اندوه ِ چشم های من ...

چشم هایم اندوهبارند

در چشم هایم پرنده ای را دیدم که در او شور ِ مردن بود

در چشم هایم شکوفه ای را دیدم که در او شور ِ ریختن بود

در چشم های اشکبارم مرگِ پروانه را دیدم و غم های بنفشه را

در چشم هایم ساعت هایی را دیدم که بی عقربه اند و روز و شب هایی را که دیگر هیچ مفهومی ندارند

در چشم هایم عشق هایی را دیدم که زنده به گورند و در تپش ِ ثانیه ها ، از آنها بوی طلاق ِ عاطفی می آید

در چشم هایم آرزوهایی را دیدم که بر باد رفته بودند و رویاهایی را که طعم ِ محال داشتند

در چشم هایم انسانی را دیدم که در او اندوه و گم گشتگی و غم ِ نان بود

در چشم هایم دخترکی را دیدم که بسته های کبریت و دسته های گل می فروخت و پسری را که در زباله دان ها و بر فراز ِ زباله ها شُکوه را می جست

در چشم های اندوهبارم دیدم که خیلی ها بر خرِ مراد سوارند و به تاخت می روند اما کمی آن سو تر ،

مادری با اندوه و غم

در پارک های خاکستری شهر

غرق ِ در سایه و سکون

و به رغم ِ چهره ی رنگ پریده و بیمارش

تبسم می فروخت

تا خنده را برلبِ فرزندش بنشاند

در چشم هایم پدری را دیدم

که در سرمای ِ زمستان درد می کشید

تا شاید لقمه ای نان را به خواب ببیند !!!

در چشم هایم امروز ِ انسان ها را بی فردا دیدم


پی نوشت :گاهی وقت ها لازم است که از دردها گفت و از تلخی ها

واقعیت ها را گریزی نیست ...

مهم نوشت :کوچه ی دلم با حضور مقداد عزیز زیبا و بهاری شد مقداد همانی بود که در ذهنم ساخته بودم

شاپرکی صادق و دوست داشتنی ...

نظرات 42 + ارسال نظر
مقداد شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:21

سلام بر ر ف ی ق شفیق
ممنونم از لطفت و خوشحالم که تو رویای من تبدیل به واقعیت شدی

سلام بر مقدادعزیز
حلاوت و شیرینی دیدارت کامم را تا ابد شیرین کرد
خوشحالم که دوستی مهربان و فهیم چون تو دارم

مقداد شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:27

نگاه کردن به غم و غصه مردم تلخه، مخصوصا اگه تو خیابون همچین آدمایی رو ببینی.. من که خودم خدارو شکر میکنم بخاطر نعمتهاش و غصه میخورم به حال این آدما

از این همه غم و غصه
عافیتی را می جویم
که در حصار ِ وهم هم نمی یابم
اما خدا را چه دیدی
سلام بر مقداد عزیز و با احساس

نگین شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:44

توی کوچه ی چشم ها خیلی چیزهارو میشه دید... میشه گفت... میشه باور کرد....
چشمها دنیای عجیبی دارن...

امروزمون واقعا بی فرداست... هممون اینو خوب میدونیم... ولی نمیدونم چرا صداهامون فقط و فقط شده یه سکوت ِ مبهم!

سلام

اما با اینهمه
با نی نیِ شکسته ی چشم ها
نیز
می توان رنگِ دلپذیر سعادت را دید و
انبان ِ گریه ها را تهی کرد
مرهم ِ محبت و دوستی غم ِ بی فردایی را می کاهد
سلام بر نگین عزیز
داشتم فکر می کردم آن هنگام که دخترک گل می فروشد و پسرک در زباله ها شُکوه را می جوید شاید خدا نزدیک تر به قلب اوست

نگین شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:51

اومدم اینبار گله کنم!میگم واسه چی!

6 بهمن خونه ی خیالی یکساله شد... یعنی یکسال خاطره

ولی شما هیچ اشاره ای بهش نداشتین!
چرا؟ نَگید مهم نبوده که میدونم اینطوری نیست چون با جون و دل اینجا مینویسید... اینو از نوشته هاتون خوب میشه فهمید!

در هر حال، تولد یکسالگیه خونه ی خیالی رو تبریک میگم و امیدوارم که ساهلی سال خواننده ی این خونه باشم

موفق باشید

من از کشاکش زمان و ثانیه شمار ِ آن به تنگ می آیم
شمردن یکسالگی و دوسالگی و... توقفی در مسیر است و من از ماندن و شمردن روزهای رفته بیزار ...
اما اینکه با جان و دل بنویسم را می پسندم و بر آن استوارم کماکان

سلام بر بانوی مهر و مرام
ممنون الطفات و محبتتان هستم
شرمنده ام کردید

محب شهدا شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:05 http://nejat-yafteh.blogsky.com

چشمانت را زمین بگذار.
بیا با دست خالی بجنگیم.
.......
چه شباهت وحسن تصادفی
موضوع پست جدید من هم درمورد همین غم های پنهان
در نگاه است.
اندوهباری چشم ها.
....
سلام جناب رفیق.اوقات خوش.

چشمان ِ خاکی ام را
بر آب دوختم
پاپوش ِ آبی ات را
بپوش
در قحطسال هم می توان خوشه ای گندم بود

سلام بر بانوی مهر و محبت
چقدر من از این حادثه خوشحالم
با چشم ِ جان می خوانمت

م ر ی م شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:16

وقتی نگاهم در نگاه بارانی ِ واژ ه هایت گره می خورَد...دلم زانوی غم را در بغل می گیرد
و
وقتی نگاه ِ ترا به خزان ِ روزگار می خوانم
بغض هزاران ابر ِ دلم می شکند ...



در دیار ما زبان ِ احساس برای دیگری خوانا نیست و آغوش ِ هیچ نگاهی برای ما گهواره ی آرامش نیست ...

آه ....چه بر سر روزگار مان آمده ؟!
.
.

سلام ر ف ی ق
منم هم چند سطری خط خطی کردم و منتظر نقد و برسی شما خواهم ماند

پر می کشد دلم
به
پا یابِ تشنگی
دلشوره ی تو در من
آشوب می کند

سلام بر م ر ی م عزیز
با دلم پر می کشم به سرای اندیشه ات

گل مریم شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:44

شاید دل نازک شدم که با خوندن این حرفا سریع گریه می کنم، شاید به خاطر چیز دیگست
به هر حال... مرسی
و این که... شما رفاقتتون ثابت شده، پستای رمز دار به دردی نمی خورن

آنها که اشکشان از خواندن غم روانه می شود دلشان به دریای احساس و مهربانی وصل است
و بی گمان تو با آن قلب دریایی ات از این قاعده مستثنی نیستی ...
بگذریم

سلام بر گل مریم عزیز
سخت مشتاق خواندنتان هستم

غزل شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:17

کاش می فهمیدی
کاش می فهمیدی ، در خزانی که از این دشت گذشت،
سبزه ها باز چرا زرد شدند.
خیل خاکستری لک لکها ، در افقهای مسی رنگ غروب،
تا کجاهای کجا کوچیده است.

کاش می فهمیدی ، زندگی محبس بی دیواریست
و تو محکوم به حبس ابدی
و عدالت ستم معتدلیست ، که درون رگ قانون جاریست

کاش می فهمیدی ، زندگی آش دهن سوزی نیست
عشق ، بازار متاع جنس است
آرزو ، گور جوانمردانست
مرده از زنده ، همیشه هر آن ، در جهان بیشتر است

کاش می فهمیدی ، چیزهائیست که باید تو بفهمی ، اما...
بهتر آنست ، کمی گریه کنم ...!!!
بهتر آنست ، کمی گریه کنم.... کمی ... ...!!!

سلام ر ف ی ق
بهتر آنست ، کمی گریه کنم ... !!!
بهتر آنست ، کمی گریه کنین ...!!!
زیبا نوشتی زیبا ر ف ی ق

بهاری خواهد
و آسیابی که مثل زندگی من
آبی
و سنگی که مثل دل من ، شکسته
بسته
بازشکسته
سلام بر غزل نازنین
چقدر زیبا چقدر زیبا و چقدر زیبا بود انتخابت برای این دلنوشته
به وجد آمدم
کاملم کردی

غزل شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:22

من همسن و سال پسر تو هستم ،

تو همسن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه،

تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:

سود آن برای تو ، دود آن برای من.

