روی مرز تشنج ...

یک وقت هایی 

به ناز نگاه چشمان زیباتر از رنگین کمانت

بر نخورد بانو !!

اما تو هنوز هم ،

شب ها

به خیالم می آیی و 

خواب و خوراک را از من می گیری و 

صبوری و آرامشم را به هم می ریزی و 

منی را که انگار تصادف کرده ام با 

یک اتوبوس خاطره های مست !!

روی مرز تشنج رها می کنی 

آن هم 

با چشمانی نم دار 

 که از پس شب های تب دارم

 بر نمی آیند ...