سلام ای حس ِ محترم
گمان می کنم ،
که آرزوهایم راضی شده اند
فکر می کنم ،
دنیا همه اش عاشقی نیست ،
گاهی در این وانفسا باید خندید ،
گاهی باید گریه کرد ،
تلخی ها را باید چشید ،
غصه ها راباید دانست
احساس می کنم ،
بلور ِ رویاهایم چکیده اند
و دلم به تهِ کوچه ی مرگ رسیده است
شکسته است ،
مرده است ،
تیره شده است !!
چشم هایم !!
چشم هایم مات و غمزده ، به دورها خیره شده اند !!
نوشته هایم !!
نوشته هایم دیگر لطیف و عاشقانه نیستند !!
دیگر از عطر ِ گل ِ یاس پر نمی شوند !!
دیگر غرور ندارند!!
دیگر نشانی از التماس و خواهش در آنها دیده نمی شود !!
مثل ِ باور ِ آب و آیینه بودن ِ تو
مثل ِ تمام ِ احساس های خوب ،
حس می کنم که رویاهای کال را با دست های خیال هم نباید چید !!