من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم ،تو انبار می کنی.

من رنج می برم، تو گنج میبری.

من در کارخانه ی تو کار میکنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه کارها به نوبت است:

یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،

روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.

من در کارخانه ی تو کار می کنم

کارخانه ی تو بزرگ است.

اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،

از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.

کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.

و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،

در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.

سلام ر ف ی ق عزیز
فکر می کنم با مطلبت همخوانی داشته باشد
وگرنه می دانم که کارخانه نداری چون غم مردم داری
حس کردم به بخشی از نوشته ات می خورد

سلام بر غزل نازنین
معجزه ی آرامش شدی
و دستی بر احساس ِ زخم خورده ام کشیدی
ممنون از آمدنت و سپاس از گُل گفتنت

نازنین شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:14

سلام ر ف ی ق عزیز

جالبِ که الان با چشمای اشک آلود دارم این کامنتو مینویسم
با این چشمها چیز بیشتری نمیشه نوشت
شاید سکوت نمایانگر همه چیز باشه ...

آنان که چشم هایت را دیده ان می گویند
از نسل ِ مهربانی و صداقت هستی
و سکوتت هم فریادگر معرفت است
مگر می شود مثل باران بود و بر دردها نگریید

سلام نازنین عزیز
روزگارت به مهر

نازنین شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:16

زاستی ملاقات یک دوست مجازی از نزدیک

حستون رو درک میکنم
چون خودم دقیقا همین روزها این حس رو تجربه کردم
و آخرین بار هم همین امروز

بانویی پر از آرامش


شاد و سلامت باشید ...

چه خوب
که ما دستانمان را برای سپیده گشودیم
و در پی پژواک و پروانه رفتیم
از مهتاب سراچه ها ساختیم و
ستاره های ریخته را با چشمانمان دیدیم
تجربه ی خوبی بود

سلام بر نازنین عزیز
سلام مرا به صاب ِ دل ِ بارانی برسان
راستی مزه ی گزهای اصفهان خو ب ِ س

رهگذر یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:04

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد بزن...

نگاهم سرشار از پرسش
ومهتاب بر پیشانی ام
بر آنم که در تامل
دردِ مشترک را تفسیر کنم
و رازهای این چنین بودنمان را
و تو را نیز
مثل من
هراسی خیس کرده است
و رازی روشن اشفته ات کرده است
با اینهمه
می دانم
که در اندیشه ات
خورشید نهفته است
سلام رهگذر ماندگار
وقتی که دردمان یکی است
دیگر رهگذر نیستی

نرجس یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:21 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

چه دردی داره این نوشته !

اگر دردم یکی بودی چه بودی !!

نرجس یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

به زیر سقف این خونه ، همه ما میهمانان یکی دو روزه ایم . کاش بدانیم زندگی آنقدر کوتاه است که لازم نیست خر مراد را به تنهایی سوار شویم و برویم به راهی که به گمانمان هرگز نه تمام می شود و نه بازگشت دارد ! کاش با چشمانمان نمی دیدیم اینهمه تلخی را و درد را ! کاش با چشم دلمان مرگ احساس را و عشق را نمی دیدیم !
کاش چشم دل هم مانند چشم سر ، نمی دید دردهای نهان در عمق نگاه کودکان را ، مادران را ، پدران را ....
کاش بدانیم قرار نیست در این خانه بمانیم ، ماندنی ماندنی ...
کاش فردایمان را ، کاش الانمان را ، کاش لحظه هایمان را خراب نمی کردیم .

سهبای عزیز
گفتم از دردها
دردهایی که صدایم را به دار کشیده اند
نباید بگویم اینهمه تلخی و درد را !!
نباید بگویم مرگ احساس را و عشق را
نباید بگویم درد نهفته در نگاه ِ کودکان و مادران و پدران !!
چراکه خیابان های عشق بر نمی تابند این ننگ را !!
ام با اینهمه
گفتم
تا شاید
عشق به همنوع عاشق ترمان کند

نرجس یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

خوشحالم که شاپرک صادقی ، لحظه هایتان را رنگ زیبای دوستی بخشید . دوستی هایتان بردوام .

هم افق شدن و همنوا شدن با مقداد عزیز لحظه ی به خود رسیدن من بود
همانگونه سهبا و سایه را نیز چنین بود
سلام بر سهبای عزیز

علی قربانی یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:44

سلام رفیق شفیق
از دردها سخن گفتن عین دردها راکشیدن است چه زجری می کشد کسی که می داند دردهاکدامند

از دردها سخن می گویم تا بدانی
چرا از سرزمینی که بی باکانه زمان خود را می بازدروی برتافته ام
سلام بر دوست عزیزم علی
جانم به قربانت

نازنین زینب یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:06 http://zendegikon.blogsky.com

تو رو خدا تو دیگه غمگین ننویس رفیق
من تازه دارم سر حال میام
راستی سری بهمون نمیزنی

من در وهمِ
سوسوی حقیقتم
غمگین نمی نویسم
سلام بر نازنین زینی عزیز
من که دیروز خواندمتان
امروز هم می خوانمتان

مریم یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 19:07 http://najvaye-tanhai.blogfa.com

در شهر چشمانم آدمهایی زندگی می کنند که دلهاشان غم دارد و لبهاشان خندان
در شهر چشمان من همان دخترک گل فروشیست که برایم همیشه از راز گلهای مریم می گوید و لبخند در پس لبهایش پنهان است
در شهر چشمان من پسرکی که فقط دوازده سال دارد و باید در کلاس درس باشد اما در میان ماشینهای پشت چرغ قرمز فال و آدامس می فروشد
و در شهر چشمان من کودکی زندگی می کند که کاپشن قرمز و کهنه اش را با خواهرش سهیم است
و در شهر چشمان من دختری که نامش مریم است زندگی می کند و غم تنهایی دیگران را می خورد و برایشان گریه می کند و با آنها زندگی را به تجربه می نشیند گاهی و ...اما دریغا که هیچ کار از دستان تهی اش بر نمی آید
چقدر دلم میخواد آنقدر خجالتی نبودم تا بروم و دستان زحمتکش آن پیرمرد سر چهارراه را که در میان سرمای استخوان سوز جوراب می فروشد ببوسم
وقتی میروم و جورابی که نیاز من نیست را از او می خرم برویش لبخند میزنم و بغض می کنم آندم که مرا دخترم صدا می زند کاش می توانستم برایش یک مغازه بخرم کاش
سلام رفیق عزیز
می بینین بزرگوار؟چه به حال دلها آوردین؟
که با نوشتن چنین مطلبی چه خاطره ها فوران نکرد
دستتان درد نکند عزیز مهربان

چقدر درد مشترک داریم برای فریاد زدن
چشمانم به ژرفای چشمانتان خیره ماند
پلِ نوری بزن میان من و افق
پلی از نور
پلی از نوعدوستی
پلی از ایثار
تا بلوزی شود بر تن دخترک
تا سهمی از بلوز برادر نداشته باشد
و آتیه ای شود برای پیرمرد
تا در سرما نلرزد
سلام بر مریم عزیز
واقعیت ها را گریزی نیست ... !!!

ساحل دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:43

یه بار که سوار مترو بودیم انقد گرسنم بود که لقمه نون پنیری که داشتم با اعتماد به نفس کامل شروع کردم به خوردن
تقریبا داشت تموم میشد که
یهو
یکی از این بچه های کوچیک اومد اصرار که فال بخر
منم اصلا تو فاز این کارا نیستم، نخریدم رفت
تقریبا یه تکه کوچیک از لقمه باقی مونده بود که اومد
خیلی بی مقدمه گفت اینو بده به من!!!
نمیدونستم چی باید بگم، هیچ خوراکی ای دیگه تو کیفم نداشتم. خجالت کشیدم از اینکه تو دنیایی زندگی میکنم و یه وقتایی فکر می کنم همه چی آرومه، که یه بچه ی کوچیک، تو این سن که باید فقط بازی کنه و درس بخونه میاد کار میکنه به اجبار یه سری آدمای دیگه و حتی از صبح تا شب هیچی نمیتونه بخوره....
داشت گریه ام میگرفت، از خودم و از همه ی آدمای مث خودم بدم اومد...
درست در کنار ما آدمایی زندگی میکنن که از اساسی ترین نیازهاشون محرومند و اونوقت ما هر روز ناراضی تر از روز قبل، فقط نداشته هامون رو میبینیم......
حالا یه خبر خوب: چند وقت بعدش متوجه شدیم یه موسسه ای ایجاد شده برای حمایت از این کودکان و به وضع زندگی و تحصیلشون رسیدگی میکنه
اینم سایتش
http://www.mehrhouse.com/
اینجا و خدماتش توسط یه دوست مورد اعتماد دانشگاه تایید شده، یعنی رفته از نزدیک دیده و در جریانه...

یه چیز دیگه:
این پستت منو یاد این آهنگ انداخت:
گویا تلویزیون هم یه بار پخشش کرده
خواننده=Declan Galbraithدر کودکی
Tell Me Why?

In my dream, children sing a song of love for every boy and girl.

The sky is blue and fields are green and laughter is the language of the world.

Then I wake and all I see is a world full of people in need.

Tell me why does it have to be like this?

Tell me why is there something I have missed?

Tell me why cause I don't understand.

When so many need somebody we don't give a helping hand.

Tell me why?

Every day I ask myself what will I have to do to be a man?

Do I have to stand and fight to prove to everybody who I am?

Is that what my life is for to waste in a world full of war?

البته یکم تم اش در مورد جنگه اما بی ربط نیست به موضوع
خیلی زیباست توصیه میشه حتما گوش کنید.

کجا روا بود
براندام کودکانه شان
پناهگاهی از پوچی و سرگشتگی
و آرامگاهی از
هراس
بسازیم
کجای قاموس مذهب و ملیتمان اینچنین بود
وای از آنچه می بینیم
بیداد از آنچه می شنویم

سلام بر ساحل مهربانی ها
کاش همه قلب تو را داشتند

راستی سپاس از یاداوری این آهنگ زیبا
وچقدر کلیپ قشنگی برایش پخش شد

مقداد دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:03

سلام، یواشکی اومدم وبت ببینم چه خبره! ی چیز واسه من جای تعجب داره که تو اینهمه شعرو از کجا میاری که جواب کامنتارو میدی؟ معلومه که ذهن پرباری داری:) راستی، دربند خوش گذشت؟
تولد وبتم بهت تبریک میگم;)

بگذار بگویم برایت
عاشق که باشی
با دستانت ریشه های سپیده را می جویی و
واژه ها شمع وار بر انگشتانت می افروزند

سلام بر مقداد عزیز
مگر می شود که در طبیعت به آدم خوش نگذرد
ممنون از الطفاتت مقدادجان

نگین دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:14 http://www.mininak.blogsky.com

سلام

منم اتفاقا دوست نیتمو دیدم ! به قول الهه جون همه این مدته دوستای نتیشونو دیدن

امیدوارم غم و اندون و سیاهی واسه ی همیشه از چشمهاتون بره و همیشه شاهد توشته ی های پر از شور زندگیتون باشیم

سلام برنگین عزیز
گام مهربانانه ی تو
مرهمی بر سرزمین ِ غمناک ِ زخم های اندیشه ام گذاشت
ممنون الطفاتتان بانو

سایه دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:26 http://shadowplay.blogsky.com/

درست می گی ! از دردها و غمها گریزی نیست . هرچقدر هم ازشون فرار کنی باز یه جور تلخی خودشون و بهت نشون می دن ...
و قلب آدم و به درد میارن ...

غم ها و دردها
رویای تن را می سترد
شور ِ روح را می کُشد
زندگی را در حصار می گیرد و
پوچی و بی معنایی می گستراند

سلام سایه جان
غم ها راباید شست نباید انکار کرد
آیا موافقی

مریم سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 http://najvaye-tanhai.blogfa.com

سلام ر فــ یـــ ق عزیز
شبتون قشنگ و رویایی مهربان!
منتظر مطلب جدید هستیم بزرگوار

سلام مریم بانو
ممنون الطفاتتان بانو
باید که جنبشی شب ِ غم هایم را بر آشوبد ...

نازنین سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:55

سلام بر ر ف ی ق بزرگوار

راستش اونروز با چشمهای خیس نشد درست متنتون رو بخونم
اما امروز خوندم نه یک بار که چند بار

چشمهای ما کم کم باید عادت کنن
به مرگ پروانه ها
به غم بنفشه ها
به امروزهای بی فردا
...

خیلی وقته دیگه هیچ خنده ای از ته دل نیست
خیلی وقته که حلقه اشک رو میشه دورِ هر چشمی دید
خیلی وقته که امروز انسانها بی فردا شدن

فوق العاده بود مثل همیشه


ما چرا اینجاییم ؟
چرا باد غم گریبان مارا رهانمی کند ؟
در این دنیای وانفسای بی عاطفگی
اینهمه رگبار و تندر و تگرگ از کجا می آید ؟
در این سرمای احساس ها راهی ِ کجاییم

نمی دانم
آیا تو می دانی !؟
سلام بر نازنین عزیز
نگاهت آسمانی
اندیشه ات مثل ِ باران
لطف کردی

دختر مردابی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 http://www.mianboribedaria.blogsky.com

این روزها چشم هایمان تکرار عجیب دردهایی هستند که هر روز و هر لحظه در متن روزها رخ می دهند
این روزها نگاهمان مرور همیشگی قصه های تلخی هستند که از هر واقعیتی ملموسترند
و من چقدر محتاج قهرمان های قصه های شهرزاد هستم که همه کابوس ها را در عمق هزار و یک شب پر قصه اش دفن می کرد
و من چقدر این روزها دلم برای یک حادثه خوب تنگ است

سلام ر ف ی ق عزیز
واقعا زیبا نوشتید و ثابت کردید در نگاشتن تلخی ها هم درست مثل روایت عشق و دوستی ها زبردست و هنرمندید

قصه های تلخ ِ این روزها ، برگ های ریخته و موج ِ تاریکی را نیز می اشوبد
غم ها را پنداری که به قامتِ تنمان بریده اند ، به قامت ِ جسم و جان و اندیشه مان ...
چگونه باید که مرداب ِ تاریکی را بروبیم و لکه های کالبدمان را بشوییم !؟
چگونه دوباره شاد شویم !؟
چگونه در گمگشتگی راهمان را پیدا کنیم و در پایان، آغازی دوباره را بجوییم !؟
کاش که شهرزادی بیاید و از رویاهای هزار و یک شبی بگوید که همه ی کابوس های این روزهایمان در آن دفن شود و رویاها یمان رنگ ِ واقعیت به خود بگیرد ..
سلام بر بانوی آب و آیینه
چشم به راهتان بودم چون شن دانه ای که خیزاب اش به ساحل افکنده بود

نازنین سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:57

راستی تولد خونه خیالی مبارک

پس چرا از کیک خبری نبود
نکنه همون نیمه اصفهونی تون...

من که گز اصفهونی نخوردم
شما اگه خوردین بگین چه مزه ایه

تولد در دنیای مجازی
کیک مجازی
گز ِ مجازی
و شادی مجازی
می خواهد
ومن در اندیشه ام کیکی را تصور کردم به اندازه ی تمام خوبی هایتان
و گزی را به شیرینی اندیشه تان

راستی آباجی نازنین
چقده ام کم خرجِس
خو بِس اینطور جشنا

میگن که یه اصفهانی مهمون داشت به مهمونش گفت :
اِگه شام نخوردِین یه مرغی داریم بِهش بگم تخم بذاره نیمرو درست کنم واسدون
حالا شما انتظار کیک دارین از من

فرداد سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 13:53 http://ghabe7.blogsky.com

واگر این واقعیتها از دهان چون تو برآید چه تلخی گوارایی دارد.
سلام ر ف ی ق
عجب برقی داره چشم های تو...
یا حق.

زنده با فردادِ عزیز
نباید می گفتم اما اگر نمی گفتم ، تاریکی در کوچه های شهری این چنین سوت وکور از احساس ، گلوی نگاهم را می برید

مریدِ مرامتان هستم بزرگوار

ستایش سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:09 http://www.baran8904.blogfa.com

سلام رفیق عزیز.شرمنده کردی.ممنون که همیشه به یادم هستی.متنت زیبا بود.اقا مقداد رو هم که دیدی.زیارت فبول.ببخشید حضورم کمه

سسسسسسسسسسسسسلاااااااااااااا مممممممممممم
عجبه
بدیم چراغونی کنن این خونه رو
چقدر دلتنگِ بودنتان بودم

خوب البته سعادت بزرگی نصیبم شد که مقدادعزیزو ببینم و از محضرشون فیض ببرم و چقدر خوشحالم از این دواتفاق خوب

فریناز سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:23 http://delhayebarany.blogsky.com

در ازدحام نگاه های انسان چشم هایی همیشه در تلخ های حقیقت و دور از اوهام باران می شوند....
بارانی از جنس درد
از جنس اندوه
از جنس چه کار می توانم بکنم!؟...

و دست هایی همیشه هستند
به قدر نجات یک دانه ماهی در ساحل افتاده... به قدر روشن نمودن یک شمع در تاریک سرای مطلق...

آری دستانی هنوز از دل هایی خدایی شیره ی جان می نوشند و به قدر خودشان تیزی تلخی ها را کندتر میکنند

سلام ر ف ی ق عزیز
بر روزهای اندوه، چشمان باران را باید تا به قطره ی ببارد و گوشه ای زلال گردد...هر چند شیشه را که تمیز کنی بیرون نمایان تر است

درود گرامی


باران
از جنس درد
از جنس اندوه
که باشد
وجود و درون را شرحه شرحه می کند
و زخمی ابدی در روح می نشاند
کاش که رگباری از ارامش بر روحمان ببارد
بی آغاز و بی پایان
تا همیشه ی عمرمان
تا چشمهایمان را بشوید
و اندیشه مان را صیقل دهد
و آنگاه سیلی از مهربانی جاری می شود

سلام بر فریناز عزیز
زیارت ضامن آهو و دیدار دوست قبول

م ر ی م سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:35

بنویس ر ف ی ق ....
ب ن و ی س


دلم پر از نوسانی میان طوفان است

شدم جزیره ی متروک ، ماه و سالی نیست



گمان کنم که ندارم برای تو ارزش

دل کویری من بشکند خیالی نیست . . .



دلت عجیب پر از عشق دیگران شده است

برای قلب من انگار جای خالی نیست


منتظر نوشته ی جدیدتون هستم

من سرگشته ی پروازم
سرگشته ی روشنایی و رهایی روحم
راه دیگری نیست
باید که بنویسم
سلام م ر ی م عزیز
ممنون الطفاتت

کوروش چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 http://KOROSH7042 .COM

درود بر تو و چشمان خقیقت بین تو
از چشمها گفتی
این بار زیبا دیدی اما تلخی ها را
وقتی در نت نیستم گویی دنیارا به رویم بسته اند
بی جهت نیست که سعب می کنند بی دردان این چشم دیدن را ببندند
خانه ی ظلم کی شود ویرانه؟
ارزو می کنم چشمانت به رنگ ارغوانی صورت های شاد همیشه روشن باد


سلام بر استاد عزیزم کورش
حقیقت مرا به بیغوله های روحم بر می گرداند
که سرشار حسرت ِ مهربانی و ایثار نوع بشر است و آکنده از توهم عدالت بین آدمیان
فضای مبان من و فردای این سرزمین
آکنده از سوال است
چرا باید سهم یکی نان آغشته به خون باشد و
سهم دیگری دنیایی از رفاه

نگین چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:13

میگن که یه اصفهانی مهمون داشت به مهمونش گفت :
اِگه شام نخوردِین یه مرغی داریم بِهش بگم تخم بذاره نیمرو درست کنم واسدون


باور کنید وقتی اینو خوندم صدای خنده م تا آسمون رفت
جدا زبون اصفهانی خیلی شیرینه و صد البته مهمون نوازیشون که میدونم مثل این آقاهه نیست

ایشالا همه ی بچه های بلاگ اسکای یه روز کنار سی و سه ژل همدیگرو ببینیم و اونوقته که رفیق و فرینا باید به فکر کیک و شیرینی باشن

آماده باشید

سلام نگین جان
خوشحالم که باعث شدم خنده بر لبانتان بنشیند
و چقدر ناراحت از این که هفته گذشته را فرصت نکردم خدمت دوستان عزیزی چون شما باشم برای جبران محبتتان

م ر ی م چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:32

سلام ر ف ی ق گرامی

کامنت من نرسیده؟
دیروز عرض ادب کرده بودم

سلام م ر ی م بانو
بر من خرده مگیرید
نبودم وگرنه جبران محبت می کردم

مریم پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 23:32 http://najvaye-tanhai.blogfa.com

سلام بر ر ف ی ق مهربانی ها
نمیخواین بروز بشین بزرگوار
نمیدونم چرا اما شدید عجله دارم برای خووندن یه مطلب جدید و ناب مثل همیشه تون
اگه حمل بر جسارت نباشه ازتون میخوام مطلب جدید بذارین تا بهره ببریم
وای ببخشین زیاد حرف زدم

سلام بر مریم عزیز
صادقانه بگویم غم ِ مهربان دوستی بر تارکم نشسته است
غم جفایی که بر او داشتم و
غم روزهایی که نمی توانم برایش جبران کنم
اندیشه ام به گِل نشسته
مگر اینکه خود رابیابم
تاخیرم در آمدن هم به حضورتان از این بابت بود
ممنون الطفاتتان

مقداد جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 19:33






گاه می توان براى یک دوست چند سطر سکوت به یادگار گذاشت
تا او در خلوت خود هر طور که خواست آنرا معنا کند . .

سلام بر مقداد عزیز
چقدر شرح دل مرا خوب نوشتی
چند روزی را به حرمت یک دوست سکوت کرده بودم
اما ...

ساحل شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:53

سلام
شب بخیر
یهویی تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم
با افتخار اولین نفری که به جمع دوستان پیوستی
خوشحال میشم یه سر بزنی

سلام بر ساحل عزیز
چقدر خوب که این تصمیم را گرفتی
خوشحال شدم
و با پا که نه با سر می آیم

ساحل شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:21 http://saahel-e-aramesh.blogfa.com/

آدرس یادم رفته بود بنویسم

مرسی از یادآوری تان

نرجس شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:52 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . روزتون خوش . کجایین شما ؟ قهرین با ما ؟!

سلام بر سهبای عزیز
با روح و روانم کلنجار می رفتم
موضوعی است که سخت روح و جانم را افسرده کرده
وگرنه مرا از سایه سار محبتتان گریزی نیست
و یا طاقت ِ دوری نیست

مهرداد شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 http://kahkashan51.blogsky.com

از واقعیت ها گریزی نیست چه بسا که رنج و لذت ها و غم و شادی روزگار ، هرکدام برگی از درخت زندگیند که در گذر فصول عمر ، نو و کهنه شده و در نوع تغییر رنگ میدهند
سلام رفیق عزیز
چه زیبا پرده از بایگانی چشمانت بر میداری و چه صادقانه عمق نگاهت را عیان میکنی چشمانت چه زیبا غم روزگار را میبیند...

ترسیدم که چشمانم در میان ِ رویاهای رنگ باخته شان خوابشان ببرد
ترسیدم که چشمانم به اسارت ِ بی احساسی و بیدردی بروند
ترسیدم که هر انچه را که دیده می بیند دلم یاد نکند
با خودم گفتم بگویم آنچه را هر روز دیده ام و می بینم
سلام بر مرد کهکشانی
مهرداد عزیز
شرمنده ی محبتتان هستم

نازنین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:10

گفتید موضوعی هست که ناراحتتون کرده

نمیدونم چیه اما هرچیزی که هست امیدوارم حل شده باشه
و یا به زودی حل بشه ...

شاید و سلامتی شما و همه دوستان آرزوی همیشگی من هست

سلام نازنین جان
ممنون از الطفاتتون
سپاس از دعاتون و آرزوی خوبی که دارین

فریناز شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:24

من فک میکردم مشغله کاری باشه غیبتتون!
اون روح و روان و کلنجار چیه پس؟

خدا بد نده ر ف ی ق عزیز

به امید اینکه اندوه از چشمانتون رخت بر بندد

راستی سلام و درود و سپاس

سلام فریناز جان
زیر باران ِ الطافت
تنِ غم هایم راشستم
سپاس از محبتتان

نرجس شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:04 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

کلنجار برای چه ؟ نگرانم کردید خب !

سلام بر سهبای عزیز
فضای میان خود وفردا را باپرسش هایم می تنم
سپاس از الطفاتتان که سرشار از مهربانی ست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد