عصرِ یخی ...

آ خدا 

تا کی باید روی ِ درد و غم ِ سینه هامون ، پینه بزنیم

تا کی باید برای گفتن ِ دوتا کلمه حرفِ حساب  روو  صورتمون نقاب بزنیم

تا کی باید برای نگفتن ِ حرفامون رویِ دهنمون چسب بزنیم

تا کی باید مثِ یه شمعِ نیمه سوز بسوزیم و مثِ شاخه هایِ درخت تویِ طوفانِ زمونه بشکنیم

آ خدا 

تا کی باید ترانه هامون تویه حنجره پرپر بزنن

تا کی باید دورِ احساسِمونو به ارتفاعِ آسمون تیرک و سیم خاردار بِکشیم

آ خدا 

می خوام واسه یه بار هم که شده حصارو بشَکَنَم

می خوام از لباسِ سکوت دل بِکَنَم

آ خدا 

دِلِمون آتیش گرفت ،

از بس که تویِ کوچه ی بی عبور ِ صداقتِ محض نشستیم

از بس که توی ِ کوچه ی بن بستِ درخشش ِ حقیقت وقتمونو هدر  دادیم

از بس که توی ِ کوچه ی سرد و خاموش ِ عشق ، طعم ِ رویای محال را چشیدیم

از بس که توی ِ کوچه ی بغض و خاطره ، منتظر ِ صدای بارون نشستیم و ِ توی ِ

سکوت ِ لحظه های غم زَدَمون واسطه ی خنده شدیم

آ خدا 

واسه ظلمتِ این زمونه ، انگار که نور خورشید عینُهو گریه ابرایِ  روی ِ صحرای ِ خشک ِ

دل ِ مجنون ، بی ثمره

آ خدا 

چرا دیگه کسی به چشای ِ خیس و بسته ی مادر بزرگا ، به قامتِ شکسته ی ِ پدربزرگا ،

به دخترکی که زیر ِ اون پل ِ هوایی ، تنها نشسته و تموم ِ دارو ندارش چند تا کاغذِ

فاله ، توجه نمی کنه !!

چرا این روزا دیگه کسی هوای ِ دستای ِ لرزون و چشمای ِ مونده به راه ِ پسرای ِ

خیابونی رو نداره !!

چرا دیگه کسی واسه نابودیه غرور ِ یه پدر جلوی ِ چشم ِ بَچَش تَرِه هم خرد نمی کُنه !!

آ خدا 

توو  این دوره زمونه گریه هامون بد جورِه لنگِ مردونگیه !!

آخه یکی پیدا شده تویه جواب این که گرونی ها داره بیداد می کنه ، گفته زَنای ِ ایرونی

چاییو خوب دم نمی کنن !!

یه بنده خدای ِ مومن و عاقلی گفته ، بیشتر مردم زندگیشون رویه مدارِ وام و ربا می چرخه !!

یکی تویه دادگاه گفته ، از یه آدمایی پول می گرفته تا خرج ِ امور خیریه و جهیزیه ی دخترای دمِ

بخت بکنه !!

آ خدا به خدایی که تو باشی این روزا گریه ها مون لنگِ مردونگیه !! 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 24 + ارسال نظر
javad یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:09

chi begam ke hichi nagam behtare

بر پیشانی ما
پریده رنگ
از خوشبختی و انتظار !!!
سلام

دختر مردابی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 http://www.mianboribedaria.blogsky.com

آخدا
نکنه دستمونو ول کردی و گذاشتی که تنهایی راهمونو پیدا کنیم که هر جا می ریم به بن بست می رسیم
آخدا
نکنه تو خدایی کردنو یادت رفته که به هر طرف نگاه می کنیم یه دل شکسته می بینیم یا شاید یه غرور خرد شده
اما نه
تو هستی
این ماییم که یادمون رفته تو همیشه هستی
این ماییم که جوهره آدمیتمون رو فروختیم
آخدا
آخر دنیا کجاست؟
کاش دنیا رو برسونی به ایستگاه ابد


سلام ر ف ی ق عزیز
متن جالبی بود و البته یه جورایی تلخ
گاهی خوندن یه مطلب عامیانه که سرشاره از واقعیت برای ما که توی دنیای خودمون سیر می کنیم لازمه
ممنون

روحی که شِکوه می کند
در این دشـتِ خفته روح ِ ماست آیا !؟
روح ِ من و تو !!؟
که وردِ ساده و همیشگی اش
تو گویی
مثل ِ
حرکتِ خاموشِ ِ سنگ ریزه ها در زیر ِ آّبِ در جریان است !!
یا نجوای تازه و نامحسوس ِ وجدان مان ...
سلام بر بانوی آب و آیینه
بگذار بگویم که
در جاده های گمراهی
آنگاه که
اندوهناک و مردد بودم
این اندیشه ی مهربان تو بود که راهنمایم شد ...
سپاس از این ترّنم ملایم ِ باران گونه ات

غزل یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:45

سلام ر ف ی ق
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او
برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی
گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست!!!

پایدار باشی

چقدر این
مویه های بلندِ
اندیشه ی تلخ اما زیبای تو
با اندوهی
ملال انگیز
زخم می زند
بر دلِ من
کلام ِ تو
بیدار می کند
قلب ِ فراوشکار ِ مرا

سلام بر غزل عزیز

سپاس این همه مهربانی ات را

غزل یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:51

عکس خیلی تکان دهنده بود ر ف ی ق

اما واقعیت داشت ...

م ر ی م یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 15:10 http://saeeeeghe.blogfa.com/

قلم ِ ر ف ی ق ِ عزیز پر از درد و پریشان حالیست ... پر از شکوه از روزگار ...

دوست خوبم ... خیلی تلخ از نامردمی ها ی روزگار سرودید

ر ف ی ق ِ خوب ِ چکه های تنهایی
آرزو می کنم ... نهال ِ آرامش بر کویر سرزمین ِ آشفتگی تان رشد کند ...


سلام ر ف ی ق گرامی ...
احوال شما؟
برای چند مین لحن نگارشتون... منو..یاد ِ صحبت های فردین انداخت...

تو می دانی رطوبت ِ پیشانی ِ رنگ پریده ام از چیست !!
امید مغلوب شده در قلبم
و به آسمان ِ تهی از ابر ِ آرزو
گریخته است
وچقدر سخت است گام برداشتن در علف های بی حاصل ِ مردانگی های ظاهری
در این روزهای هراس از نامهربانی ها
در این روزهای اندوه وشک به مهربانی ها
سلام بر م ر ی م عزیز
تمام ِ وجودم و تمامی ِ احساسم هلهله می کند از آمدنتان
سپاس بودنتان را
راستی خدایش بیامرزد او را که هنوز در نگاهِ مردم این سرزمین سمبل مردی است

سهبا دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 00:50 http://sayesarezendegi.blogsky.com/

چقدر قشنگ حصار سکوت رو شکستین و حقیقت این روزها رو توی روزگار نامردمیها , به نمایش نشوندین ... خوشا به حالتون رفیق عزیز ...
فقط نمیدونم چرا وقتی میخوندم یه وقتایی صدای حسین پناهی , یه جاهایی صدای صالح علا میومد تو ذهنم ! انگار این متن پر احساس و زیبایی رو من با صدای این دو عزیز شنیدم ! ( حالا این خوبه یا بد ؟)

آخ ! بازم سلام شد آخر کلام ... سلام , روزگارتون پر سلامتی و شادی .

در پس ِ پیش افتاده گی ِ جملات سنجیده
اندیشه ی من در پی ِ افکار شما می چرخد
و افکار شما در اندیشه که من به چه می اندیشم ،
چشمانِ من در پی ِ چشمان ِ شما می گردد و
نگاهِ شما هم به دنبال ِ نگاهِ من است
و آنگاه پیش می آید که کلام و یا نوشته ای که در جریان است
کلامی است که در قلب ِ مشترکمان به یک شکل پروریده و به دست و سلیقه ی متفاوتمان نوشته می شود
و آه که چه بد که باید از بدی ها و پَلَشتی ها گفت ...
و وه که چه خوب که باید از عشق گفت و زیبایی ...

سلام بر بانوی مهربانی و مهر ، سهبای عزیز
روح ِ کودکانه ی آنانی که همدیگر را دوست دارند بسیار به هم شبیه است ...
اینگونه نیست آیا !؟

مریم دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 13:40 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

این زندگی ماست؛از این دست بسیار است
دیروزمان: واژه ای کال و نارس
و سنگینی یک نگاه سرخ
بر پیکر سرد و خام عشق
و حلقۀ مردمکهای پر احساس
که بر چینه زلال عاطفه
لالایی باران را می خواند
امروزمان: خاکستری خاطره دیروز
که به میهمانی شب قصه ها می رود
پروازی بی هنگام و پوچ
و هنگامه لالایی پاییز
و...
فردا...
نمی دانم...نمی دانم در آخرین نگاه آفتاب
چشمان در قاب چشمان که می نشیند
نمی دانم...
شاید انتظار...و انتظار و باز انتظار
ایکاش هرگز بر قامت خیالم نمی رویید
سلام بر رفیق خانه های خیال
ببخش اگر دلنوشته زیبایت را با خط خطی های خیالم خدشه دار کردم

خوابی عمیق و سیاه
زندگی ها را فرا گرفته
امید و آرزو
هر دو خواب اند
دیگر هیچ نمی بینیم
دیگر هیچ به یادمان نمی آید
نه از نیکی ها
نه از خوبی ها
چه داستان ِ حزن انگیزی است داستان ما

سلام بر بانوی مهر و بانوی احساس ، مریم عزیز
با حضورتان و کلامتان و با نگاهتان امید ِ ضعیفِ سحری ِ من صبح می شود وتو گویی من آسمان را بر بام ِ این خانه می بینم ...

علی قربانی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 17:10

زندگی باید کرد

حتی در یک حفره ی سردابی ِ خاموشِ ِخاموش !!

غریبه آشنا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 14:30

سلام ممنونم پیشم اومده بودی

تموم این دنیا دردناکه


یاعلی

مثل باران چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 15:07

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست!

این پست من رو یاد این شعر حمید مصدق انداخت
یکی از بهترین پستهاتون در خونه خیالی
و چقدر قشنگ درد و دل کردید با خدا و حصار سکوت رو شکستید
راستی توی این عصر یخی چطور باید زندگی کرد!!!




نازنین زینب چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 17:32

چقدر دلتنگی بده اما اینکه فقط دلتنگیاتو به خودش بگی خیلی خوبه

نازنین زینب چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 17:33

زنـــــــــــــــــدگی بار گرانی ست
که بر پشت پریشانی تُست
کار آسانی نیست
نان درآوردن و غم خوردن و عاشق بودن
پـــــــــــــــــدرم
... کمرم از غم سنگین نگاهت خَم باد...!

دیانا پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 23:42

روزها
روزها در پی هم میگذرند

سالیانی بود که میپنداشتیم چه زمانی به کلمه ی بزرگ دست یابیم به کلمه نو جوان و جوان. در تاسوعای

حسینی که شمع می افروختیم ارزویمان دیدن زیبایی روزهای پس از کودکی بود.....در ان لحظه بود که

کسی که عاقبت این ارزو را میدانست شمعی برافرخت و در دل گفت خداوندا کودک است ارزویش را نشنیده

بگیر........

اما.. حیف ... حیف که خداوند دعای دل پاک و دریایی کودک را دریافت حیف....

حال ان کودک زمانی که به کودکیه خود مینگرد دل شاد می شود اما نه در تمام لحظات کودکی..

وقتی به لحظه ارزو کردنش میرسد اشک در چشمانش حلقه میبندد

روزی که در کودکی میگریستیم کسی میگفت ((بزرگ می شی یادت میره و به این روزات میخندی))

اما حال بزرگ شدیم و برای خنده های کودکیمان گریستیم برای تفکر کودکانه که همه چیز را در دست بزرگتران

میدیدیم

آری الان به زخمهای دست و پایمان در کودکی میخنیم چون انقدر دردها بزرگند که ان زخم کوچیک در مقابل

انها نعمت است.

دیانا پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 23:49

سلام
خوبییییییییییییییییییید؟؟دلم برا تک تکتون تنگ شده

میشه اهنگ وبتون رو واسم ای میل کنید؟

dianafeili89@gmail.com

من ِ گم شده ! جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 00:48 http://acupofsilence.blogsky.com

چی بگم رفیق
همه میدونیم مشکل هست
راه کجاست ؟

شهلا جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:06

مرغ سحر ، ناله سرکن
داغ مرا تازه‌ترکن
زآه شرر بار این قفس را
برشکن و زیر و زبرکن

سلام
لذت بردم از خواندنت ر ف ی ق

فرداد جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:04

خدا خدا گفتن هات هم با همه فرق داره...مثل اسمت قشنگه.
مطمئنم که خدا هم قشنگ میشنوه شون...
سلام بر وجود نازنین ر ف ی ق

م ر ی م جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:12


شهر تاریکست.


چراغی روشن نیست.


کسی امشب به فکر صبح فردا نیست.


عشق مرده!


صداقت سوخته!


عاطفه پژمرده!


ایمان گمشده!


وجدان خوابیده!

.
.
.
سلام ر ف ی ق عزیز

شکوفه جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 16:45 http://www.shokofesolimani.blogfa.com

خاطــراتــ رابایــد وقتـــ رفتــن بدهند باخودشــان ببرنــد،کـــاری نمیکننـــــــد!!!

فقط لحظهــ به لحظهـ نابودیتـــ راضمـآنتــ میکننـــــد!!!

بانوی اُردی بهشت جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 22:45

زندگی همینه...
ما آدما هم محکومیم به ادامه دادنش!


سلام.. ببخشید که دیر اومدم

ر ف ی ق شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

با تقدیم بهترین آرزوها برای بهترین دوستانم
حتما واسه کامنت های بی جواب ، پاسخ می ذارم

نازنین زینب یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 16:39 http://zendegikon.blogsky.com

روزت مبارک رفیق جون عزیزممممممممم

سلام نازنین زینب عزیز
من که پیر شدم ....

ثنائی فر دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:35

روزی قفس را آزاد خواهیم شد
روزی حصار را خواهیم شکست
روزی از زندان آزاد خواهیم شد
روزی که خیلی دیر نیست و دیگر هیچ

سهبا سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:16 http://sayesarezendegi.blogsky.com/

اونوقت دلیل اینکه واسه پست ققنوس من نظر نمیذارین چیه ؟!

اااااااااااااااااااااااااااووووووووووووووووووووووممممممددددددددمممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد