چِک چکِ اندوه ...

برزخ

جایی میانِ دل بریدن و دل بستن است

جایی که چشم ها بی نگاه می شوند و

گام ها بی عبور

دست ها بی صداست و

پاها بی رمق

برزخ

جایی است که ابرها میان ِ دست و دلت خیمه می زنند

و تو می مانی میان ِ دو اقلیم ِ رفتن و ماندن ،

رفتن به زیر ِ پناهگاهی ، تا پس از صاعقه روحِ منقلب را در برکه تطهیر کنی ، یا ماندن در میان ِ باران تا که قلبِ زلالت را با آن بشویی

برزخ

جایی است که تو ،

می مانی ، چشم انتظار ِ زمین

با تمام ِ پرنده های ِ گمشده اش

و دریا

با مرجان ها و مروارید های ِ موج هایش

و ماه را به عقیق و آیینه  و دریا را به گردبادِ حنجره ها بر می گردانی

و یا جایی است که

باشنیدن ِ صدای ِ حادثه

دلواپسی به سراغت می آید

و آرامش از پچ پچ ِ شبانه ی دریای ِ وجودت رخت بر می بندد

و تو در کوچه های ِ بی برگشت ، در ناگهانی از تنهایی دق می کنی !!


پی نوشت :راستی به من بگو ، نیلوفران ِ قدیس کجایند تا صدای ِ چک چکِ اندوه مرا بشنوند ...

نظرات 27 + ارسال نظر
دختر مردابی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 16:19

برزخ جایی نیست
برزخ ترسی سرد و موهوم در کابوس دیر و دور ماست
چه بمانی زیر باران و جان بشویی با قطراتش و چه پناه ببری از صاعقه تفاوتی نمی کند چرا که آسمان تمام بغض تو را خواهد گریست
برزخی در کار نیست
دریا بی حضور ماه و آیینه و مروارید هم دریا می ماند و باز هم صدای گام موج هایی که دل به صخره می دهند، آرامت می کند
برزخی وجود ندارد
ما در متن این حادثه جاری هستیم
و همه چیز همانگونه است که باید

سلام ر ف ی ق عزیز
خانه نو مبارک
این قالبتان بیشتر خیالی بودن این خانه را نشانمان می دهد
هر چند واژه هایتان خود گواه خانه ای است که جایی در خیال سبز عاشقانگی ها می توان ساختش
دست مریزاد
زیبا بود
این روزها انگار پس از سکوتی سنگین همه با واژه هایی زیبا بازگشته اند به خانه هایشان

تو که می آیی
از آسمان عطر می بارد
روح در شاخه ها دمیده می شود
و یخبندان ِ این حوالی ذوب می شود
اما
باور کن که بی تو
دیگر چیزی از لحن های ِ بارانی باقی نمی ماند
و من در برزخ ِ بودن یا نبودن
به رویای ِ بارانی
_که نمی بارد _
و خواهد بارید
چتر ِ تنهایی ام را بر می دارم
و از کنار ِ پنجره ی تردید
به کوچه های ِ چراغانی شده
(( به حرمت ِ تو ))
پای می گذارم

سلام بر بانوی آب و آیینه
به گمانم روحی که شکوه بخشیده
به این بیغوله ی خیالی
روح ِ توست

فریناز سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 20:56 http://delhayebarany.blogsky.com

پس بگو چرا همه ایستاندن ُ
همه چشم ها را بستندُ
همه گوش ها را گرفتندُ
همه دل ها را سنگ...

پس بگو نگاه سرد صیاد برای چه بود
و پچ پچ شبانه ی باد و بابونه های رنگ پریده...

باران در باران می بارید و زیر پاهای نگاهش همه برزخ بود
برزخی از بودن در او که رفته بود و ماندن در خودش که به حکم قَدَرِ تقدیر باید می ماند و زندگی می کرد...

برزخ
دریای پهناوری که از چکه چکه ی اندوه دل جوشیده است...
برزخ
....
...


چقدر خوبه که بهم گفتین کجام...

+

سلام بر بانوی مهربان ِ نصف ِ جهان
می گویند
بلبلی از بالای ِ شاخه ی درخت
در رودخانه نگاه کرد و فکر کرد در آن افتاده است
او بر نوک ِ درختِ بلوط بود
با این حال از غرق شدن می ترسید
حالا تو نگو ،
این همه ایستادن ها
این همه چشم بستن ها
این همه گوش گرفتن ها
این همه دل ها سنگ
برای این است که
شاید
در برزخ ِ رفتن و ماندن
همه از غرق شدن می ترسند
راستی عجب برزخی ساخته ایم برای خودمان

فریناز سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 20:59 http://delhayebarany.blogsky.com

و اما
تبریک

چه خونه ی خیالی قشنگی

میون رودخونه ای که جاریه عشقه

باشد که به چشم زیبا بینتان
این هدیه ی کم ارزش خوش آید

سپاس از الطفاتتان بانو

غزل سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:34

در زندگـﮯ بـرآﮮ هر آدمـﮯ !

از یـڪ روز،

از یـڪ جــآ،

از یـڪ نفـر،

بـہ بعـد...!

دیگـر هـیچ چیـز مثـل قبـل نیستــ!

نـہ روزهآ، نـہ رنگ هآ،نـہ خیـآبـآטּ هآ

همـہ چیـز مـﮯ شـود:

دلتنگـﮯ...!

دلتنگی
شاخصه و هویت ِ آشکار
برزخ است
دلتنگ که می شوی
عقربه های ِ ساعت هم
مثل ِ تمام ِ لحظه های در برزخ بودن
به خواب می روند

سلام بانو
مواظب باش
مبادا
نغمه هایت در گلو سنگ شود

غزل سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:40

هیچ تجربه ای برای یک
آفتابگردان، تلخ تر از هرزگی آفتاب نیست.
خسته ام از روزهایی که بدنبال خورشیدی که نبود
در سر به هوایی گذشت.
تو به من بگو چه کنم
بگو به کدام خورشید بپیوندم
تا مزرعه ی آفتابگردان دیگر به فریب رقص باد تن ندهد.
سلام ر ف ی ق جانـ منزلنومبارک

سلام بانو
بیا و به بدی ها یک جور تبسم کن
بیا و
مثل ِ آفتابگردان
رنگین کمانی برای ِ عبور ِ سنجاقک ها بساز
بیا و در اعتماد ِ آفتاب
قدم بزن

سلام بر غزل بانوی عزیز
ممنون از الطفاتت

سهبا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:26

سلام رفیق عزیز . خانه تکانیتان مبارک . بسیار زیباست قالب نو ! خانه ای در خیال ...
و برزخ جایی میان دل و دل , از بستن تا بریدن !
و نیلوفران قدیس , جایی همین حوالی اند و با همه اندوهی که بر دل دارند , صدای چک چک اندوه شما را هم خواهند شنید ... که حالا فصل نیلوفران زیبای مرداب است که رو به آفتاب شهریور , چشم می گشایند به ناز ...

می دانم که هنوز باران
بر دشت های ِ نا سروده
خواهد بارید
می دان که هنوز
این مرد ِ بی بدیل ِ خانه نشین !!!
اسطوره می شود
و در آستانه ی دریایی دیگر
قد راست می کند
من هنوز هم در میان ِ دو اقلیم ِ رفتن و ماندن
چشم انتظار ِ نیلو فرانی هستم که
در بامدادی زیبا
از مردابِ احساس برویند

سلام بر بانوی مهربان ِ مهرتاب
این خانه
هرچند که خیالی است
اما
بنا نشده مگر برای شما
سپاس از اینکه با دو دست ِ سپیدِتان
روشنایی را برایم به ارمغان می آورید

مریم چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 16:07 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

یاد خاطره ای قدیمی
که پیچیده در باد
به میهمانی یک بغض نجیب می رود
و طلسم چشمانی دریایی
در آشیان سلامی
که دزدانه
در خستگی نگاهم می روید
می شکند
سایه ای از دیروز تقدیرم را به بازی میگیرد

سلام ر ف ی ق چکه ها اندوه
آنقدر زیبا از برزخ زندگی نوشته اید
که آدمی را به سوی یک جاودانگی عمیق می کشاند

خانه تو مبارک
اینم کادوی ناقابل ما
http://www.persianv.com/uc/out.php/i4611_L00906426102.jpg

زمین ِ دلم
از قرابتِ با اندیشه ات
آسمانی می شود
پیمانه ای از کرامت ِ بی انتهایت
برای ی تمام ِ فصل ِ
تشنگی هایم
کافی است

سلام بر بانوی مهربانی مریم عزیز
مثل ِ
شبنم ِ سپیده دم
مهربانی از سرانگشتانت چکه می کند
سپاس مهربانی ات را بانو

م ر ی م چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 20:39

همان قسمت پی نوشت... و سوز ِ نگاه ِ قلم ت... برای تَرَک , تَرَک شدن ِ دلم کافی بود !!

