابی از عمق خواب آلوده ی مرداب میانبری به دریا زده است و از مرگ مهربانی نگران است او قصه ی تلخ فرزندان قابیل  که  ساکن شهر سیمانی شده اند را برای دختر گلفروش روایت می کند و می گوید که شاید فردا روز او باشد  

این جا سهبا همان ستاره ی درخشان از دب اکبر دل کنده و آمده است تا با زمزمه های گاه گاهش برایمان سایه سار زندگی باشد او به دنبال علاجی است بر التهاب دلش و آن را در نگاهِ یگانه و نیایشش جستجو می کند  

فریناز می گوید :دنیای مجازی جایی است که در اوج تنهایی احساس می کنی که در جمعی و دنیای حقیقی جوری است که انگار در اوج جمعیت تنهایی !! 

او با دلِ بارانی و با قلبِ شیشه ای اش رگباری از آرامش را برایمان به ارمغان آورده است  

این جا استادی دارد به نام کورش که در بیابان ِ تنهایی ، باغی با درختانی از شعر می کارد ، با این که این روزها او بر روی ستاره ها راه می رود اما با اینهمه گاهی چون باران بر زمینِ دلهایمان می بارد  

این جا مهدیه گرفتار سکوتی است که گویا قبل از هر فریادی لازم است او عادت دارد هر روز  یک فنجان سکوت بنوشد 

این جا یک نفر یادگاری های بی قراری هایش را ذوب می کند تا تندیسی از آسمان بسازد  

این جا من بانویی را می شناسم که در پی شناخت کوی به کوی آواره شده است  

فاطمه می گوید سنگ صبورم خداست و هوالغریب سرداده است  

این جا یکی هم میلِ گم شدن در او پیدا شده و فکر رهاشدن او را رها نمی کند ، او با باران ها سفر می کند و روی دریاها چادر زده است  

از او که می پرسی به چه چیزی مشغول است ، می گوید : ستایش  

چه رعنا دختری است او که به جهان می ماند دلش ، او می گوید جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد  

من این جا دختری (مریم ) را دیده ام که خدا برایش کافی است  

این جا دختری دارد مثل باران که برایش مهم نیست دریایی وسیع باشد یا برکه ای کوچک ، از بس که زلال است و نازنین آسمان در قلبش هویداست  

این جا که می آیی ، خواهی دید که مقداد شاپرکی را به پرواز در آورده که صدای پرزدنش انگار که تیک تاکِ گذر ثانیه ها در فراز و نشیبِ روزگار ِ بی همتاست  

این جا اگر چه می توانی شکوفایی گل های امید را در رویاها ببینی  

اما اگر گل ِ مریم نباشد به اندازه ی یک عمر دلتنگش می شوی  

اگر باورت بشود یا که باورت نشود این جا فاطمه نفسش می گیرد در هوایی که نفس های او نیست  

این جا و در همین حوالی که باشی نقش و نگار سپید روزگار  که نگین برایت کشیده است را خواهی دید  

راستی این جا درختان نیز با تو حرف می زنند و گنجشکان نیز گاهی ماهور می خوانند این را سایه در خط دوم نامه اش  برای باد نوشته بود  

این جا یک نفر ( جلال ) به من گفت که تنها بنائی که هرچه بیشتر بلرزد محکم تر می شود دل ِ آدمی است و محمد که مانده بود از کجا بگوید و به کی بگوید به من گفت که یادت باشد تنها عشق است که باقی خواهد ماند  

این جا از سخن روز ِ فرزان که آرزو دارد کاش دروغ رنگ داشت و گناه وزن ، نبوغ و قدرت سِحر آمیزی متساعد می گردد و دیانا همه اش به این فکر می کند که در دیاری دیگر ، دلِ گمراهمان با نیازی که رنگ می گیرد و با بهاری که از راه می رسد چه خواهد کرد  

به بلندای خیالِ دنیای مجازی که برسی آزیتا به تو خواهد گفت که عشق را تجربه کرده ای  

آری در این جا هر خط و هر دلنوشته ای با تو به توالی و بی شتاب سخن می گوید ، شعر ها و واژه ها ی این جا هر یک از معنایی خاص حکایت می کند ، اما ردٍ حسرت ، حسرتی سمج بر سینه ها نمایان است ، ردی از بی وفایی روزگار و حوضچه ای کوچک از آبِ باران در وسطِ آن ... 

این جا همه پشت به روشنایی محوی که انگار بی سایه است در سنگینی ِ خاطراتشان فرورفته اند و بخار ِ اشک های مبهمشان انگار ما را به چیزی می خواند که از آن بیزاریم ... 

در خطوطی که نظمی خشک را تداعی می کند به صف شده ایم ، حتی آنهایی نیز که در طولِ زندگی شان هرگز در هیچ خطی قرار نگرفته اند و در هیچ صفی نبوده اند اکنون به اجبار نظم گرفته اند و در این صف ایستاده اند 

این جا انگار با حس ِ مشترکی که برایمان قابل درک نیست تمامی ما را با رشته های نامرئی به هم مرتبط کرده اند ... 

این جا همه انگار شاهدند ، شاهدی بی خیانت ، شاهدی همیشگی برای پذیرش دردِ مشترک ... 

این جا خلوتِ گل و نور با هیچ هجمه ای کنار نمی رود ...

بگذار بگویم ...

بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل دریا آبی و آرام و بی پایانی  

بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل آسمان مهربان و آبی و شفافی  

بگذار بگویم هنوز هم مثل دنیای من ، بی انتها و ساکت و سرشاری 

بگذار بگویم هنوز هم مثل احساس من ، قشنگ و دور و نامعلومی  

ومن هیچ گاه فراموش نمی کنم که این تو بودی که قابی از عاطفه برای قلبِ خسته ی من ساختی  

ومن هیچ گاه فراموش نمی کنم که این تو بودی که به احترامِ قصه ی عشق و به قدرِ قطره ای شبنم ، مجنونم شدی  

ومن هیچ گاه فراموش نمی کنم که این تو بودی که در لحظه های بی قراری ام قرار ِ لحظه های من شدی  

پس بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل باران لطیف و پاک و زلالی  

پس بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل آفتاب مغرور و گرم و سوزانی  

پس بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل یک رویا پاک و صادق و ناتمامی 

پس بگذار بگویم هنوز هم برایم مثل یک شب مهربان و صبور و نازنینی  

ومن هرگز فراموش نخواهم کرد که این تو بودی که کنار پنجره ی تنهایی و بی تابیِ من ، طلوع ِ آرزوهایم شدی  

ومن هرگز فراموش نخواهم کرد که این تو بودی که  همچون قطره های باران به روی حجمِ احساسِ من باریدی  

ومن هرگز فراموش نخواهم کرد که این تو بودی که از روی محبت و مهربانی به قلبم پا گذاشتی و مرهمی بر آلامِ دلِ خسته ام شدی  

آری تو هنوز هم دریا و آسمان و دنیا و احساس و باران و آفتاب و شب ها و رویای منی ...

طلوع نگاه تو ...

یادت هست که در بحبوحه ی طلوع نگاهت و در کنار برکه ی عشق و در میان دشتِ بنفشه ها ، گفتی که از این من ِ بی سایه خسته و دلگیرم ... 

یادت هست که در سلطه ی یک تقدیر و از دامن یک حادثه به عاطفه ی نقره فام چشمان تو تبعید شدم ... 

یادت هست که در قله ی تردید و دو دلی ، جرعه ای از دریای باورت را در دستانم ریختی و تکه ای از آسمانِ یقینت را به چشمانم بخشیدی و تجسمی زیبا ازخاطراتت را در معبد ارغوانی دلم به یادگار گذاشتی ... 

یادت هست نخستین چکه ی ناودانِ بلند یک احساس ِ ناب را در قالبِ تراوش ِ شبنمی از برگِ گل یاس ، به روی ادراکم ریختی ... 

یادت هست در شهر اقاقی ها و در زیرِ دانه های قشنگِ تگرگِ عشق ، بی آن که خمی به ابرو بیاورم ، دلم برای دیدن نگاهت بهانه می گرفت ... 

قسم به عاطفه ی آن نگاهِ دریایی ات ... 

قسم به عاطفه ی نقره فامِ چشمانت ... 

قسم به آن دلت که به وسعتِ آلاله های غم ، سرخ است ... 

قسم به آن احساسِ آبی ات که هنوز هم پاک وبارانی است ... 

قسم به تمامِ هجرت و اندوه و بی قراری و دردِ مانده در وجودم ... 

هنوز هم میانِ هاله ای از انتظار ، دلم برای طلوعِ نگاه تو بهانه می گیرد ... 

هنوز هم میانِ این همه هیاهو ، دلم برای طلوع نگاهِ تو تنگ می شود ...

در غربت ثانیه ها ...

همه می گویند که من پشت رویاهایم جا مانده ام و همیشه دلواپس خاطره هایم هستم ... 

همه می گویند که من در حسرت دقایق مانده ام و همیشه در غربت ثانیه ها بی قراری می کنم ... 

همه می گویند که تمام پنجره ها به روی من بسته شده و قایقم در دریای احساس تو به گِل نشسته است ... 

همه می گویند که من با دلنوشته هایم داغ ِ دل های عاشق را تازه می کنم و همیشه باعث دلهره ی شقایق ها می شوم ... 

همه می گویند که من در دفتر خاطراتم از تو یک قفس کشیده ام و عاشقانه ها و دلنوشته هایم را در آن زندانی کرده ام ... 

همه می گویند که من از بغض ابرها خبر ندارم و چترم را پیشِ تو جا گذاشته ام ...  

همه می گویند آسمانِ دلنوشته هایم که باید آبی باشد ، ابری شده و بوی غم دارد ... 

اما هیچ کس نمی داند که من تنها کبوتری بودم که تو از پنجره ی احساست برایم گندم پاشیدی ... 

و هیچ کس نمی داند که تو برای مرغ دلم نه قفس که پر و بال پرواز شدی ... 

و هیچ کس نمی داند که در کوله بار خاطراتم تو تنها دریایی بودی که در سرابم پهلو گرفتی و به کویر ادراکم آبِ حیات بخشیدی ... 

هیچ کس نمی داند که ... 

 

پی نوشت : با این که استاد کورش عزیز همیشه در قلب و اندیشه ام جاری است اما این روزها جای ایشان در دنیای مجازی خالی است .

متولد ماه تیر ...

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم ، می خواستم پشت کوه ها سرک بکشم و خانه ی خورشید را از نزدیک ببینم ... 

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم ، برای آسمان که دلش گرفته بود دعا می کردم و آرزو داشتم که کاش قدّم می رسید و اشک های آسمان را پاک می کردم ...  

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم ، غصه می خوردم که چرا دست هایم به ابرها نمی رسد و همه اش به این فکر می کردم که در کوچه پس کوچه های پشت ابرها ، ستاره ها چگونه بازی می کنند ... 

یادم هست از روزی که به دنیا آمدم ، دلم شورِ جوجه گنجشک هایی را می زد که مادرشان به لانه برنگشته بود و هراسان بودند ... 

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم ، سروها همه ایستاده بودند و بید ها در مقابلشان خضوع کرده بودند ... 

یادم هست از وقتی که به دنیا آمدم لالایی همه ی آلاله ها از مضمون غربت آکنده بودند ... 

اما با اینهمه یادم نیست از وقتی که به دنیا آمدم ، کسی به من گفته باشد که سرچشمه ی کرشمه کجاست و عشق از کجا پا می گیرد و شروع می شود ... 

من به دنیا آمدم و کسی به من نگفت که با تنهایی ها و با دلِ شکسته چه باید کرد ... 

و کسی به من نگفت که دل کبودِ بنفشه ها را باید بر دامان کدام عاطفه نشاند ... 

پی نوشت : با این که به روایت شناسنامه ، من در بیست و هشتم تیر ماه پنجاه و سه به دنیا آمدم ، اما از آن روز تا حالا ، هر لحظه دوباره از نگاهِ عشق زاده می شوم ...

عشق توتم من است ...

چرا این روزها ، به بهانه ی عاشقی ، حشمت خورشید و عصمت مهتاب و زلال سپیده را می آلاییم ... 

چرا این روزها ، خاطر پونه ها و شقایق ها و اقاقی ها را خسته می کنیم ... 

چرا این روزها ، دل کبوترها و قناری ها و جغدها را می شکنیم ... 

چرا این روزها ، آسمان را به یاد غصه ی دوری از دریا می اندازیم ... 

چرا این روزها ، دوبیتی های بی پناه باباطاهر را بی معنا می سازیم ... 

چرا این روزها ، غزل های ناب عاشقی را پای چشم های بی بدرقه هدر می دهیم ... 

چرا این روزها ، پروانه ها را دور چراغ می گردانیم تا بسوزند و چرا با آبروی شمع ها بازی می کنیم ... 

چرا این روزها ،حاصل عشق مان حسرت و دلواپسی شده است ...  

چرا این روزها ، درد همه ی آدم ها ، داشتن چتری برای فرار از باران است ... 

چرا چرا چرا ... 

(( این روزها هر کسی توتمی دارد که با آن عشق می ورزد ، دوست می دارد ، می پرستد ،اشک می ریزد ، انتظار می کشد ، صبر می کند ، درد می کشد ، ایثار می کند ... )) 

حشمت و بزرگی توتم خورشید است و عصمت و پاکی توتم مهتاب ... 

توتم پروانه سوختن است و توتم شمع آب شدن ... 

و توتم دل های عاشق شعرهای حافظ است و دوبیتی های باباطاهر ... 

مگر نه این که توتم برای این است که نگذارد که فراموش کنی و هر دم به یادت بیاورد ... 

پس اگر این روزها توتم خورشید و مهتاب و سپیده و پونه و شقایق و اقاقی و کبوتر و قناری و آسمان و دریا و دوبیتی و پروانه و شمع و باران را برای فراموش نکردن عشق و به یاد آوردن معشوق به عاریت گرفته ایم فراموش نکنیم وبه یاد بیاوریم که در عشق ورزیدن هایمان به آن ها ایمان داشته باشیم و بز قامتشان قدقامت الصلاه ببندیم  .... 

راستی عشق حرمت دارد ... 

راستی عاشق حرمت دارد ... 

راستی معشوق حرمت دارد ...

هم صداتر از همیشه ...

چرا آن قدر دورم از تو !!؟ 

از خودم !!؟ 

از قصه های زیبایت که پر از خواب های رنگی بود ...  

از برکه ی چشمان قشنگت که از آن جز ، نیلوفر آبی ، نرویید ... 

از اشکهایت که از افسوس ، بر دامن ِ مردابِ احساس و تدبیر روزگار می افکندی ... 

از عطر خوش یادهای معطرت که در دهانِ غنچه ی یاس می ریخت و بر پرده ی حریرِ ِ طلوع ، سیمای زیبا و خیال انگیز امید را ، نقش      می کرد ... 

از قطرات درشت بارانِ احساست که برکشت زار تشنه و زرد و خشک کویر قلبم می بارید ...  

و از نیایش هایت که سقف هستی را رنگ می زد و رنگِ نوازش های مهربانش را به ابرها می بخشید ...  

چرا آن قدر نزدیکی به من !!؟ 

مثل آن دیوان حافظ لب طاقچه ام ... 

ویا مثل آن گل های سرخ قالی اطاقم ... 

و یا مثل آن یاس های تازه و پاک باغچه ی حیاطم ... 

چرا آن قدر نزدیکی به من !!؟ 

که تو را نفس می کشم ... 

و انگار از یاد می برم که حتی اگر تنهاتر از همیشه هم زیر باران قدم بزنم ، تو در کنارم هستی ...

صدای پای تو ...

ای شمیم آرزوی من !! 

و ای حلقوم ناله های من !! 

هنوز هم صدای پای تو را درسکوت دردناک و بی قرار دلم می شنوم که به سوی من می آید و آن گاه دلِ سنگ و سرمازده ام از نگاهِ تو و از چشمان معصوم تو گرما می گیرد و چه درد و چه تبِ مانوس و آشنایی است آمدن تو در وجودم ... 

ومن هنوز هم تو را می بینم که بر آستانه ی احساسم ایستاده ای و حس همان لحظه ای را برایم داری که باران بر گونه هایم می نشاند ... 

ومن هنوز هم، هرم نفس های تو را حس می کنم که بسان ِ معجزه ای ، سردی و یخ زدگی دست هایم را به گرمی می کشاند ... 

ومن هنوز هم به معصومیت تو می اندیشم ، آن گاه که چون چکادی ایستادی تا جز بلند گرایان ِروشن با غرورت نیامیزند و جز تندرهای وحشی در پیشگاهت نایستند و جز صرصرهای نستوه، آرزوی گذر بر پایگاهت را نداشته باشند ... 

ومن هنوز هم به نگاه تو زنده ام ، آن گاه که با نگاهت کویر تشنه ی نگاهم را سیراب می کنی و افسونگرانه ، امیدِ ناامیدم می شوی ...  

پی نوشت:و کسی چه می داند که در زیر گام های این تقدیر زیبا و آمدنت ، چه غرورهایی که از من قربانی نشد !!! 

باز هم پی نوشت :وکسی چه می داند که من با آمدنت ، پروانه شدم ، دیوانه شدم واز بازیِ این شعله ی سوزنده که آتش بر دامانم  زد ، نترسیدم ...

روو دلم جای هزارتا خنجره ...

وجودم تنها (( رفیق )) بود و زیستنم هم تنها سخن گفتن از (( رفیق )) و رفاقت ... واحساسم این بود که با این واژه ، نه تنها ، حال ،که زندگی می کنم .  در بغض ِ چشمانم که از سردی روزگار ، رنگ خاکستری به خود گرفته بود ، توتیائی از خاک قدمش ریخته بودم و دردی را که ذره ذره مرا می تکید و قطره قطره مرا می چکید ، درمان می نمودم ... فصل ِ سرد قصه ی من باحضورش ظهر تابستان شده بود و یقین ِ عشقش سراچه ی دفتر خاطراتم ، بگذار با تمام وجودم بگویم که آئینه ی دلنوشته هایم شکل باور او را به خود گرفته بود ... آه ...از آن چه می نویسم دلم خوش نیست و یقین هم ندارم که نوشتن آن از نانوشتنش بهتر باشد ، اما می نویسم ... می نویسم که من از خوش باوری هایم به ویرانی رسیدم و سهم من از رفیق ، چکه چکه آب شدن بود و ذره ذره تکیدن و گر گرفتن تن خسته ام ... می نویسم که من از رفیق و رفاقتم ، نه به فردا که به دیروز رسیدم ... و حالا من دوباره در به در شهر غم شده ام و در باغچه ی دلم غنچه هائی از گل ِ غم باز شده وبر دلم که روزی جایگاه عشق بود و مرهم دوست ، جای هزار خنجر به یادگار مانده از اوست و برق ناباوری ِ این حادثه چشمانم را نیز به هم کشیده است ... ومن در این اندیشه ام که چرا زندگی ها زندان سرد کینه ها شده و شب های مهتابی رفاقت ها از تمام شب های بدون ماه سیاه تر شده اند!!؟ چرا در جائی که تنها خداست که باید تنها باشد این (( انسان ))  اشرف مخلوقات است که تنها مانده است                پی نوشت :دلم پر از شکایت است اما قلم نیز یاری ام نمی کند ، نکند او هم رفیق ِ نیمه راه شده است ...

با تو دریا ، پر از دیدن بود ...

بگذار که خیال کنم هنوز هم دلنوشته هایم را می خوانی و هنوز هم هوای مرا داری ... بگذار که خیال کنم هنوز هم پر از تب و تاب منی و روزها را به فکر دیدن و شب ها را پر از خواب منی ... بگذار که خیال کنم هنوز هم در دلتنگی هایت ودر غروب های دلگیر این شهر غریب به یاد منی ... بگذار که خیال کنم هنوز هم در تنهائی ات ، دلت پر می شود از خاطراتم ... بگذار که خیال کنم  هنوز هم با تو تا دل قصه ها و تا عرش خدا می روم ... بگذار که خیال کنم هنوز هم با تو زندگی ام رنگ و بوی دیگری دارد و شب های سرد و غمگین غربت برایم رنگ سحر دارد ... بگذار که خیال کنم هنوز هم مرغک بال و پر شکسته ی دلم با تو پر و بال دارد ... بگذار که خیال کنم هنوز هم با تو ، دریا ، برایم پر از دیدن است و قایقم بی تو به گِل نمی نشیند ... بگذار که خیال کنم که هنوز هم با تو و عشق تو زنده ام و بهترین شعرهای هستی را برای تو می سرایم ...

آسمونا ، بی تو خط خطی کردم ...

وبعد ... چه بگویم ؟ از خودم که می خواستم پروانه باشم و برایت از عشق بسوزم ... از خودم که می خواستم لباسی از برگ گل برایت بدوزم ... از خودم که می خواستم بجوشم و آبی ِآئینه ها را از تو لاجرعه بنوشم ... و یا از تو که تا حرف می زدی ، باغ بی برگی ام گل می کرد و دریائی از جوانه می شد... و یا از تو که وقتی می آمدی موج های غریب و دور از هم و تنهای احساسم لهجه ی دریا به خود می گرفتند ... ویا از تو که هق هق شب ترانه هایت مثل جاری ِ آب زلال ،  آفریننده ی عشقی ناممکن از نهایت محال می شد  و بعد ... از کجا بگویم ؟ از روز های سخت نبودنت ، که با تمام وجودم ، خلا امید را تجربه کردم  ... ویا از داغ دلی که بی تو تازه می شد ... و یا از آن سایه ی سردی که در نبودنت همنفسم شده بود ... ویا از سکوت قلبت بگویم که یاد آور روزهای سخت نبودنت بود  و بعد ... چرا بگویم ؟ برای تو که از بالای ابرها ، سرسری از من گذشتی و عشقم ، که تنها دار و ندار دلم بود را به تاراج بردی  و بعد ... بگذار بگویم : که مسیر اشتباهت را هر چند که اشتباه ، اما بی همسفر و تنها نرو  ... که مبادا پاهایت را غبار بی کسی بپوشاند ... که مبادا از اول جاده ، دوراهی را نشانت بدهند ... که مبادا در لحظه ی جدائی ، فقط دست هایشان را برایت تکان دهند ... که مبادا در آخر خط و آخر راهی دیگر ، تو بمانی و سایه ات که از تنهائی بغض کرده و یک بیراهه ... بیا برگردیم به آن روزهائی که همدیگر را داشتیم و تنم از وجودت جان می گرفت ...

منم و یه بغض خیس ...

من مانده ام و آرزوئی پر از نبودن ، که همیشه بودنش در نفس هایم به شماره می افتد ... من مانده ام و خاطره ای که همیشه در یاد من است و تمام رویاهایم از همان یک خاطره دم می زند ... من مانده ام و بغض خیسی که قصد شکستن و رفتن ندارد و از گلویم دل نمی کند ... من مانده ام و ترانه ای غریب در ذهنم ، که هر چه می نویسمش پایان ندارد ... من مانده ام و تو ، توئی که باورت برای همیشه با من است و خاطرتت تا دنیا ، دنیاست در ذهنم باقی خواهد ماند ... من مانده ام و ترانه ای که تو را فریاد می زند و بی تو و بی صدا در گلویم می شکند ... و چه دشوار است زندگی در برزخ با یک آرزو ، یک خاطره ، یک بغض خیس ، یک آوای غریب ، یک باور همیشگی و یک ترانه ی بی صدا ...

بگو رفیق من کجاست

من آن گلبرگ مغرورم   که می میرم ز بی آبی ... ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم ... حجازی بزرگ بود و از قبیله ی عشق ... باور ندارم رفتنش را ...

  

آقا من حالم بده ... خیلی بده ...

درک بعضی حقیقت ها و لمس برخی اندیشه ها دارای شوری عمیق و جاذبه ای نیرومند است ، در راه درک حقیقت ها ،گاهی روح گرم می شود و در احساس نوشین و لذیذ فرو می رود ولیکن ناگهان همه چیز دگرگون می گردد و کاخ آن فکرت ها در هم می ریزد و روح انسان سخت تنها می ماند ، گزیده می شود ، به خود می نگرد و تنهائی حقیقی را که بزرگان گفته اند - انسان در آتیه هایش بدان سخت دچار می شود -کمی احساس می کند ... همه ی پدیده هائی که در تماس های این جهانی با روح ما روبرو هستند از قبیل اندیشه ها ، آرزوها ، امید ها ، عشق ها ، شکست ها ، تلاش ها و پیروزی ها در دو کلمه ی مرگ و زندگی خلاصه می شود و از این روست که گاهی حقیقت های تلخ ، از نهان ، ناگهان به دایره ی ادراک می جهند و حالت بدی می گیرند و چشم اندیشه را به افق های بنفش گونه ارواح و سپس پرده های مرموز این بیکران صحنه ی هیاهو بار خیره می سازند . به راستی در این گونه موارد چه باید کرد ؟  معرفت نفس ، آیینه ی تمام نمای حقایق عالم و کلید هماهنگی با جهان هستی است و دستیابی به آن و رسیدن به پاسخ این سوال که ((من واقعا چه کسی هستم ))می تواند انسان را از تنهائی که بدان دچار گشته رها سازد ومنجر به شناخت خود و دیگران که از مولفه های مهم ضریب هوشی و هیجانی و عاطفی است گردد و اورا به موفقیت های اجتماعی و فردی رهنمون سازد ... راههای رسیدن به معرفت نفس چیست ؟کارل گوستاو بونگ روانشناس و متفکر سوئیسی و بنیانگذار روان شناسی تحلیلی می گوید (( هر انسانی دوست دارد خود را حاکم روان خویش بداند اما مادام که از تسلط بر خلقیات و هیجانات خود عاجز باشد یا نتواند بر شیوه های گوناگون، رخنه یابی عناصر ناخود آگاه در نقشه ها و تصمیماتش معرفت و وقوف یابد قطعا مالک و صاحب اختیار نفس خود نخواهد شد )) بنابر این آگاهی نسبت به حقایق درونی و شناخت ظرفیت های پنهان ذهنی ، عامل اصلی و گام اول در رشد و تعالی محسوب می شود ، پس از این شناخت است که فرد به شکل آگاهانه تلاش می کند تا تغییرات مناسبی را در خود و زندگی اش به وجود بیاورد وگوهر درونی خویش را هویدا نماید ، گوهر ارزنده ای که شاید سالهای سال از آن غافل بود وناگهان به وجود با ارزش او واقف می شود به قول حافظ شیرین سخن :سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد  آن چه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد ... گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود   طلب از گمشدگان لب دریا می کرد ... زیر بنای باورها و شخصیت هر انسانی را اعتماد به نفس او تشکیل می دهد و پایه و لازمه ی موفقیت و سعادت هر انسانی عزت نفس اوست که در خود اتکائی و محترم دانستن خود متبلور می شود ... و اما میزان آرامش ذهنی و کارائی هر فرد به توانائی های او برای زیستن در لحظه ی (( حال )) بستگی دارد ، هیچگاه مشکلات گذشته و نگرانی های آینده ی خود را نباید در زمان حال متمرکز کنیم بلکه با دلپذیر ساختن لحظه های جاری زندگی ، زنده بودن واقعی را تجربه نمائیم و هنگام مواجهه با مشکلات کنونی نیز به جای دلسرد شدن و اندیشیدن به خود مشکلات با اطمینان خاطر به دنبال راه حل مناسبی برای آنها باشیم و بدانیم که نقطه ی عطف بسیاری از موفقیت ها ی انسان ، از لحظات بحرانی زندگی اش آغاز خواهد شد  ... راستی دوست عزیز ، شما راجع به خودتان چطور فکر می کنید ؟ چه احساسی نسبت به خودتان دارید ؟ آیا برای خود ارزش قائل هستید ؟ نوع پاسخ شما به چنین سوالاتی میزان احترام شما به خودتان را نشان می دهد ...

اسطوره ی من ... بمان ...

نگاه کن ، ببین آن مرد بزرگ و آن اسطوره را هنوز هم می شناسی ، او  که نیمی از زندگی اش را چون صخره ای در قاموس آیی این سرزمین ایستاد ونیمه ی دیگر زندگی اش را چون کوهی استوار در برابر ناملایمی ها و نامردمی ها گذراند ... اسطوره همیشه ی دنیا بخاطر آنکه بر خلاف خیلی ها به صدای هیچ پائی پلک نزد و در مقابل هیچ بنده ای سر فرو نیاورد ، هوای دل من شده است و دم زدن از او و هواداری اش ، عشق و رنگ حیات و زندگی من شده است ... 

 

 

  

 

 

اکنون او همچون پرنده ای مجروح و بال و پر بسته شده است ، اما با این همه هنوز هم پر پرواز من است برای پرواز در آسمان آبی ... بیائید و به اندازه ای که نیاز و التماس به خداوند در لحن صدایمان ، رنگ چهره مان و تمام وجودمان موج می زند برای سلامتی دوباره ی سلطان قلب ها ی آبی ناصر حجازی همیشه ماندگار دعا کنیم ... (( امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو ... ))

اشکامو به من ببخش ، چاره کن بیتابیمو ...

نسیم امید بر چهره ام می وزد و من غرق در شکر و اشک ،در انتظار آنم که از تو (( پر )) شوم   من بی تابم و آنچه در من می جوشد تویی که بی قرارم کرده ای ، توئی که شمع شب تارم شدی و با اشک آتشزاد خویش سوزستان سینه ی عاشم را تسکین دادی و سیاهی دیوانه ی شب دردمندم را به هراس انداختی ، توئی که پروانه ام شدی و نقد ناچیز هستی را در آستانه ی شکوه و روشنایی افکندی ، توئی که غم شدی و بر دل از جان عزیزترم نشستی و توئی که افق شدی و کویر تشنه ی نگاهم را سیراب کردی و افسونگر امید ناامیدم شدی و توئی که جویبار بودی و تنها گوش خستگی ناپذیر از زمزمه هایم شدی و توئی که صبح بودی و بطلانگر جادوی تاریکی و سیل پرتو و امیدم شدی ...بی تابی و تلاطم بر جانم پنجه افکنده بود و بی رحمانه درونم را در خود می فشرد ، امواج ملتهب و تازه نفس طوفان فراق چنان بر دروازه ی رگ های قلبم و روحم می زد که صدای شکستن خودم را در اندرونم می شنیدم و تنها تو بودی که مرا از چنگ این کلمات بی دردی که مرا نمی فهمیدند و رنجم را حس نمی کردند ، نجات دادی ... مهربان من ، از آن روزی که تو به درونم پا گذاشتی و از آن روزی که اشک هایم را دوباره به من بخشیدی و از آن روزی که بی تابی هایم را چاره شدی ، مهتاب را و غرور کوهها و صفای نغمه ها را ، همه را و همه را در تو می بینم وتو طلایه دار روح آواره ی من شده ای ...

دوتا اسم ، دو خاطره ،دو نقطه چین ...

دوتااسم : آهو ، کسی بود که زیبا می نگریست ، زیبا می فهمید و زیبا حس می کرد و همچون نیلوفری زیبا می زیست و همچون شبنم می چکید و رفیق ، تشنه و بی تاب زمین را می گشت و می تاخت و در جستجوی چهره ای بود که در آن خطی از آشنایی بخواند و برقی از آشنایی ببیند و سخنی از آشنایی استشمام کند ... خاطره اول: روزی از روزها که غبار زمین دل آهو را گرفته بود و موج های مرموز غیبی همچون قاصدکی او را از میان شاخ و برگ درختان جنگلی که در آن زندگی می کرد به این طرف و آن طرف می برد ، ناگهان رفیق را دید که در کنار رودخانه ای نشسته است و در دیار تنهایی خود و در سرزمین غربت به دنبال هم میهنی می گشت تا هنگامی که جهان از قیل و قال های زشت و روزمره اش لب فرو می بندد ، ناله های گریه آلودش را بشنود و سرود غمگینی اش را ، و از آن هنگام به بعد آهو و رفیقش همیشه در کنار صخره ای که در آن با مهتاب وعده ی دیدار داشتند ، همدیگر را می دیدند و شده بودند دو همسفر مسیر زندگی ، دو عزیز و دو همدم همیشگی ، آن ها با هم از غروب و سایه رد شدند و قصه های عاشقی را مرور کردند و فکر می کردند که آخر قصه شان همین است ... خاطره دوم :سایه ی آهوی دیگری ازپشت درختان جنگل پیدا شد ، اما این بار رفیق و آهو از دو دریچه به اونگاه کردند ، رفیق سر در گریبان خیالات رنج آلود و اندیشه های دردناک و عمیقش فرو برد ، نالید و بی قراری کرد که مبادا گرد و غبار زمین دوباره دل آهو را بگیرد و آهو که همزادش را دیده بود ، طنین صدایش جوهری مرموز گرفته بود ودر کنار همزادش که همراهش هم شده بود چهره ی تازه ای از خودش را می دید ، او دیگر بی تاب شده بود ... و حالا آهو و رفیق در غربت غریبه ها گم شده اند در حالی که زمانی دل های بزرگ و احساس های بلندشان عشقی زیبا و پر شکوه آفرید ، مگر نه آن است که عشق، بی تابی شور انگیز دلهاست در جستجوی گم کرده ی خویش ؟ مگر نه این بود که رفیق ،در جستجوی چهره ای بود که در آن خطی از آشنایی بخواند ، مگر آهو با دیدن رفیق غبار زمین از دل نزدود ؟ آنها فصل اول عاشقی را خوب مرور کردند ، چون خدا خواست و این چنین شد اما فصل دوم عشقشان که برهمه پوشیده ماند و باز هم قابل احترام ، این بود که آن ها عشقشان (( بزرگ )) بود نه ((شدید)) ، عشقشان از آن قبیل عشقهایی بود که روح را از اشتغال کور روز مره ی آب و نان و نام و ننگهای حقیری که تنها ارزششان آن است که همه ارج می نهند و فهمیدن را تنگ و تاریک می کنندبه در می کشد و از لذت های رنگارنگ نشخواری و تلاش های مورچه وار تکراری که زندگی کردن و به سر بردن را می سازند معاف می کند ، خوب که بنگری می فهمی اوج عشقشان آن جا بود که رفیق تنها می خواست گرد و غبار زمبن دوباره دل آهو را نگیرد و آهو در حضور رفیق رنگ صدایش جوهر مرموزی گرفته بود ...                                                                                 پی نوشت :بسیاری از آنچه بر رفیق و آهو گذشته است در هیاهوی نقطه چین ها گم شده است ... تشابه نام رفیق قصه و ر ف ی ق خونه ی خیالی اتفاقی است ...

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده ...

حرف هایم و نوشته هایم از مرز تو گذشته اند و برایت نامحرم شده اند ، از مرز تویی که در قاب جانم، خویشاوند ، آشنا و هم نژاد و محرم بودی ودر ضمیر قلبم با قابی از طلا جا گرفته بودی ... یادت هست !!؟ آن هنگام را که روحت بر روح من می افتاد و محو می شد ومن می شدم تو وتو می شدی من ، یادت هست ، حتی آن هنگام را که رفتی واما از دل- نه - بلکه از دیده ام ومن در حسرت نبودنت اشکهایی ریختم که از آب تمام دریاها بیشتر بود و در باز پیدایی تو ، حضورت را بیشتر از آن هنگام که بودی حس کردم وبا تو از هر دری حرف زدم ... حرف هایی که از دسترس اندیشه ام خارج بود و از زبانم اوج می گرفت و در مقابلت بی وزن می شد و نثارت می شد و یا حرف هایی که برایت بی قرار و بی تاب می شدند و نمی توانستند آرام بگیرند و همچون اسپندی بر آتش از جا می پریدند و نمی دانستند چه می کنند ویا آن حرف هایی که فقط با زبان نگاهم به تو می گفتم و یا آن حرف هایی که با زبان قلبم به تو می گفتم ویا آن حرف هایی را که به زعمت در فضای خیال هم نمی گنجیدند ویا آن حرف هایی را که در خواب ... یادت هست !!  وحالا من از خواب بیدار شده ام و حس می کنم همه ی این حرف ها به سبکباری یک خیال و به پریشانی یک آرزوی آشفته از زبان و قلبم گریخته اند و زبان نهفته در دهانم نیز لال شده است ... احساس می کنم ابرهایی که از همه ی خاطرات تو لبریز بودند به سرزمین های دور سفر کرده اند و اشک هایی که به هوای تو بر گونه ام می ریختند ، خشکیده اند ومن در اندیشه ام که در دنیای دلهای سنگی که برایت فرقی نمی کند ، دلم سیاه باشد یا سپید ، بهتر آن است تا بی خیال حرف هایی شوم که در دلم جا مانده است ...

کاشکی که دل رها از این قفس بود ...

خسته و مایوس در کام دره ای تاریک و خفقان آور ، با دیواره های بلند و قطور و برج هایی سیاه و عبوس افتاده ام ... این جا هوایش بنفش است ، نی زارها در ابهام فرو رفته اند ، درخت ها در بستر سکوت آرمیده اند و دشت ها در نجوای شبانه خویش غرق می شوند ... چه پریشانی گیج و مبهوت و هول آوری در درونم به پا شده است !؟ انگار نیش های سرد خزان عشق ، پژمردن گل های احساس ، یغمای محبت ، خاکستر سرد و خاموش رفاقت و تندیسی از انسانیت !! را همه وهمه را با هم می بینم ... اندک اندک بودنم رنگ باخته و زیستنم را در اعماق فراموشی فرو برده و محو کرده ومن رفته رفته شده ام (( مجموعه ی در هم آنچه زیستن اقتضا ء می کند !! )) ... مرغی در قفس شده ام که با آب و دانه ای آرام می شوم وبرگ سبزی ، چراغ رنگینی و زنگوله ی قشنگی دلم را می برد ... وحالا تنها گاه گاهی که بیکار می مانم خاطره ی (( خودم )) بیدار می شود و آن گاه من بیتاب می شوم ، به وحشت می افتم و در اندیشه ای درهم و سیاه فرو می روم و به فرجام شکستن جام وجود خویش می اندیشم ... من ساکن هیچستان تلخ این دنیایم و در دلم خاطره ی باغ و بهار گذشته ای مجهول و در جانم آرزوی سبز آینده ای ناشناس ریشه دوانیده است ...

من این روزا یه حال دیگه ای دارم ...

اینک با بال های تواضع به بارگاه الهی بازگشته ام و پیشانی خشوع وتواضع خویش بر درگاه قدرتش نهاده ام و بی گمان من اولین عصیانگرش نیستم که مرا بخشید ودر سایه ی ابر احسانش بر من بارید ... من این روزها حال دیگری دارم ، حس می کنم خدا با تمام قدرتش به سویم چشم گشوده و با ابر بردباریش از بیکران دشت گناهانم گذشته است ... پیش از این می پنداشتم خدا را تنها در سوی قبله می توان پیدا کرد و با او به گفتگو نشست ولی حالا من در سوءسوء هر ستاره ، در جلوه ی هر مهتاب ، در عمق تیره ی هر شب ، در هر طلوع و در هر غروب خدا را می بینم ، از سکوت کهکشان ها زمزمه ی مهر جوی خدا را می شنوم و در پهنه ی ابدیت ، جاودانگی خدا را می بینم  ... پیش از این من تنها نیمه ی خالی لیوان را می دیدم و به فکر نیمه ی پر آن نبودم ، تشنگی عمیق من و باران مداوم و بی حد و حصر خدا مرا از اقامت در زیر خیمه ی شکرش باز داشته بود ، آن چنان به روشنای نور او در جاده ی عشق عادت کرده بودم که سپاس نعماتش را از یاد برده بودم  ... من این روزها حال دیگری دارم ، احساس می کنم از آن شب دیجور ودر آن وادی ظلمات و بر فراز صخره های دهشتناک که پرتویی از نور طاعتش را بر اندیشه ی پاهای خسته ی من تاباند و ابرهای تیره ی شک و تردید را که بر فراز آسمان دلم حجاب خورشیدش شده بود را به باران یقین تبدیل کرد ُحادثه ای غریب اتفاق افتاد ... وحالا من در پس آن اتفاق فهمیده ام که اضطرابم همه زاده ی انتظارهای بیهوده بوده است وچه قدرت و غنایی است در ناگهان هیچ شدن ، آری من با گوشت و پوست خود تجربه کرده ام که ناامیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقین زلال و آرام بخشی می شود ... باز می گردم و بهشتی را که ترک کرده بودم باز می جویم و اندیشه ام این است که با عشق به خدا خلقتم را بار دیگر آغاز کنم ... در این جهان جدید من دیگر غریب نخواهم ماند و تو ای راهنمایم و ای کسی که تجلی معجزه ی الهی در بر پا ایستادن دوباره ات برایم متبادر شد !!! آیا هنوز هم خدا را در همین جا ، نزدیک تر از شاهرگی که زندگی ات را زمزمه می کند ، می بینی  ...

یه حسی تو دلم میگه ...

تو نزدیکی که ماهی ها  * به سمت خونه برگشتن  * به عشقت راه دریا رو  *  بازم وارونه برگشتن  *  تو این دنیا یه آدم هست  * که دنیاشو تو می بینه *  کسی که پای هفت سینت * یه عمره سیب می چینه *  کنار سبزه وسکه *  کنار آب و آیینه  * تموم لحظه های شب  * سکوتت هفتمین سینه *  تو هم درگیر تشویشی  * مثه حالی که من دارم  * برای دیدنت امشب  * تموم سال بیدارم  * هوای خونه برگشته * تموم جاده بارونه  * یه حسی تو دلم می گه *  تو نزدیکی به این خونه ...                      شکوه  شکفتن شکوفه ها بر شما مبارک باد

ایران بانو مادر من ...

ایران بانو مادر من دل انگیزترین معنی عشق و پاکترین معنی آن است ، نفسش رایحه ی ریحان و سایه اش سایه ی لطف خداست ، او مروه و حج و صفای من است ، او مدار روح انگیز ترین گلواژه ها در زیباترین نوشته هایم است ، آه ... چه می گویم ، او بزرگ تر از آنی است که قلم شکسته ی چون منی یارای صعود به بارگاه آسمانی اش را داشته باشد ... و من نه به خاطر نسلی که زاده ی اوست ، نه به خاطر مهر ورزی اش ، نه به خاطر قلب پاک بازش ، نه به خاطر نازکی خیالش ، نه به خاطر تردی روح دل نوازش و نه به خاطر چشمان اشک بارش ، بلکه به خاطر بهشتی که زیر پای اوست او را می ستایم ... بگذار بگویم که از الطاف ایران بانوست که بهار آرزوهایم به کرم حضورش گل افشان می شود و رزق و روزی ام از برکت دعای خلوتش رونق می گیرد و چشمان خسته و به خاکستر نشسته ی من ، تنها به دیدار او روشنی می یابد و غنچه ی آرزوی دلم تنها به آفتاب وصل اوست که می خندد ، قلبم تنها به عشق او می طپد و خون ، تنها به اشتیاق اوست که در رگ هایم می دود و نیلوفر وجودم با تکیه بر درخت او رشد می کند و بالا می رود  ... چه می گویم ؟ که او این است ، او آن است ، چنین است ، چنان است ، هر آن را که در وصف نیاید او برتر از آن است ... سلام می کنم به او ، به این امید که هیچ گاه دستم از دامن پر مهرش کوتاه نگردد ... مادر سلام ، ما همگی ناخلف شده ایم !!  در قحط سال عاطفه هامان تلف شده ایم !!    مادر سلام ، طفل تو دیگر بزرگ شده است !! اما دریغ ، کودک ناز تو گرگ شده است !!   مادر ، اسیر وحشت جادو شدیم ما !! چشمی گزید و یکسره بد خو شدیم ما !! مادر، ما پلنگ شدیم و تو سوختی !!   ما صاحب سری شدیم و تو سو ختی !!  از تو نشان سرخ محبت مانده است و هیچ !! از ما فقط شکسته سری مانده است و هیچ !!

روزگار غریبی است دخترم ...

روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! ... این چه دنیایی است که خدا هم در آن تنها و مجهول مانده و این چه روزگاری است که خداوند هم برای حرف هایش مخاطبی ندارد ـ هیچ کس او را نمی شناسد و هیچ کس سعی نمی کند با او انس بگیرد روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! این چه دنیایی است که در آن چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشند ـ کسی عشق نمی ورزد ـ کسی درد ندارد ـ کسی نمی خواهد ـ کسی نمی بیند  ـ این چه روزگار غریبی است که شیطان رجیم هم اگر نگاهش را به این فرزندان قابیل بیندازد دیگر سرش را بالا نمی گیرد و سینه اش را جلو نمی دهد و از کردار آنان شرم سار است !! این چه دنیایی است که در آن مردمانش از جنون ـ طغیان ـ قساوت ـ دلهره و فریاد بستوه نیامده اند و وحشت بی قرارشان نکرده است . این چه روزگاری است که بجای عشق و بجای جوانمردی ـ هرویین ـ کراک ـ شیشه ـ تریاک ـ فراموشی و مستی قرار بی قرارانش شده است روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! این چه دنیایی است که نمی دانیم حکیمانش به چه می اندیشند و به کجا می اندیشند ؟ شاعرانش به چه زبانی و به شوق کجا شعر می گویند !! نقاشانش می کوشند تا چه بیافرینند ؟ چرا از دل سیم های یک گیتار و از سر انگشتان نرم و اعجاز انگیز یک پیانو و از حلقوم افسون ساز یک نی تنها صداهایی به گوش می رسد که اندیشه مان را جز تا اشیا نمی برد و دیگر خیالمان را از مرز هستی فراتر نمی برد . این چه روزگار ناشناخته ای است که به آن رسیده ایم !! می پندارم پیش از این در اقلیم دیگری می زیسته ایم و هرگز اینجا را ندیده ایم روزگار غریبی است دخترم !! دنیا از آن غریب تر !! روزگار و دنیای غریبی که در آن حلاج هایی را می مانیم که کسی نمی داند زبانمان چیست ـ دردمان چیست ـ عشقمان چیست ـ زندگیمان چیست ـ جنونمان چیست و فغانمان چیست ... روزگار غریبی است ...

آهوی یاد ...

یک بار چشمانش غروب کرد و دوباره همچون دو خورشید نیرومند و مهربان در دل های سیاه و سرد طلوع کرد ... در نگاهش که خیره می شدی ـ لبخند و مهربانی و دلسوزی و اطمینان ـ در آن موج می زد ... بیایید و به اندازه ای که نیاز و التماس به خداوند در لحن صدایمان ـ رنگ چهره مان ـ و تمام وجودمان موج می زند برای سلامتی دوباره اش دعا کنیم ...

تردید ...

 دست (( قضا )) مرا بسوی تو کشانده بود و زنجیر ((قدر )) مرا به تو بسته بود ، ناگهان لبخند خفیفی بر لب های تو نشست ،نگاهت را در عمق ذاتم گرم تر و روشن تر یافتم و چشمانت همچون دو خورشید نیرومند و مهربان در دل سیاه و سرد من طلوع کرد، دستهایت را که از روح مهربانی سرشته بودند و انگشتانت که هر یک الهه ی هنری خدایی بودند را گرفتم و در نگاهت خیره شدم ، لبخند و مهربانی و دلسوزی و نوازش و اطمینان در آن موج می زد ... و در خلوتی سرشار و معطر و در پروازی بر فراز افق های بیرنگ و در زیر فشار محبتی اینهمه سنگین ، ناگهان وحشتی مرا از جا پراند و کابوسی مرا پریشان کرد ، واز آن هنگام تا کنون روح بی قرار و تشنه ی من در جایی آرام ندارد و تشنگی سوزان کویرهای داغ را حس می کند و چونان شعله ی شمعی در رهگذر بادهای وحشی بیقراری می کند ... آه ای مهراوه ی من :تن من در این سرمای سوزان کویر، لباس نازک بدبینی را تاب ندارد،اما تردید دارم که تو شولای گرم امیدت را بر کتف های لرزانم بیفکنی و از گرمای خویش جرعه ای به جگر سرمازده ام بنوشانی ... پرنده ی کوچک وجودم گرد آسمان بزرگ وجود تو پرواز می کند و پاهای خرد و خسته ام جاده های بی انتهای وصال تو را می پوید ، اما تردید دارم که تو بال پرنده ی امیدم را با تیر یاس نشکنی و در کوچه ی اشتیاق ، پاهای خسته ام را به زنجیر نومیدی نکشی ... من گردنبند ناگسستنی عشقت را بر گردنم آویخته ام و حلقه های زیبای ناگسستنی مهرت را در گوشم کرده ام اما تردید دارم که تو مرا به جام های پیاپی از شراب عشقت و مهرت مهمان کنی ... ومن یقین دارم که عاقبت این تردیدها ، رشته ای که مرا به تو بسته است را خواهند گسست ...

قاصدک های آواره در باد ...

سالیان پر هیاهوی عمر می گذرد و من همچنان سر به زیر بال خویش فرو برده و با آسمانی ترین نغمه ها و زیباترین صداها و شورانگیزترین آوازها و ملتهب ترین پیام ها و در شور انگیزترین لحظه هایم به او که هرگز نمی آید می اندیشم ... دیر زمانی است که من ، تنها به نظاره ی قاصدک های آواره در باد می نشینم ، بی آنکه در انتظار شنیدن پیغامی از او باشم ... بگذار فاش بگویم : من از آن روز که او رفت تصویرش را در عمق فرو بسته و پاک خویشتنم در قابی از خود خودم ، از عزیزترین و خوب ترین تکه های جانم گرفته و به یادگار آن ایام نگاهش داشته ام و من رنج تنهایی و غربت و بیگانگی را در درون خویش فراموش کرده ام ... و در بیرون سکوت است و غروب است و بیگانگی و نا آشنایی و در درون تصویری ماندگار از او و این چنین است که (( من از هر دستی که ، حتی به مهر ، می کوشد تا مرا از اندرون به در آورد بیزارم و از هر که مرا رها کند و به خود واگذارد ، ممنون )) ... آری من وفای او را عهد بسته ام وبا هیچ فریبی !! بر آن نیستم که آن را بشکنم ... حتی اگر هرگز نیاید ... حتی اگر هرگز نباشد ...

تراژدی ...

می خواهم پناه ببرم به حرمی ، مسجدی تا به بهانه ی دعا و زیارت عقده دلم را بگشایم ... می خواهم به خویشاوندی و یا دوستی رو کنم و شب غمگین و گریان زمانه را تا دل شب با او بنشینم و از روزمره گی ها و هراس غربت برایش بگویم ... می خواهم به خلوت خویش بگریزم و حرف هایی را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارد با خود بگویم ... می خواهم از زمانه ای بگویم که در آن تیرهای آرزو بر تخته سنگ های نا کامی می شکند و جوی های باریک امید بر زمین تفتیده اش می خشکد  ... می خواهم از دنیای خود ساخته ای بگویم که در آن نگاهمان به هر سو که می رود دام بلایی در پیش پای خود _ کنده _می بیند و به بیابانی می ماند که قاصد چشم از همه جا پیغام سراب بر ای مان می آورد ... می خواهم از روزگارمان بگویم که به طعام آلوده ای می ماند که مرگ را برایمان تدارک دیده و به آب متعفنی شبیه است که جگر تشنه مان را می سوزاند ... و من مانده ام که چرا باید (( بودن )) مان را همواره به خاطر روز (( مبادا )) نابود کنیم ... تراژدی عمیقی است این دردهایی که همچون خوره روحم را می خورد و دیواره های احساسم را می تراشد ...

آدم های کوکی شماطه دار ...

آدم های کوکی شماطه دار از میان بی شمار رنگ های فریب این دنیا چشم به هیچ رنگی جز خاکستری ندوخته اند  ... آدم های کوکی شماطه دار همه ی قهرمانان ، اندیشمندان و جهان هر چه داشت و زمان هر چه ساخت و تاریخ هر چه یافت را ، همه را دیده اند و نسنجیده اند و نشناخته اند و رد شده اند ... آدم های کوکی شماطه دار مغرور و بی نیاز ، اما نه از دلیری ، غرور و استغنا ، که از (( خواستن های زیاد )) به دنیا می اندیشند و غم های دیگران برایشان کوچک تر از آن است که آن ها را برنجاند و دلشان را بلرزاند ... آدم های کوکی شماطه دار ، تمام هستی شان را برای به دست آوردن کمی بیشتر زبون می سازند و در کابوس (( از دست دادنش )) جان می دهند  ... و من نیز چونان آدم های کوکی شماطه دار حالتی دارم که در وهم نمی گنجد -نمی دانم چگونه ام - هراس و شک و شگفتی و لذت و اضطراب و کنجکاوی و حیرت و انتظار و اشتیاق وبسیار حالت های غریبی که دل های نفرین شدگان زمین و زندانیان آشفته ی زمانه      می شنا سند در من همه به هم آمیخته اند و مرا در سینه گدازان این آفتاب فرو می برند و من گرم لذتی سرشار همچون آدم های کوکی شماطه دار خود را تسلیم این موج ناپیدایی کرده ام که شتابان به دور دست این مرداب می رود ... و چه آزار دهنده و ترس آور است لحظه ای باز ماندن از معراج های اهورایی زمان کودکی ام ... خدایا ، به من قدرتی عطا کن که بار دیگر کاشف اقلیم خود باشم و از آدم های کوکی شماطه دار درس خوشبختی نیاموزم ... اگر این چنین شد ، بی گمان دوباره پر شکوه ترین سرودهای عالم را در ستایشت خواهم سرود ...

سر آغاز

بر آن بودم تا زمستان و سکوت دلم را پایان دهم ... دیر زمانی بود که پاره های ابر غم از دو سوی آسمان دلم به راه می افتاد و گویی شلاق ناپیدای گذر زمان آنان را به سوی هم می کشاند ... یکی تیره وگرفته و عبوس و بی قرار و نالان از سختی های زندگی ، آن هم در هزاره ی سوم میلادی و بدون درهمی یارانه ی احساس و دیگری همچون کبوتری سپید و سبکبال و لطیف به لطاقت خیال طفلی معصوم در بستر ناز که سیمای جهان را در رویای شیرین خود همچون نخستین بامداد خلقت پاک و بی ریا می دید ... در پس این غرش ها و در حیرت از این تضاد درون بدان می اندیشم که تجربه ی بارش تند بارانی تندر آسا بر کشتزاری تشنه ، زرد و خشک که در کویری سوخته و ساکت ،عمری در انتظار باران سر به آسمان برداشته ، چه حادثه ای است ... و حالاحس می کنم زمستان و سکوت دلم به بهار نشسته است این را گفتم تا بگویم سلام دوست من ... آری ر ف ی ق تو بر ویرانه های این حادثه  خانه ی خیالی بنا کرده است تا در آن از هر دلی که از یادی تپیده است و از آن ترانه ای روییده است میزبانی کند و با او از شوری سخن بگوید که حلاج را بر سر دار بی قرار کرد ...و  ر ف ی ق تو با خانه ی خیالی آمده است که فراموش نکند ، فراموش نشود ، با شب خو نکند ، از آفتاب بگوید ، دیروزش را از یاد نبرد ، فردا را به یاد بیاورد ، تسلیم نشود ، نومید نگردد و از انتظار چشم نپوشد ... و تو ای دوست خوبم یادت نرود که به خاطر آن دل دریاییت ، چشم بر راه تو هستم ، که تو کی می آیی ... بر سر شاخه ی سر سبز امید دل من ... که تو کی می خوانی ...