سلام ر ف ی ق ِ خوب ِ من ...

سردرگمی ِ بی رحمانه ای دیار ِ احساست را احاطه کرده ...

بغض ِ دردناک ِ نگاهت و معنای عشق در واژه های به تقدس رسیده ات ..چشم هر خواننده ای را خیس میکند...
.
.
بدون اغراق ... و بدون تعارف ... اعتراف میکنم...قلم ِ بسیار با احساسی دارید ...
قلمتان توانا ... ر ف ی ق ِ خوب و همیشگی چکه های تنهایی..

من
در تاریک خانه ی اینجا
به جستجوی ی نغمه های ی کبوتر گونه ی تو می آیم
بمان بانوی ِ کتابت ِ آرامش
که در تنفس ِ کلماتِ آسمانی ات
سطر های ِ تنش در من سیراب می شوند
بدون ِ اغراق
و بدون ِ تعارف
مرا به حاشیه ی امن می برد سایه بان ِ دلنوشته هایت


م ر ی م چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 20:42

ر ف ی ق عزیز
تن پوش جدید ...مبارک...
منظره ی زیبایی را انتخاب کردید...
و با حسن انتخابتون ... مرا به باور ِ خیسی ِ اندوه ِ خیالتون ... رسوندید...

سلام بر بانوی ِ نجواهای ِ تازه و آسمانی ، م ر ی م عزیز
چشم های ِ شما همیشه زیبا می بیند
سپاس اینهمه الطفاتتان را

فریناز پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 16:39 http://delhayebarany.blogsky.com

یعنی منم عکس خودمو تو برزخ می بینم؟

من
هنوزم
بال دارم؟!

شما تنها تفاوتتون با فرشته ها اینه که
بال ندارین
پس برزخ هم نمی رین
چون فرشته این

شهلا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 17:42

تو به آرامی آغاز به مردن
می‌کنی اگر از شور و حرارت، از
احساسات سرکش، و از چیزهایی که
چشمانت را به درخشش وامی‌دارند و
ضربان قلبت را تندتر
می‌کنند، دوری کنی . . .

قلب ِ من
هنوز در شهر ِ غوغا و
در آرزوی ِ رسیدن می تپد و
باغ ِ دلم و
مرز ِ احساسم
در حسرت ِ تمام ِ لحظه های ِ عاشقی مانده است...

شهلا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 18:01

سلام
یادت باشد ؛
اگر از حصار نامرئی این روزها
به حماسه ی دیروز رسیدی
به دنبال قلبت بگرد
و نشانی آن را
از طنین نیاز دستانت بپرس !
نمی دانم ...
آیا هنوز هم آن اعتماد سبز در رگهایت جاریست ؟

یاد آوری ِ آن شعفِ گذشته !؟
هنوز هم اقیانوس ِ دلم پر غوغاست !!
هنوز هم اعتماد ِ سبز در رگهایم جاری است

سلام بر بانوی ِ ترنم و ترانه
سپاس خوبی هایت را

nazanin پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:40

برزخ جاییِ که ناچاری سکوت کنی
اما هزاران حرف ناگفته در دل داشته باشی
برزخ وقتیِ که روحت اینجاست
اما جسمت یه جای دیگه زندونیِ زمان و مکان شده
امیدوارم این برزخ ها پُلی باشن برای رسیدن به بهشت...

سلام ر ف ی ق عزیز
شرمسارم که من و مثل باران لایق محبتهاتون نبودیم!

چقدر دلتنگِ خونه خیالی بودم...
این لباس نو چقدر برازنده اینجاست
و خیلی خوشحالم که چراغ خونه خیالی رو روشن می بینم
امیدوارم این چراغ همیشه روشن و پرفروغ باشه...

چشم هایم
چقدر برای ِ خواندن ِ واژه هایت صف کشیده اند
اندیشه ام
چقدر برای ِ باریدن ِ کلام ِ مثل ِ باران َت بی قراری می کند
تو دیگر چیزی نمی نویسی و
من می پندارم که
پرندگان نغمه ای نمی خوانند و
ابرها دیگر نمی بارند و
ستاره ها دیگر سو سو نمی کنند و
خورشید دیگر نمی تابد
راستی به کدامین گناه
باید نباریدنت را
به نظاره بنشینیم !؟

سلام نازنین
چقدر از آمدنت خوشحالم
کاش بمانی و نروی

شکوفه جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:47 http://www.shokofesolimani.blogfa.com

اینجا گل نداشت که تقدیم کنیم

شما خودتون گُلید
با حضورتون اینجا گلستان می شه

رعنا جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 13:34 http://sedayekhamush.blogsky.com

دلواپسی را خاک کن و با امید،به اقلیم رفتن دل بسپار،با کوله بار خوبی هایت در آنسوی برزخ، بهشت را لمس خواهی کرد



سلام ر ف ی ق خوبم
از عنوانت دلم گرفت،امیدوارم از کودک شادی بنویسی همیشه

در روزی تابستانی و روشن
مثل ِ یک خورشید
با آمدنت
مرا با شادی شریک کردی
سپاس الطفاتت را رعنا جان

سهبا جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 18:10

دیشب خواب غریبی دیدم ... خواب نیستی را ! تعبیرش را می دانید رفیق عزیز ؟!
به گمانم با آن خودکشی در شب چهارده ماه ربطی بیابد ! مگر نه ؟

سلام بر سهبای مهربان
بر من ببخشید اما خیر است
از قدیم گفته اند خواب ّ نسوانِ محترم چپ است
پس در پس ی این خواب
روزهایی می آید
که تو خودرا
سبک تر از پرنده
جوان تر از کودک
و شادتر از جوانی پر شور احساس می کنی
و اما خودکشی ِ شبِ چهارده
چقدر خوب برایم گفته بودید
واقعا یکه خوردم از پاسخ ِ زیبایتان

بانوی اُردیبهشت جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:12 http://zem-zeme.blogsky.com

جایی که چشم ها بی نگاه شوند..

شاید آنجا...همانجایی که تو میگویی در میان اقلیم رفتن و ماندن میمانم.. ندایی سر داده شود برای ماندن ِ جاودانه!
و آنجایی که ارامش از وجود من رخت بربندد و ناگهان در تنهایی دق کنم!...
نمیدانم در کدام پله مینشینم اما نه ماندن ِ بی هدف را میپسندم و نه دق کردن ِ از تنهایی را!
من مبارزه جویانه میجنگم برای جاودانه شدن!

ومن باور دارم که :
در مشرق ِ عشق دشتِ خورشید تویی
در باغ ِ نگاه ِ یاس ، امید تویی
در بین هزار پونه ، آن کس که مرا
چون روحِ نسیم زود فهمید تویی

ⓖⓞⓛⒾツ شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:26 http://flowerever.blogsky.com/

گاهی کامنتاتونو میدیدم ولی این بار رگبار فریناز منو اینجا انداخ
شاید کَلم خیلی باد داره که هر وقت حرف برزخ و نمیدونم این برنامه ها مرگ و قیامت ایناس چیزی نمیفهمم
ولی کلی که خوندم به نظر بسی خواندنی
سپاس

*کله ام

من نیز شما را در رگبار آرامش جستجو کردم
و هر چند مجازی
اما در وجود ِ شما دختری را دیدم که
در برکه های ِ چشمانش
ستاره ها همه آرام و مهربان بودند

سپاس از آمدنتان
و امید اینکه باز هم بیایید

سهبا سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 00:46

به نظرم می آمد از برزخ بی دوستی رها شده اید و چک چک اندوهتان به پایان رسیده باشد ! اما هنوز ...
پس کی به روز می شوید رفیق خانه های خیال و رویا ؟

سلام .

چک چک ِ اندوهم بند آمده است و برزخ بی دوستی را از سر گذرانده ام
و حالا در پس ِ این ماجرا
کنار پنجره ی خانه ی خیالی می آیم
کبریت می زنم به اندیشه ام
شاید ققنوسی رها از غم
از اندیشه ام متولد شود
سپاس مهربانی تان را

علی قربانی سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:25

داداش مخلصتیم بدخواه مدخواه ناشته باشی

سلام داداش
مگه چیه !!

شکوفه سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 14:27 http://www.shokofesolimani.blogfa.com

درود بر تو مهربانترین
مانا باشی عزیز

سلام و سپاس
وقتی تو می آیی بهار می آید

مقداد سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 18:53 http://northman.blogsky.com

سلام
سهمیه آپت ماهی ی باره؟!

ظاهرا اینطوره
اما اگه شما باشید بیشتر می شه

مقداد سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 19:04

آخر قصه را بردار و با خودت ببر...
همان یکی بود یکی نبود , همان گنبد کبود را برای من بگذار...
در فکر شروعی دوباره ام!
من بودم و هنوز کس دیگری نبود!!!

قصه ی ما
در این دنیای مجازی
همه اش شده
یکی بود و یکی نبود
کاش
همه بودند و هیچکس غایب نبود !!!!!!!

سلام مردِ بزرگ
افتخار دادید

مریم چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:11

بد خواه مدخواه با من طرفه
نبینم کسی با چشم چپکی به ر ف ی ق بلاگستان از اینجا رد بشه
.
به من میگن مریم مدافع وکیل وصی حتی اصن یه وضی

کسی چیزی گفت؟

---------> این آیکون رو از کجا آوردم؟

من احساس ِ جنایت می کنم
که خاطر ِ بانو را مکدر کردم
علی آقای ِ قربانی از همکاران بودند و مزاح فرمودند
اما
از خوبی هایتان هر چقدر هم بگویم کم گفته ام
ما جمیعا مخلصیم

ⓖⓞⓛⒾツ چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 18:15 http://flowerever.blogsky.com/

چه جواب دل نشینی
میدونی امیدوارم حِسم درست باشه و شما یه شخصیت مهربون و جاافتاده باشید که با محبت به نظرها جواب میدید برخلاف من که گاهی تند و سرخوش جواب میدم خوشحال میشم جز دوستان وبلاگی شما باشم :)
یادمه اینجور نظری البته نه دقیقاً اینوواسه مقداد نوشتم
کلی به من خندید که بهله چه رسمی
کسی نبود بگه بابا بدو ورود آدم باید نهایت ادب رو داشته باشه همین که دیگه جز اصلی مهمونا شد بزنه بریزه بپاچه و این حرفا دیگه

سلام
مثه اینکه سوء تفاهم شده
شما اینجا صاحبخونه این
منم که تویه این خونه مهمونم
بعدشم اینکه
شما تو کوچه های ِ سبز مهربونی سیر می کنین و من یه مقدار خشونت ذاتی که مختص آقایونه را با خودم دارم !!!

مهرداد پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 13:56 http://kahkashan51.blogsky.com

برزخ جاییست میان دستان تو ،
جایی که آزادیش شیرین ترین زندان
زندانش شیرین تر از حس رهایی در آبی ِ آسمان است
برزخ نگاه اقوا گر توست
جایی که پر از نفس کشیدن است و افسون دیدار تو نفس را به حروله میکشاند هر لحظه آرام آرام با توو یک لحظه دویدن در طوفان تو تا انتهای ابدیت...
سلام رفیق عزیز

برزخ
گذشتن ِ از میان ِ رودِ ملول است و تندیس های ِ گچی ِ احساس را به آزمایش ِآب سپردن
برزخ جایی است که نه من اورا دارم نه او مرا
ولی من این زندانِ شیرین تر از رهایی را دوست دارم
من برزخ میان ِ چشمهایش را با تمام ِ دنیا معاوضه نمی کنم
من ...
سلام بر بزرگمرد ِ کهکشانی ، مهردادعزیز
با آمدنت مرا به اوج می بری

مریم جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 00:29 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام

سلام بانو
دوسه روزی راکه نبودم سخت دلتنگ خواندنتان شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد